!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



دختری به نام جسیکا

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

ملاک و معیار برخی از دختر خانم‌ها (شما بخوانید از برخی بیشتر!) در مورد ازدواج تغییر کرده و نسبت به قدیم، دچار دگردیسی شده است. قدیم (نه خیلی قدیم) وقتی پسری به خواستگاری می‌رفت، در اتاقِ کناری، اولین دیالوگی که از دختر می‌شنید این بود که: «همسرم باید متصف به صفت ایمان و تقوا باشه!» امروز نه‌تنها برای این صفت پشیزی ارزش قائل نیستند، بلکه اصلاً به زبان نمی‌آورند یا اگر هم بیاورند، آن ته ماجرا اگر شد، شد، نشد هم نشد! یعنی مرد پول‌دار باشد، مشروب هم بخورد طوری نیست؛ سانتافه داشته باشد، نماز هم نخواند اشکالی نیست؛ خوشگل و پردرآمد باشد، 30 سال هم بزرگتر باشد به کی چه؟ یزید وار برخورد کند، سفر و گشت و گذارش به داخل و خارج به راه باشد، آدم هم نباشد، نباشد! ببینید چطور درِ دلِ آدم را باز می‌کنند!

دخترخاله زاغِ نگارنده نیز از این‌گونه جانداران است. بعد از دادن پاسخِ رد به 1200 خواستگار، بالاخره به یک نفر «بله» را هدیه کرد. روزی که از او پرسیدم نام خواستگارت چیست؟ گفت: «محمد» بعد که پرسیدم چند برادر و خواهرند؟ گفت: «یه برادر به نام علی و یه برادر دیگه هم داشته که فوت کرده و یه خواهر به نام جسیکا!» نه به علی و محمد، نه به جسیکا! پاسخگو بود: «داستان داره پسرخاله، سورپرایزه!» من اما عاشق نام جسیکا بودم!

به والده گفتم حالا که تازه داماد گرفتند، به عنوان خاله بزرگ‌تر دعوت‌شان کند منزل تا دور هم باشیم و گپی بزنیم. نیت ظاهراً گپ و گفت و دورهمی بود، باطناً اما مشتاق دیدار جسیکا بودم تا بلکه اگر مورد پسند بود، برایم خواستگاریش کند.

با شنیدن صدای زنگ، از جا جستم. یک به یک آمدند و خوش و بش کردیم و نشستند. خبری از جسیکا نشد! دخترخاله را گوشه‌ای کشیدم و جویای احوال جسیکا شدم: «دختر خاله! جسیکاشون نیومد؟» - «آره، اینجاست، تو ماشین داره آهنگ گوش میده!» چون نامحرم بود، با مگس‌کش محکم به سرش زدم و راهیش کردم تا بیاوردش که اصلاً این همه خرج برای جسیکا بود!

از لحظه ورود جسیکا بر خود لعنت فرستادم تا لحظه‌ای که خواستند بروند. حرص خوردن را در چشمان والده وسواسم می‌دیدم؛ اما بیچاره چاره‌ای نداشت، چه بگوید؟ جسیکا هم همه جا چرخید و دست به دست شد.

بعد از رفتن آن‌ها که حسابی هم به‌شان خوش گذشت، ما ماندیم و شستن فرش‌هایی که جسیکا روی آن‌ها دویده بود و واق‌واق کنان دلبری کرده بود از مادرش که به قول خودش: «از وقتی پسرم از دنیا رفته، تنها مونسم دخترم جسیکاست! دقیق جاشو برام پر کرده!»

بعد که معترض شدم: «بی‌شعور! چرا نگفتی سگه، تا تو همون خراب شده آهنگشو گوش می‌کرد؟!» گفت: «اشکال نداره پسرخاله، هر روز می‌شورنش، نجس نیست دیگه!» نمی‌دانستم تا این حد با خدا ارتباط دارد و از طرفش اجازه دخل و تصرف در احکام را دارد!

آدم‌ها سه دسته‌اند، دسته‌ای از دست رفته‌اند، دسته‌ای در شُرُف از دست رفتنند و دسته‌ای هم هنوز از دست نرفته‌اند. روی سخنم با دو دسته اخیر است. وسائل را ورق بزنید، جلد 3، صفحه 417؛ حضرت علی علیه السلام فرمود: «از نزدیک شدن به سگ‌ها بپرهیزید...» و «خیر و خوبی در سگ‌ها نیست...»

از من گفتن و نوشتن بود که گفتم و نوشتم، بعد احدی بهانه نیاورد که کسی نه نوشت و نه گفت، گفته باشم!



از وبلاگ دوست خوبم میرزا

  • ۹۵/۰۸/۰۸
  • ۴۶۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی