!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



 فردا با پایگاه بسیج محلتون بیا حرم امام...ساعت 10 صبح ضلع شمال شرقی حرم منتظرتم😁😁



  • ۳ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۵
  • ۳۷۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

صبح ها که به سمت مترو میروم با عجله و استرس از اینکه از قطار جا نمانم معمولا پله های آخر هر پله برقی را یکی دوتا کرده و فاصیه رسیدن به پله برقی(٦ پله برقی) بعدی را به سرعت طی میکنم.

آن روز بر خلاف همیشه عجله ای نداشتم...پس سرعتم را کم کرده و جای گاز دادن خود را در دنده سنگین گذاشتم تا با سرعت معمولی حرکت کنم.در همین حین توجهم جلب او شد...پشت سرم با قدی حدود ١٦٠ قدم هایش را درست جا پای قدم های من میگذاشت و سرعتش را با من هماهنگ کرده بود...منظم مثل تیک (یک پا به جلو) تاک (پای دیگر به جلو) یک ساعت سوئیسی.

به پله برقی سوم که رسیدیم فرصت را برای امتحان مناسب دیدم...میخواستم ببینم چقدر دلش پیشم گیر کرده...ابتدا دو پله پایین رفتم تا ببینم واکنشش چیست...فورا دو پله پایین آمد...باز پشت سرم قرار گرفت...فهمیدم کار از کار گذشته...مشخص شد یک دل که نه صد دل عاشقم شده...ایندفعه میخواستم چند پله بیشتر پایین بروم...با خودم گفتم وقتی شروع به حرکت کرد برمیگردم و سر صحبت را باز میکنم...یک شوک ناگهانی.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت...در حال محاسبه این بودم که با توجه به سرعت پله برقی ، مسافت مانده تا پایان پله برقی و سرعت حرکتم زمان مناسب برای این حرکت در چه زمانی است که ناگهان لحظه ای در درونم مغزم از سیاهچالی که قلبم او را به آنجا تبعید کرده بیرون آمد...چراغ ها را روشن کرد...دستی به سر و صورت خود کشید و اداره امور را به عهده گرفت...مردمک های چشمم شروع به گشاد و تنگ شدن کردند... برای ند لحظه به افق خیره شدم...در فکری فرو رفتم...اگر کسی من را در آن لحظه میدید انگار داشتم ١٤٥٦٧٣ را به ١٣.٦ تقسیم میکردم...سپس دچار تزلزل و چند بینی به سوژه های بیرونی شدم...جواب را پیدا کردم...دیگر دستور از مغز صادر شده بود...پله هارا پایین رفتم...قبل از اینکه بخواهد خودش را به من برساند برگشتم...به بهانه بستن بند کفش پایم را گذاشتم روی پله های بالایی...اول کمی جا خورد...اخطار صادر شد...دیگر حساب کار دستش آمده بود...ماست هایش را فورا کیسه کرد و رفت دنبال زندگی اش.

  • ۱۷ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۰۵
  • ۳۱۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

آهای اون دختر و پسری (یا زن و شوهری) که میاید تو قسمت عمومی مترو یه جوری دستاتون رو میگیرید دور همدیگه...نمیگید شاید ما اول صبحی در حالی که داریم به پوچی زندگی و تکراری بودنش فک میکنیم شاید یهو دلمون بخواد این حالات رو تجربه کنیم :(

یا دختر خانوم محترم اون چجور نگاهیه به اون آقا پسر میکنی؟! خیلی جلو خودمو گرفتم نیومدم پسره رو بزنم کنار و بگم که خانوم محترم اگه میشه یکمم به من اونطوری نگاه کن بلکم کمی از تلخی زندگی رو برام بشوره ببره !

----------------------------

پ.ن: هرکی بیاد بگه ویندوزت رو اکتیو کن  بلاک میکنم اصن از بس اعصابم خورده 😂😂😂😂

پ.ن: هرکی هم بیاد بگه خب اقدام کن رو هم بلاک میکنم به دلیل همون عصبانیت 😂😂😂😂

  • ۵ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۵
  • ۴۴۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

...For His Queen

۰۸
خرداد

 

 

 

 

  • ۱۵ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۳
  • ۲۹۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

اول صبحی سر پیچی قبل از ایستگاه تاکسی نگاهمان به هم گره خورد.

او هم مثل من گویا بی حوصله بود و دست هایش را بی تعلق بودند.

هردو سوار یک تاکسی شدیم و کنار هم نشستیم.

هردو همزمان خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم و از این همزمانی هردو با هم دستمان را به عقب کشیدیم.

من اجازه دادم او ابتدا کرایه اش را پرداخت کند و او هم وقتی در حال پیاده شدن از تاکسی بودم در را برایم نگه داشت.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت که ناگهان مسیرمان از هم جدا شد!

اون به سوپرمارکت رفت و من به سمت مترو :(

  • ۲۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۵
  • ۳۸۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

شب ها...

۰۴
خرداد

شب ها که نان و خرما بر دوش خود کشیدم

جای دعا به گوشم زخم زبان شنیدم

  • ۳ نظر
  • ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۳۵
  • ۲۳۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

نیازمندی ها

۰۲
خرداد

به یک استاد جهت دعوت از ما و برگذاری مراسم افطار در منزل خود با بهترین کیفیت و امکانات نیازمندیم :)

  • ۵ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۰
  • ۱۶۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

آلن و دزدی :)

۳۰
ارديبهشت

+میتونی نظرت رو درمورد دزدی بگی؟!

-خب... 

١.خودت صاحب کار خودتی

٢.ساعت کاریت هرجوره که خودت بخوای

٣.با آدمای مختلفی روبرو میشی

٤.زیاد سفر میکنی

پس به نظرم کار خوبیه :)

  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۷:۰۳
  • ۲۲۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

پشت همه را کسیه کشیدم ولی پشت خودم چرک مرده است!

بیا و پشتم را با بهترین سرشور و کیسه ای که در کلکسیونم دارم کسیه بکش :)

  • ۸ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۳۰
  • ۱۹۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

یسری هم هستن که...

۲۱
ارديبهشت

یسری هم هستن (که اکثر اوقات حواسشون به خدا نیست و همه جور کار و تجربه ای میکنن 

ولی) وقتی که کارشون یه جا گیر میکنه میرن در خونه خدا و خودش رو به خودش قسم میدن که مشکلشون حل شه

این قسم به صورت زیر به کار برده میشود:

خـــــــــــــــدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا تـــــــــــورو خـــــــــــدا ...

توضییح عکس:تلاش من و دوستان برای فهم همون یسری 

#سوزن_به_خود


  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۱۵
  • ۲۱۴ نمایش
  • یه بنده خدایی