!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



اشتباه

۱۱
ارديبهشت

به نام خالق

درست میگفت:

جنون واقعا مانند جاذبه است و در این حالت فقط به یک ضربه نیاز دارد.

آن لحظه ای که فکر میکنی اری این دیگر خودش است ، این همانیست که ارزشش را دارد و با او میشود همه کاری کرد.

این بلا سر خیلی هایمان می آید و آمده.ما اشتباهاتی میکنیم که هیچ جای دفاعی برای آن نداریم

گاهی اوقات فکر میکنم که ما خواسته اشتباه میکنیم.شاید ذاتمان این است که یک خوشی زودگذر را سر زندگیمان قمار مکنیم.از آن قمار های 1 به 10.بزرگمان که آدم بود و سر یک سیب و وسوسه ما را به این جهنم دره تبعید کرد خودمان هم که قشنگ میشود با این بیت به حالمان پی برد

     پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت       ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم

برگردیم سر خواستن یا نخواستن به واقع این مهم ترین مسئله ی حیات ماست حتی مهم تر از بودن یا نبودن هملت لعنتی.وقتی اشتباه میکنیم و میفهمیم که باز هم این قمار را باختیم مطمئنا مزخرف ترین حال دنیا را داریم و شاید بدترین اشتباهمان را خواسته یا ناخواسته در همین حین انجام میدهیم و آن واکنشی است که خیلی مواقع وقتی از زاویه ی بیرون به قضیه نگاه میکنیم میگوییم کاش لااقل این کار را نمیکردیم.ولی باز هم میگویم همه و همه اش از همان اولین قدم اشتباهمان شروع میشود.

                   خشت اول گر نهاد معمار کج                تا ثریا میرود دیوار کج

پس بیایید خواسته یا ناخواسته دیگر اشتباه نکنیم

اصلا بیخیال من را چه به این حرفا من خودم کسی هستم که کل زندگی اش را در این قمار لعنتی باخته است و باز آن لبخند مزخرفی که کاملا احساس احمق بودنم را به مخاطب القا میکند.

  • ۱۴ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۰
  • ۴۶۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

شام آخر

۰۵
ارديبهشت

به نام خدا

#مهدی_ذوالقدر

با بوسه و لبخند مخالف هستی
مجموعه محجوب لطائف هستی
یک خورده بگیر چادرت را شل تر
انگار که استاد معارف هستی
..............................................
روزی روزگاری و بعد از مدت ها به فست فودی رفتم و مهیا ی غذا خوردن شدم،تازگیه خوبی داشت برایم ناگهان دیدم که روی شیشه ی فست فود کاغذی زده شده.اشک شوق در چشمانم جمع شده بود.نه اشتباه نکنید خبری از پول یا طلای پیدا شده نبود تا بتوانم صاحبش بشوم.رو کاغذ با فونت ب نازنین با اندازه ی بیست و هشت و رنگ قرمز نوشته شده بود"وای فای فیری"
سریع گوشی ام را که از قضا جی ال ایکس بود و راحت از تو جیب در می آمد درآوردم و وای فای را روشن کردم اولش همه چیز خوب بود.بعد هم خوب بود.بعدش کم کم خسته شدم.ناگهان پیامی برایم آمد.با خود گفتم جووووون وصل شدیم.
پیام را باز کردم و محتوایش نزدیک بود سکته ام بدهد"از وای فای ما بیرون بکش با تشکر مدیریت فست فود"
...............................................
ذهن مشوش من منبع این داستان است
...............................................
پ.ن:این داستان از یک رویداد کاملا واقعی با انبوهی از تخیلات برای شما روایت شد.
پ.ن تر:از انجام این حرکات در خانه و بدون مربی مجرب خودداری کنید.
پ.ن ترتر:میگن ما تبلیغ جی ال ایکس کردیم،شما چی میگید؟!
پ.ن ترترتر:خوب الان یسری میان میگن چه ربطی به شما آخر داره این متن؟خوب رفته بودم که شام بخورم و از قضا اون آخرین شام فست فودیم بود.
پ.ن ترترترتر:یه حرفی که جدیدا میشنوم اینه که دست خودته.باباجان دست من نیست بگردید ببینید دست شما نیست؟واقعا مشکل شده بدون اون زندگی کردن.

پ.ن ترترترترتر:شما هم اگه دوس داشتین خاطرات باحالتون رو توی جاهای عمومی بگید.


پ.ن ترترترترترتر:تمام سعیم رو کردم که این متن #کاپی نباشه ولی مثل اینکه بازم #کاپی کردیم
پ.ن ترترترترترترتر:عاشق اون لحظه ای بودم که میگفت:شما کاپی میکنی عزیزم

  • ۲ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۷
  • ۵۶۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

شبی لعنتی وار

۰۲
ارديبهشت

به نام آن که هستی ام برای اوست

آن شب از اولش یک چیزی بد میلنگید.
از حرف نزدن هایش تا صدای خورد و دیوانه کننده ی موزیکی که پسرک را با دردهایش تنها کرده بود.
از نحوه ی پهن شدن سفره ی شام بدون شور و اشتیاق همیشگی اش از زیر لب غرغر کردن های پدر
از گوشه نشینی های مادر و از تکرار یک جمله ی کثافت"بس کنید"که توسط دختر کوچک خانه گفته میشد.
بساط شام تبدیل شده بود به میدان جنگ و منتظر جرقه ای بودند که زده شد.میدان جنگی که شاهد پرتاب انواع اراجیف به یکدیگر توسط زن مرد بود و هر کدام زخمی به یکدیگر میزدند.از مادری که حرف مردم برایش مهم بود و پدری که فقط چشمش نیاز های مادی و ظاهری فرزندان را میدید.انگار قبول کرده بود که تنها نقش او نقش یک خودپرداز است.

خیلی جالب است وقتی 2 فرد با هم جر و بحث میکنند و میزنند به سیم آخر.
واضح است چرا⬅چون آنجاست که حقایق گفته میشود و چهره ی واقعی افراد از زیر این ماسک های
گندیده رویت میشود.
پسرک آن شب فهمید که پدرش فلان کار و بهمان کار را میکند.
پسرک آن شب فهمید که مادرش اینقدر کوته بین هست که نقد را ول کند و نسیه را بچسبد،حرف کسانی را باور کند که شاید اصلا واقعیت نداشته باشند.پس اعتماد به یکدیگر چه؟!اعتماد به یکدیگر کیلویی چند است 
اعتماد مانند یک کاغذی است که دقتی تایش کردی دیگر شکل اولش را ندارد و ظاهر صاف خود را با یک ظاهر خط خطی عوض کرده و از بین میرود.
چه دعاهای خوبی که در حق یکدیگر نکردند.
چه صحبت های زیبایی که به سرانجام رسیدند.
 و چه احترام هایی که هیچوقت شکسته نشد.

  • ۱ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۵۸
  • ۳۹۸ نمایش
  • یه بنده خدایی
به نام خالق زیبایی
نقل شده است که روح داریوش را احضار کردند و به او گفتند:داریوش بزنیم به تخته روحت خوب گل انداخته راز این شعفت در چیست؟
داریوش دست در محاسن کرد و فرمود:اممممم...خوب اوقات فراغت خوبی دارم دیگر.
احضار کنندگان گفتند مثلا چه؟
داریوش گفت:ولمان کنید سری است نمیشود، به هر حال هر کس اندیشه ها و روش خوش گذرانی خودش را دارد.
احضار کنندگان با التماس در حالی که دامان داریوش را گرفته بودند گفتد:فی الحال یکی را بگو جان مادرت دیگر.
داریوش گفت:مثلا هرچند وقت یکبار بار از اپراتور خاصم بسته ی اینترنت میگیرم و به فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر و امثالهم میروم و سرکی به فن پیج هایم میزنم و از تعداد بالا ی آنها و محبت مردم خوشحال میشوم.
احضار کنندگان گفتند چقدر جالب
داریوش گفت :جالب تر اینکه گاه جملاتی میخوانم که به من نسبت داده شده اند ولی روح هفت جد و آبادم ان و عمه هایشان از آن ها خبر ندارند.
احضار کنندگان از این حکایت شگرف شگفت زده شدند و یقه بدریدند و او او کنان به داخل تنور نانوایی شاطر احمد برفتند.
  • ۰ نظر
  • ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۵
  • ۳۸۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

WORLD WAR PEPSI

 

این قسمت(تو این سیاره چه خبره؟؟؟)

................... ساعت 12 آلفا بود و پسرک خواست گیرنده ی خود را روشن کند تا ببیند چه چیزی برایش مخابره میشود.

همین که گیرنده رو روشن کرد دستگاه با صدای بلند گفت اخبار روز...

پسر داستان ما سریع خواست کانال رو عوض کنه ولی پدرش از اتاقی که توش بود گفت:قزنوس کانال رو عوض نکن میخوام بیام ببینم تو این مملکت چه خبره.

گوینده ی اخبار که طبق هفتگی پپسی تی وی با تی شرت و شلوارک طرح مشکی پپسی آماده بود تا بعد زیر نویس محصولات اخبار رو شروع کنه.

بعد از زیرنویس اخبار رو با این جمله آغاز کرد:سلام مثل شنبه ی هر هفته من فونیک پارکر همراه شما هستم تا ماوقع هر آنچه که امروز انجام شد رو به شما بگم...طبق معمول اینجا همه چی آرومه و مردم در سیاره ی پپسی کولا روز خوبی داشتن.

خبر اول اینکه بالاخره تصمیم کشور های شرقی برای همکاری با کشور های غربی برای تحریم همه جانبه کشور ....(بنا به دلایل امنیتی از بردن اسم معذورم) قطعی شد.

رئیس کشور .... که کشورش از منابع زیاد پپسی بهره میبرد پس از این تصمیم کشور ها گفت:کشور ما خود سوخت مورد نیاز خود را دارد و میتوانیم روی پای خودمان بایستیم پی به کمک شما کوچک ترین نیازی هم نداریم.

در ادامه شمارو به دیدن گزارشی در این باره دعوت میکنم...

تو همین حین بود که بابای قزنوس گفت:قزنوس جون میری برام از سر خیابون روزنامه ی پپسی نیووز  و پپسی دِی رو بخری.

قرنوس با خودش گفت:روزنامه خریدن خیلی بهتر از اخبار دیدنه پس قبول کرد و رفت که روزنامه بخره....

هنوز از چند متری خونشون دور نشده بود که عموشو دید که جدیدا با هم همسایه شدن و ساختمان بقلیشون زندگی میکنن که داشت رادیاتور و موتور ماشینش رو با پپسی 3 درصد تعمیر و شستشو میداد.

قزنوس سلام کرد ولی عموش با بی اعتنایی کرد و قزنوس هم سرش رو انداخت پایین و رفت چند لحظه بعد  صدای عموش رو شنید که داشت میخندید و دید که خودشو به شیشه ی ماشین میکوبه...قزنوس گفت اه مثل اینکه دوباره پپسی رو با غذاش اشتباهی خورده!!!

قزنوس به دکه ی روزنامه رسید  و روزنامه هایی رو که پدرش گفته بود خرید شروع به خوندن تیترهاش کرد.

میدونی از این کار خوشش میومد و همیشه این کار رو انجام میداد...تیتر یکی از روزنامه ها نوشته بود:پپسیسم ها برای بدست آوردن منابع بیشتر پپسی به سرزمین های اشغالی خود حمله کرده که باعث بروز تلفات مالی و جانی شده است...

قزنوس میخواست که تیتر بعدی رو بخونه که از صدای مهیبی ترسید و به دور و برش یه نگاه کرد و گفت:وای همینو کم داشتیم چرا اینا تموم نمیشه... بله !!! مثل اینکه عموش با استفاده از دستگاه کندن زمین زمین رو کنده و به یک چاه پپسی رسیده و داره از زمین بیرون میزنه...تو همین خال بود که دید عوش زیر یک ماشین گیر کرده...

قزنوس سریع به سمت خونه رفت و دید که بازم داره اخبار میبینه...پدر قزنوس گفت:آی دستت درد نکنه بیا بشین اخبار ببینیم خستگیت از بین بره.

قزنوی گفت:بابا اخبار رو ول کن برو ببین بیرون چه خبره ! جون عمو در خطره....پدر قرنوس سریع به سمت خیابان رفت و دید که برادرش زیر ماشین گیر کرده...

قزنوس رفت به اتاقش و یکی از درای پپسی رو که داشت سوزوند و بعد از چند ثانیه پپسی من ظاهر شد و گفت:چی شده ؟؟؟

قزنوس گفت:عموم گیر کرده جون مادرت برو نجاتش بده........

پپسی من یک بشکن زد و گفت همین الان نجات داده شد.قزنوس از پنجره بیرون رو نگاه کرد و دید که واقعا عموش حالش خوبه و از زیر ماشین بیرون اومده بود...

پپسی من با اعتماد به نفس و صدای جذابش به قزنوس گفت:پس دیگه برو بخواب که این همه استرس برای تو تو این سن خوب نیست...

قزنوس گفت:اره اینجوری بهتره پس میرم بخوابم،ولی واقعا ازت متشکرم که دوباره خواستم رو برآورده کردی... اما قبل از خواب قزنوس بارها از خودش پرسید "تو این سیاره چی خبره؟؟؟"

The-End

 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۵
  • ۲۸۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

به نام خالق زیبایی

سلام منتسب نیا هستم خبرنگار منتسب واحد مرکزی سوانح سوختگی در خبر تهران...نه...نه اشتباه شد عزیزان باور کنید ایقد فشار بالاست اینجوری میشه ار منتسب واحد مرکزی خبر در اورژانس تهران اومدیم ببینیم که تا به حال چه تلفاتی بوجود اومده با ما همراه باشید...(تا صحنه ی زنگ) 

 

مسئول:اورژانس تهران بفرمایید

 

مورد1: آقا من بایرام هستم...لطفا به این مجریتون بگید خیلی جیگره ما خیلی دوسش داریم.

مسئول:دوست عزیز این چه ربطی به ما داره؟؟؟ اگه مورد اورژانسی هست بگید

مورد1:مورد از این اورژانسی تر که با این تماس و پخش صدای من دماغ ممد سگ دست سوخت(قطع تلفن)

صدای زنگمسئول:اورژانس بفرمایید

مورد2:ببین آقا بایرام اگه اینجوریه منم ایناهاشم تو کوشی؟؟؟

قطع تلفن و زنگ خوردن تلفن

مسئول:اورژانس بفرمایید

مورد3:الو اونجا 110 هست؟؟؟

مسئول:دوست عزیز من میگم اورژانس بعد شما میگی 110

مورد3:من نمیدونم ولی خواهش میکنم به پلیس بگید زاغه توسط شورشیا گرفته شد!!!

مسئول:چی شده یعنی چی؟؟؟؟

مورد3:مردم ریختن دارن مهمات جنگی رو برا چهارشنبه سوری بین خودشون تقسیم میکنن به فرماندم بگو ما تا آخر جلو شورشیا وای میستیم.

.. قطع تلفن و زنگ خوردن

مسئول:اورژانس بفرمایید

مورد4:سلام بزنید اخبار شبکه یک

مسئول:چرا اونوخ؟؟؟؟

مورد4:برا اینکه استقلال رسمی محله ی (بوووووق) رو ببنید هاهاهاهاهاها

قطع تلفن و زنگ خوردن

مسئول:اورژانس تهران

مورد5:الو تهرانی ببین هرجا هستی همونج بمون...

مسئول:چرا آقای دکتر؟؟!!

مورد5:ملت ریختن تو بیمارستان دارت اتاقارو با بیماراش آتیش میزنن و میخندن

و ناگهان قطع تلفن

مسئول:خدایا خودت کمک کن زنگ خوردن تلفن

مسئول:بفرمایید

مورد6:سلام من نتانیاهو هستم...من پیام نفرت مردم نسبت به ما رو از خیابونا شنیدم همین جا قول میدم پسر خوبی بشم فقط جوون مادرتون اون چیز لنت پیچی شده هارو نزنید

تلفن بی وقفه زنگ خورد

مسئول: بفرمایید

مورد7:من مسئول مذاکرات هستم و این رو میگم که با توجه به سلاح های اتمی شما توافق با شما ممکن نیست

و باز زنگ خوردن تلفن

مسئول:بفرمایید

مورد8:الو تهرانی داشتی میومدی پیاز سیب زمینی یادت نره

مسئول:خانوم چند بار بگم به محل کارم زنگ نزن اه ه ه ه ه

و باز تلفن

مسئول:بله بفرمایید

مورد9:ببخشید شما؟؟؟؟

مسئول:عذر میخوام شما زنگ زدید

مورد9:اوا خاک عالم مردم دیوونه شدن خدا شفا بده

ای بابا بازم که تلفن

مسئول:بفرمایید

مورد10:الو ممد سگ دست برووو برووووو به ما نمیخوری

مسئول تلفن بعدی رو جواب نمیده

بعدی هم

و حتی بعدی هم

و چند دقیقه بعد نامه ای براش اومد:به دلیل بی کفایتی شما ما سه نفر از هموطنان خود رو از دست دادیم

. اخراااااااااااااااج

 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۳
  • ۳۲۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

به نام خدا

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
.
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
.
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف.
.
حال اینان چی اند و چه خواهند شد بین خودم و کسانی نزدیک ولی فرصت دست داد تا بگویم آن پسوند"dr"اول اسممان الکی نبود و دکترا داریم⬅از چه نوعش؟نوشتن اراجیف . بنده دکتر سعید(دکتر در زبان فارسی امروز جز آرایه ی شاخص است)دکترا دارم ولی چه باعث شد به این نتیجه برسم؟

هیچ جز فشار زیاد امتحان(مصدر باب افتعال است).نمیدانید که باید درس و مطالعه(حرف واو باعث پیداش آرایه ی معطوف میشود که هر دو کلمه یک نقش میگیرند)دقیق و چند برابر کرد(برابر کرد فعل مرکب است).جدیدا پرخور هم شده ام(نظریه ی تحریک الکتریکی هیپوتالاموس در روانشنایی)و چند عادت عجیب پیدا کرده ام.موجودات را عجیب نام میبرم مثلا به انسان میگویم حیوان ناطق(حد تام در منطق).میدانی نتیجه ی یک سال، سال بعد مشخص میشود اگر درس بخوانی موفق خواهی شد(جمله ی شرطیه ی متصل در فلسفه).

شاعر میگوید :درخت تو گر بار دانش بگیرد به زیر آورد چرخ نیلوفری را(شعر از ناصر خسرو قبادیانی است)
زمانی که به امتحانات فکر میکنم اینچنین میشوم...نمیدانم شاید مرضی باشد که تمام همسالانم داشته باشند.
بزرگان و کوچکان و همسالان بگویند که آیا شرایط من عادی است؟؟؟؟

راستی در فیلمی طرف گفت نظام فئودالیته(نظام ارباب رعیتی که در کتاب تاریخ 2 آمده است)جالب بود برایم هیچ.

  • ۱ نظر
  • ۰۷ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۱
  • ۳۷۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

به نام سرآغاز هستی

میدونی،سخته که هی شروع کنی و وسطاش که تازه کار رو غلتک افتاده و میخوای شیرینای کار رو حس کنی یه از خدا بی خبری پیدا میشه و گند میزنه وسط کار.

اون لحظه حاضری هیتلروار یه گور دست جمعی درست کنی و اونایی که مزاحمتش شدن رو بسوزنی یا خودتو بزاری جای اونایی که زدن به سیم آخر و موسیلینی رو ترور کردن.

کلا برا آدما سخته که از نو شروع کنن بالاخره حاضر نیستن سختی های قبل رو دوباره بچشن.البته در ظاهر کار حاضرن که شروع کنن و نمونه های مختلف داره مثل یسری از سریال های صدا سیمای خودمون که طرف مشخصه مث اسب پشیمونه و دلش میخواد همه چی مث قبل شه ولی دیالوگ سال رو میگه:عیبی نداره از نو شروع میکنم.یعنی این جمله خیلی رو مخه من خودم امروز شاهد یه نسخه ازش بودم و کاملا فهمیدم که قضیه چطوریاست.خوب حالا قضیه چیه؟

قضیه اینه که ما بعد از مدت ها اومدیم دست به قلم شیم و واسه وبلاگ وا موندمون یه متن بنویسیم که بعد از 2 یا 3 ماه یه متن جدید داشته باشه.
همه چیز آماده بود واسه اینکه یه چیزی بنویسم در حد لالیگا:خونه ساکت و آروم،ذهن آماده ولی بعد از اینکه پدر خودم رو درآوردم و یه موضوع انتخاب کردم و بعدش چند ورق حروم این کردم که داستان چجوری شروع بشه و پایان داشته باشه ضربه ای که نباید میخوردم رو خوردم.

چی بود؟
آیفون خونه به صدا در اومد و من از اتاق بیرون اومدم و جمله ی کلیشه ای یعنی کی میتونه باشه رو گفتم...داداشم جواب داد و بعد از چند ثاتیه رو کرد به مامانم و گفت:یکی هست میگه با همسایه پایینی کار داره.
مامانم گفت:خوب بگو که نیستن.
داداشم گفت خوب میگه پس با شما کار داره.
مامانم با تعجب گفت:وا چه حرفا!بده ببینم اون گوشی رو.
و مامانم بعد شمیدن حرفای اون شخص در رو باز کرد.
صدای از پله بالا اومدن نشون میداد که چن نفرن...مثل صدای پای سربازان چنگیز وقت حمله به ایران بود...حماسی و ریتمیک.در زدن مامانم در رو باز کرد و 4 پسر چنگیز و ننه شون وارد خونه شدن.راستیتش که اولش گفتم اومدن واسه دعوا و قمه کشی.همش میگفتم اینا مارو با کی اشتباه گرفتن که یهو ننه خانم شروع کرد به حرف زدن:خوبه همسایه ی فامیل ما که طبقه پایینیه شماست،فامیل ما که همون همسایه پایینیه ی شما هست گفته شما چنتا قالی و گلیم و قالیچه بافتی و فروختی.یکیشم که فامیل نا که همسایه پایینیه شماست ور داشته.منم یدونه میخوام.
مامانم گفت:خانم محترم اولا که من شما رو نمیشناسم و دوما  من هرچی بافته بودم فروختم و دیگه ندارم.
ننه خانم:چرا دروغ میگی من که میبینم یکی اون گوشه پشت مبل هست.
مامانم به نشانه ی تعحب دستش رو گاز گرفت و گفت:
خانم خجالت بکش خونه ی منو دید میزنی؟! اون یکی مال خودمونه و گذاشتم بدم به پسرم شب عروسیش...خودمونیما قند تو دلم آب شد.
خارج نشیم از داستان که ننه خانم برگشت گفت:مگه دست توعه؟!بیا بگیر این پول قالی ای که بافتی دستت هم درد نکنه.
پسرا بزنید زیر بقل و ببریدش.
من که کادو ی عروسیم رو از دست رفته میدیدم با عصبانیت گفتم:چخبره خانم؟!؟!یکم آروم تر برو تا ما هم بهت برسیم.
ننه خانم یه سری چیزا بهم گفت که گوشم سوت کشید و فقط به این جمله اکتفا میکنم"وقتی با من حرف میزنی خفه شو"
من داغون شده بودم و راه اتاقم رو به پیش گرفتم...اونجا بود که من رو که گوشه ی رینگ خسته و درمونده بودم گیر انداخت و با یه ضربه منو ناک اوت کرد و اون ضربه چیزی نبود جز یک یا دو جمله"هرچی بزرگتر میشه گنده ترهم میشه"
یعنی دنیا  دور سرم از شدت ضربه داشت میچرخید.
تو روز روشن میان و از خونت هرچی دلشون میخواد بردارن و برن!!

چند دقیقه ای از ترک خانه توست مغول ها گذشت و همه ی ما داشتیم به اتفاق عجیب امروز فکر میکردیم.
من رو به مامانم کردم و گفتم که خوب مامان اشکال نداره از نو شروع میکنی و ایشالله دوباره قالی و قالیچه میبافی...مامانم برگشت رو به منو گفت:دلت خوشه ها...برو بابا حال داری...بافتن اون قبلی ها هم کلی طول کشید...تازشم یه نفره که نمیشه قالی و قالیچه بافت.
من با کلی ذوق گفتم خوب من کمکت میکنم مامان.
مامان:تویی که تو انتخاب رنگ پیرنت هنوز نشکل داری میخوای برا من قالی ببافی؟!
من گفتم:مامان چه ربطی داره؟!؟!
مامانم با عصبانیت به من گفت:بلن شو برو تو اتاقت ربطش به تو نیومده.

اینبار جدا داشتم میرفتم به اتاقم که با خودم گفتم حداقل جنبه ی مثبت کار اینه که میتونیم اون پولی رو که دادن رو به یه زخم زندگی برنیم.

باز آیفون به صدا در آومد و خودم رفتم جواب بدم.
من:بله؟
پسر چنگیز بود و گفت:ننم گفته که اون پول رو هم ازتون بگیرم شما شایسته ی اون پول هم نیستید.
شما که تو کار احتکار هستید لایق اون پول نیستید.
تا اومدم جوابش رو بدم بهم گفت:راستی ننم گفت یه جیزی بهت بگم.
گفتم چی؟گفت:"اول ببین داری با چه خری حرف میزنی بعد بزار منم زرم رو بزنم"

و اینگونه بود که من چند ماه از فشار های عصبی این شاه جمله های ننه خانم در کما بودم تا به شرایط مطلوب برگشتم.

هرچند مثل اینکه مامانم پولشون رو بهشون برگردونده بود.
کادوی شب عروسی من هم دود شد رفت هوا و متنی که دیگر نوشته نشد.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
  • ۳۰۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

به نام خدا

چقدر خوبه که تو اینجایی.


اینجا یعنی دقیقا اینجا نه اینور نه اونور.


تو اینبار جایی قایم شدی که از چشم دیگران محفوظ شده ای و چشم چران ها حتی یک درصد هم تورا نمیتوانند پیدا کنند.


تو فقط مال خودمی مال خودم و باز مال خودم.


روز اول که فهمیدم آمدی اولش ناراحت شدم ولی بعدش که دیدم مشغله ای برایم نداری و حتی میتوانم میهمانی هم بدون مشکلی برم خوشحال شدم.

آری خوشحال شدم که صاحب یک جوش با فهم و شعور شدم که درون دماغ سبز شده.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۶
  • ۲۹۳ نمایش
  • یه بنده خدایی