!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

خدا رو شکر

۳۱
شهریور
نمیدونم شما هم با من موافقید یا نه ولی من احساس میکنم این بچه های تیز هوشان یه دنیای عجیبی دارن و همین باعث میشه هروقت باهاشون رو به رو شدم باعث خندم میشن.
همه چی رو یجور دیگه میبینن و تو تخیل و اینا محون.
البته من همیشه خدا رو شکر میکنم که تیزهوشانی نشدم تا این حال رو داشته باشم.
پ.ن:الان یکیشون اومده به مسئول مدرسه میگه آقا فلانی داره به من فحش میده،خب شما میخوای نخندم 
به دنیاشون.
پ.ن:این فقط یک شوخی با تیزهوشانی ها بودش وگرنه ما خیلی هم تیزهوشانی ها رو دوست داریم
  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۷
  • ۵۰۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

شانس

۳۱
شهریور


فک کنم ما موقع تقسیم شانس هم سرمون کلا رفته.

همیشه اون دختر خوشکله که دوس داشتیم بیاد و تو تاکسی 

کنارمون بشینه رفته تاکسی بقلی و اون پیرزنه سوار تاکسی ما میشه که

یه عالمه هم خرت و پرت داره و تا مقصدمون اینقد خودش رو میندازه رو ما که له میشیم.


  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۰
  • ۵۰۵ نمایش
  • یه بنده خدایی


اگر دست من بود اسکار را به تو میدادم.

این جایزه برای توست با تمام نقش آقرینی هایت.

با آن گریم های سنگین و دیالوگ های ماندگارت.

قشنگ ترین دیالوگت را هم از بر هستم:

"بی تو هرگز"

  • ۱ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۸
  • ۳۵۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

آرامش

۲۵
شهریور

+یک چیز بگویم؟
-بگو!
+از همان اول هم گوشت بدهکار نبود.
-چطور؟!
+مگر نگفته بودم لبخندت اسباب آرامش من است.
-چرا گفته بودی
+فکر کنم زیادی با آرامش رابطه ی خوبی نداری که لبخند را فراموش کرده ای.
 (و او میخندد و حالا آرامشی که همیشه آن را میخواستم)
  • ۲ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۱۸
  • ۲۴۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

باران میخواهم

۲۲
شهریور

باران میخواهم منتها در کنار خودت.
باران میخواهم،همان بارانی که اولین بار باعث آشماییمان شد.
یادت هست که آن روز بارانی در مسیر دانشگاه چتری نداشتی و مثل گنجشک ها از ترس خیس شدن بال هایشان زیر درختان و جاهای خشک میرفتی.
آن چتر آن روز شد پلی بین من و تو و دیواری دور ما در برابر بد دیگران.
یادت هست اولین لبخندت را که به جانم نشست و مثل یک بستنی در گرمای تابستان آب شدم.
این من لعنتی بودم که غرورم را همه چیزم را برای تو  به زیر کشیدم.
وقتی تو بودی زندگی برایم خاص میشد و از خاکستری به رنگارنگ تغییر نمیکرد.
اولین عکسی که از تو گرفتم چه؟
اخم کرده بودی و تا گفتم 
       "چند وقتیست که لبخند تو را ندیده ام          خانه ات آباد یک بار دیگر بگو سیب"
خندیدی و دنیایم را برایم رنگ زدی،چه رنگی هم.فکر کنم در دانشگاه هنر چند واحد نقاشی خوانده باشی.شاگرد ممتاز کلاست هم بودی لابد.
چه شد رفتی را نمیدانم ولی چه شد که این شدم را مومو به میدانم.
کمی شکستگی که چیزی نیست فکر میکردم بیشتر بشکنم.
 سرت سلامت باشد که مطمئنا هست چند تا از مو هایم موهایم از نبودنت رنگ باخته اند به قول پسر عمویم مو هم سفیدش خوب است.
برای چه سرت را با این حرف های معمولی به درد بیاورم.
فقط یک چیز از تو میخواهم فکری به حال جگرم کن.
قربانت.

  • ۸ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۸
  • ۳۲۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

دیگر جانم به لب رسیده و صبرم به آستان.
میخواهم‌بر خلاف میل باطنی ام صریح ترین نامه ی سیاسی تاریخ را برای شخصی بنویسم که به عنوان منتخب ملت انتخاب شد.
سلام آ شیخ حسن،احوال شما،خبری نیست جز  اشتیاق دیدن شما.گلایه هایی دارم از شما و دولتتان که میخوام‌ با زبان سرخ بگویم تا شاید بعدها بهانه داشته باشید که سر سبزم را بر باد دهید.خسته شدیم از این وضع فلاکت بار زندگی هایمان.همه اش شده سیاست زدگی و اقتصاد مریض و بیماری که نفس پدرانمان را گرفته.
استاد من از شما انتظار نداشتم که به عنوان مدیر و مسئول و دبیر و مجری(ماشالله چن شغله اید شما خدا سایه اتان را کم نکند از روی سر این مشاغل)این وضع باشید،بالاخره ما شما را با امید و آرمان و آمال هایی بر مسند قدرت نشاندیم.
مگر چه شده؟
"از چی بگم برات؟انتظار داری چه چیزی از جیب من دراد؟به جز کاغذ سفید پاره رفیق...حرف توشه ولی با خودکار سفید(کاپی هم میکنیم مشکلی دارید؟)"
از کجای این آش شلم شوربایی که دستپخت شما و دوستانتان هست شروع کنم آخر؟
اولش میگویم این نامه را باقلبی آکنده از درد برای شما مینویسم.
کدام درد؟ای بابا استاد شما که هیچ چیزی را نمیدانی و همه اش سوال میپرسی(یک وقت سوال دانت پاره نشود)
شاید اگرهم بگویم این یک نامه ی یادبود برای دوستم است که صدایش شنیده نشد میخواهی بگویی کدام دوستت؟(یک وقت به شما فشار نیاید که یکهو اینقدر اطلاعات بر شما وارد میشود)

لابد ناصر را نمیشناسی؟یک ناصر است و یک کشوری با اسم ایران که شما اداره اش میکنید.
رسما بهترین آشپز ایران است.شما یک بار قرمه سبزی هایش را بخور قول میدهم بعدش باید با اجبار شما را از روی سفر بلند کنیم
(جان مادرتان یک کار برای این پسر در ساختمان ریاست جمهوری دست و پا کنید دیگر کچل شده ام از بس به ناصر گفته ام شیخ کار ها را درست میکند)
از موضوع دور نشویم میخواهم اعتراض کنم و شما اجبارا باید به حرف هایم گوش کنید.
بحث ناصر را ادامه بدهم؟داشتید علاقه مند میشدید؟
نه بحث خودم را ادامه میدهم.
حالم چطور است؟
بد، اصلا خوب نیستم چون عزادارم.
چرا؟
چرا همه اش را من باید توضییح بدهم کمی خودتان بفهمید وضع را.
چی؟پرو بازی در بیاورم می اندازینم بیرون؟
(غلط کردم خب)
خب مثل آدم میگویم:اسی رفیقم که شوق بازی در تیم ملی را داشت دیروز در اثر برخورد با گاردریل فوت کرد و من ماندم و آن غم بزرگ و کمر شکنش.
میشود برگردیم سر بحث اصلیمان؟
خیلی ممنونم.
خب بحث اصلی...
اممممم بحث اصلی...
ولش کن یک وقت این فکر به سرتان نزند که بی برنامه آمده ام ها ولی میدانم شما که به آنها گوش نمیدهید و الکی انرژی ام مصرف میشود پس بیایید نکنیم و نکنم که برای هر دوی ما بد میشود.
فقط لطفا چرخ زندگی امان بچرخد و کاری کنید که تابستان ها به ما بچسبد ممنونیم از شما.
ولسلام.
ای نامه که می روی به سویش
از طرف من دست بزن به گونش
پ.ن:شوخی ای بود با رئیس جمهور صدای ما که شنیده نمیشه ولی یکم با دوستای خودمون باهاش میخندیم.
پ.ن:بیکاری در تابستان هم موضلی شده😁

  • ۱ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۸
  • ۴۸۷ نمایش
  • یه بنده خدایی