!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روایت شده بر اساس یک داستان کاملا واقعی ،حوادث این داستان در سال 1395 در تهران صورت گرفته،بنا به احترام درگذشتگان و خانواده های آنان نامی از آن ها برده نخواهد شد

همه چیز آماده ی فیلم برداری از آخرین سکانس فیلم جدید کارگردان معروف و پرحاشیه ی سینمای ایران بود.
قرار بود نقش اول فیلم وارد آسانسور بشه و بره به طبقه ی آخر تا انتقام قتل دختر و همسرش رو بگیره،قبل از فیلم برداری طبق رسم همیشگی سینمای ایران کارگردان همه ی عوامل رو دور خودش جمع کرد و ازشون تشکر کرد . با تهیه کننده صورت همدیگه رو کیک مالی کردن و همه خوشحال بودن و همگی بعد از این مراسم کوچک سر جای خود قرار گرفتن تا ضبط این سکانس به انجام  برسه.

کارگردان:صدا...دوربین...حرکت


صدای یک نفر میاد که میگه:من رو نکش من زن و بچه دارم!

صدای شلیک یک گلوله میاد و بعد نقش اول با یک دست لباس غرق به خون وارد صحنه میشه با یک شات گان که ازش خون میچکه روی زمین ،دکمه ی آسانسور رو میزنه و صبر میکنه تا آسانسور به پایین بیاد. در اتفاقی عجیب آسانسور به طبقه ی مورد نظر نمیاد و کارگردان علت رو جویا میشه و میفهمه گویا یکی از ساکنین طبقه ی بالای اونها آسانسور رو نگه داشته چون خودش کار داشته و نمیخواسته آسانسور بره به پایین تا معطل بشه!

بعد از چند دقیقه مشکل مرتفع میشه و همه سر جای خود قرار میگیرند و همان روال قبلی نقش اول دکمه ی آسانسور رو میزنه و اینبار آسانسور میاد ولی پر از نفراتی که از طبقه ی پایین سوار شدن و جایی برای قرارگیری شخصیت اول فیلم و فیلمبردار نیست!

کارگردان که کمی عصبی شده بود با کمی خوردن آب خودش رو آروم میکنه و باز آماده ی فیلم برداری میشه!

طبق روال دو بار گذشته شخصیت رو به روی آسانسور می ایسته و دکمه ی آسانسور رو میزنه از طبقه ی پایین خبر میدهند که در آسانسور گیر کرده و نمیشه فعلا ازش استفاده کرد.اینبار علاوه بر کارگردان بازیگر اصلی هم از کوره در میره و شروع به داد و بیداد میکنه.

بعد از چند دقیقه با تلاش افراد مختلف مشکل آسانسور حل میشه اینبار شخصیت اول وارد آسانسور میشه آسانسور به حرکت در میاد ولی اینبار آسانسور در جایی بین طبقه ی 19 و 20 گیر میکنه!
خبر به کارگردان میرسه و حسابی عصبی میشه و میره به سمت مسئوا هماهنگی و سر اون داد میزنه:چه وضعشه گندشو درآوردی این دیگه چه ساختمونیه انتخاب کردی برا این کار؟یه کار به تو سپردم و الان این شده نتیجش تو همین الان اخراجی

مسئول هماهنگی که پسر تهیه کننده بود سریع به سمت پدرش میره و داستان رو براش تعریف میکنه و تهیه کننده به سمت کارگردان میاد و با تشر به کارگردان میگه:چته یابو؟ دور برداشتی! بدبخت اگه سرمایه ی من نبود که بعد اون افتضاحت تو فیلم قبلیت نمیتونستی این فیلم رو بسازی! برداشتی پسزت رو آوردی کردی نقش اول فیلم چیزی نگفتم هرکاری خواستی با پول هنگفتی که من هزینه ی این فیلم کردی حالا اومدی سر پسر من داد میزنی؟!

بار آخرت باشه که سر پسر من داد میزنی!حاظرین که شاهد کدورت بین کارگردان و تهیه کننده بودند سعی در آرام کردن تشنج جو کردند و اون دو نفر رو به آرامش دعوت کردن و دو طرف هم دیگه رو بقل کردن و کارگردان رفت به سمت پسر تهیه کننده که اون رو هم بقل کنه که ناگهان خبر اومد نقش یک توی آسانسور خراب از حال رفته فیلمبرداری که کنارش هست بشدت نگران حالشه

کارگردان که دیگه نگذان حال پسرش بود از شدت عصبانیت دست هاش رو که بلند کرده بود تا طرف مقابل رو بقل کنه انداخت دور گردن اون فرد و شروع به خفه کردنش شد و داد زد:اگر توی احمق نبودی الان پسرم اونجا نبودش،میکشمت عوضی!بعد از لحظاتی پسر تهیه کننده دیگه جونی توی بدن نداشت و حالا دست های کارگردان به خون اون آغشته شده بود.

تهیه کننده که نتونسته بود کارگردان رو از پسرش جدا کنه به محض بلند شدن کارگردان از روی زمین با یک صندلی که اونجا بود محکم کوبید به سر کارگردان و کارگردان به روی زمین افتادو خون از سرش جاری شد و حالا فقط در چند دقیقه 2 قتل رخ داده بود.

همه ی جمع در یک خفقان جدی فرو رفته بودند و از ترس نمیدونستن چکاری باید بکنند!

تهیه کننده به سمت طبقه ی 20 رفت و گفت:میرم تا این داستان رو تموم کنم کسی هم دنبال من نیاد!

به محض خروج تهیه کننده از طبقه افراد حاضر به پلیس زنگ زده و شرح ماجرا رو گفتن و پلیس گفت به سرعت خودش رو به محل حادثه میرسونه!

تهیه کننده خودش رو به طبقه ی 20 رسوند و در آسانسور رو به سختی باز کرد کپسول آتش نشانی ای رو که برای اطفای حریق اونجا قرار داده شده بود بین در گذاشت تا در بسته نشه،آنسانسور دقیقا نیم متر پایین تر از در متوقف شده بود و تهیه کننده بروی آسانسور ایستاد تا در بالاییش رو باز کنه!
به محض باز کردن در اول فیلمبردار رو بالا کشید و آوردش بیرونو با هم نقش اول فیلم رو بیرون اوردن و اول به فیلمبردار کمک کرد از در آسانسوری که با کپسول باز نگه داشته بود بیرون بره.همینکه فیلمبردار نجات پیدا کرد یگان پلیس ها به داخل طبقه رسیدن و به نشانه رفتن اسلحه ها به سمت تهیه کننده که نقش اول نیمه جان در بقلش بود فضای پر تنشی رو ایجاد کردند!یکی از ماموران پلیس روی صحبت رو با تهیه کننده باز کرد:
+میخوای چیکار کنی؟
-میخوام کار رو تموم کنم!

+یعنی چی؟ببین بیا عقلانی کار کنیم تو الان عصبی هستی و نمیدونی داری چیکار میکنی!(کم کم به سمت تهیه کننده حرکت کرد و میخواست دست تهیه کننده رو بگیره)

-(با بغض) اتفاقا الان خیلی خوب میدونم دارم چیکار میکنم اون داغ پسرم رو به دلم گذاشته منم همین کار رو میکنم.

در این حین در آسانسور طبقه ی 21 باز شد و دو مامور با تفنگ به سمت تهیه کننده نشونه رفتند!

تهیه کنند با بغض گفت:دیگه راه برگشتی وجود نداره پس باید به همین راهی که اومدم رو ادامه بدم.

خودش و نقش اول رو به پایین پرت کرد و در این حال پلیس به سمت اونها پرید تا بتونه اونها رو بگیره ولی دیگه دیر شده بود!

پایان


پ.ن اول: اون خط اول داستان یه شوخی الکی بود که دوست داشتم یه جایی ازش استفاده کنم که بالاخره اینجا قسمت شد.

پ.ن دوم:من کلا دوس داشتم از اینجور داستانا بنویسم که خون و خون ریزی توش باشه ولی همیشه ترس اینو داشتم که نتونم خوب بنویسم ولی خب اینبار دل رو زدم به دریا تا ببینیم چی میشه.

پ.ن سوم:فرض کنید همچین اتفاقی میوفتاد،اوه اوه چی میشد

پ.ن چهارم:منتظر نظراتتون چه عمومی و چه خصوصی هستم پس دریغ نکنید لطفا

پ.ن پنچم:ببخشید اگر طولانی شد!

پ.ن ششم:قربان شما

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۶
  • ۳۲۶ نمایش
  • یه بنده خدایی