!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

خیلی وقته که دیگه دستم به نوشتن نمیره و یه عالمه سوژه واسه نوشتن دارم و هروقت پای لب تاپ نیستم میتونم داستانشون رو ببرم جلو ولی وقتی میام پای لب تاپ مخم قفل میکنه و یه کلمه هم نمیتونم بنویسم.دوست داشتم دوتا از داستان هایی که تا حالا اینجا نذاشتم رو توی دو مسابقه شرکت بدم ولی خب بازم دستم به نوشتن نمیره و شاید تا پایان تاریخ ارسال آثارشون هم نتونم بنویسمشون!

یه چالش هم عنوان کردیم که برگذار کنیم که همینجا دم بچه ها گرم که گفتن شرکت میکنن حالا باید ببینیم که کی موقع انتشارش رو بذاریم که متن اون رو هم توی ذهنم دارم ولی بازم نمیتونم پیادش کنم!دوست داشتم یه همکاری هم با یکی از وبلاگای خوب بلاگ داشته باشم ولی خب بازم به همون خستگی میرسیم که نابودمون کرده!

خستم!خیلی هم خستم و فک کنم به یه بن بست تاکتیکی خوردم که دیگه کم کم باید از هدایت خونه ی سعید استعفا بدم پس فقط علیرضا منصوریان نبود که باید استعفا میداد! و قطعا توی این کنفرانس خبری دلایل ناکامی تیم رو راحت میگم!

1.نداشتن یک زمین تمرینی برای برگذاری نوشته های تاکتیکی و انجام تمرین ها برای پیاده سازی نقشه ها در وزشگاه بیان ما زمین نداشتیم که توش تمرین کنیم یه روزی "من گناهکارم" اومد جلو گفت حاج آقا نمیتونیم اینجوری ادامه بدیم یکم پیچ خورده داستانمون!گفتم درست میشه ولی خب اعتراض هاش جلوی بازیکنا باعث شد که فعلا از ترکیب بیرونش گذاشتم!

2.بی پولی باشگاه!باشگاه پول نداره که بازیکنایی که من میخوام رو بگیرن و همش میرن بازیکنای قدیمیه من رو باز برمیگردونن به تیم که دستشون درد نکنه امثال "رای دادگاه" و "بعد از یک همایش کوفتی" رو میارن تا هوادارا رو خوشحال کنن ولی این تیم نفس تازه میخواد من الان یه ساله میگم "آپارتمان شماره 13" رو میخوام و اسمش رو هم توی لیست گذاشتم ولی خب پولش رو نمیدن که بازیکن آزاد بشه بیاد به تیممون!

3.لابی های سیاسیونی که دور و بر باشگاه رو گرفتن هم مزید بر علت بوده.ما میگفتیم فلان چیزو میخوایم بعد میگفتن بازدیدت پایینه باید فعال تر باشی بیا اینجا این کار رو بکن ما برات فلان چیز رو میاریم و غیره.کار به جایی رسید که این آقایون تو کار منم دخالت کردن و هروز داستان ما پیچیده تر میشد و هوادارا بیشتر اذیت میشدن پس دیگه به این نتیجه رسیدیم که استعفا بدیم!

دلیل زیاده که بگم ولی خب نگران وقت شماها هستم که نکنه طولانی بشه و بعدا انشالله طی چند کنفرانس تمام اتفاقات افتاده شده رو به همراه اسم مسببینش اعلام میکنم و از هیچ کسی هم ترسی نخواهم داشت و تنها یه عذرخواهی بدهکارم که اونم به طرفداراست که یه روزی اگر خدا بخواد با دست پر برمیگردم و بدهیم رو پس میدم بهشون

البته بودن کسایی که توی این چند وقت مایه ی دلگرمی بودن و پای ما ایستادن و نذاشتن زودتر استعفا بدیم مث همین "مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید" که هفته های یه تنه پای ما وایساد ولی خب بعد 5 هفته مصدوم شده و نمیدونیم کی برمیگرده!فعلا که زیر تیغ جراح هاست تا این پیچش داستانیش مداوا بشه و هروقت آماده ی حضور بودش برگرده!

 

پ.ن:این نوشته یه شوخی کوچیک بود که یهویی شکل گرفت!اصن یه چیز دیگه ای بود که به اینی که الان هست تبدیل شدش مث اینکه کل مدارک بگن بچت دختره ولی خب یهو پسر به دنیا بیاره خانومت!اولش فقط صفحه رو باز کردم و چنتا جمله نوشتم بعد یه جمله ی دیگه به ذهنم رسید بعدش عنوان رو عوض کردم و بعدترش چند جمله ی دیگه نوشتم و بعدترترش یه چنتا جمله ی دیگه و بعدترترترش متن رو تکمیل کردم و دیدم دیگه کامل شده و حالا هم منتشرش میکنیم!

پ.ن تر:یه وقت فک نکنین حالا ما زن داریم و قراره بچه دار بشیم نه بابا ما زن و بچمون کجا بوده!

پ.ن ترتر:پیشاپیش به پیامایی که قراره برای اعلام وضعیتم توی پ.ن تر قراره ارسال شه اینه که جوابی نخواهم داد البته شاید جواب هم دادم خدا رو چه دیدی! خخخ

 

  • ۴ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۴۵
  • ۳۲۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

Before the Netanyahu's press conference


.....در اتاق اطلاعات جنگ موساد باز شد و سرهنگ میشل به داخل اتاق رفت و در رو بست.

سربازان داخل اتاق به احترام سرهنگ بلند می شن ...سرهنگ با یک اطمینان خاص با صدای جذاب گفت: بشنید سربازان باوفا...خوب احتمالا تا چند دقیقه ی دیگه نخست وزیر میان تا اطلاعات مهم رو بگیرن و در کنفرانس مطبوعاتی مطرح کنن تا جهان شاهد حماسه ی قدرت ما باشه... یالا بهم بگید  تو هفته ی  پیش چه بلایی سر این مردم به اصطلاح بیچاره آوردیم؟؟؟

همین سوال کافی بود تا سربازان داخل اتاق خودجوش سر خود را پایین انداخته و به کف اتاق انداخته و محو هنر بنّا ی ساختمان شوند... سرهنگ میشل با تعجب گفت : کسی نمیخواد بگه چه مرگتونه؟؟؟

که یکهو از این وضع عصبانی شد و گفت : تا شماره ی 3 فرصت دارید من مسخره ی شماها نمیشم و آبروم رو جلو نخست وزیر از دست نمیدم.

خوب میشمارم اگه تا 3 کسی چیزی گفت که هیچ ولی اگه نگفت یکی تون رو  با کُلتی که از پدر پرز هدیه گرفتم میکشم...1...2...در این حالت بود که یکی از اعضای اتاق گفت : قربان شما بگید چی میخواید تا ما به شما اطلاعات بدیم...سرهنگ گفت : خوب اول از سامانه ی گنبد آهنین بگید ببینم چه طور تونسته همه ی حملات مقاومت رو خنثی کنه؟؟؟

یکی از سرباز ها گفت : قربان توی این هفته حدود 500 حمله از طرف مقاومت به ما شد که خوشبختانه 100 نفر از مجرب ترین متخصصان ما تونستن حدود 100 حمله ی اون ها رو خنثی کنن که این یک پیروزی بزرگی هست...

سرهنگ با عصبانیت گفت: خفه شو...خفه...این افتضاحه این یعنی اینکه 5/4 موشکها از سامانه رد شدن...وای...جامعه ی جهانی ما رو مسخره میکنه...

سرهنگ گفت : خوب یکی از عملیات های هواپیما های ما توضیح بده.

 سربازی پشت مانیتور نشسته بود گفت:  قربان توی 3 روز ما 38 حمله به سمت غزه انجام دادیم...سرهنگ گفت : آره...همینه...از اول همه میدونستیم که گنبد آهنین زیاد قابل اعتماد نیست ولی حُسن ارتش اسرائیل به نیروی هوایی همیشه پیروزش هست...اینه همین خبر میتونه قدرت ما رو به جهان ثابت کنه...بعد سرهنگ به همراه خودش گفت: این رو بزار تو پوشه ی سخنرانی...

در این حال سرباز پشت مانیتور گفت: قربان نمیخواید نتیجه رو بدونید؟؟؟

سرهنگ با لحن خوشحال گفت: نتیجه مشخصه دیگه پیروزی 100درصدی در حملات هوایی...

سرباز گفت: خیر...همچین قضیه ای صحت نداره... درسته 38 حمله داشتیم که میشه روزی  12یا 13 هواپیما حدودا...ولی ما متاسفانه نصف هواپیما هامون رو از دست دادیم...

سرهنگ که عصبانی شده بود گفت: (....)،(از به کار بردن جمله معذوریم).

یعنی هیچ پیروزی قاطعی نداشتیم که بشه عنوان کرد؟؟؟

یکی از سربازان گفت: چرا قربان یه پیروزی قاطع داشتیم که شاید به دردمون بخوره...

سرهنگ که با این حرف کمی امید تو چهرش پیدا شده بود گفت : بگو...آفرین بالاخره یکی یه خبر خوب داره که بده و ما رو از تو گِل بدبختی دربیاره...جون مادرت یه خبر خوب بده...

سرباز گفت: شنبه ی این هفته یک ماهی گیر از اورشلیم تونست تویه مسابقه ی حساس با مردم محله با صید یه ماهی برنده ی مسابقه بشه...

سرهنگ گفت: تو به من بگو چه قدره؟؟؟

سرباز: ماهی؟؟؟

سرهنگ: خودت چی فکر میکنی؟؟؟

سرباز: 3 کیلو!!!!

سرهنگ: احمق اندازه ی مغزت رو میگم...ابله اصلا تو عقل داری؟؟؟

سرباز: خیر!!!

سرهنگ : کدوم ابلهی این تپه ی گچ رو اینجا تو اتاق اطلاعات استخدام کرده؟؟؟  

سربازان: قربان ایشون با بالا ارتباط دارن...ایشون پسر خاله ی نخست وزیر هستن.

سرهنگ با ترس گفت: ای وای...عزیزم چه خبر خوبی بود به خاطر این خبر یک هفته مرخصی تشویقی داری برو حالشو ببر...

سرهنگ برای آخرین بار با لحن نا امیدی پرسید : کسی خبر دیگه ای نداره؟؟؟

بعد از این سوال به محافظش گفت: نخست وزیر کی میان؟؟؟

محافظ: تا 10 دقیقه ی دیگه میرسن ...

سرهنگ این بار گفت :حداقل یه راه فرار معرفی کنید...

یکی از سربازان گفت: قربان من یک پیشنهاد دارم...

سرهنگ: بگو.

سرباز: قربان پسر خاله ی من تو حیفا یه ویلا داره که هیچ کس خبر نداره...اگه بخواید و بتونید برا بچه ها و خودتون مرخصی رد کنید و بلند شیم بریم...البته باید لباس و مایو هم بیاریم تا یه کم تو آب و در حال شادی ظاهری در باطن خود خودمون رو اصلاح کنیم و از خداوند بخوایم که دیگه از این مشکلات پیش نیاد.

سرهنگ : نه خوب نیست...من خودم یه نقشه دارم...میریم حیفا و ویلای پسر خاله ی تو و بقیشم که تو گفتی...

بلند شین اگه میخواید سالم بمونید با ما بیاید... نقشه تغییر کرده پس بلند شین...

The-End

 

        

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۰
  • ۲۱۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول

داخل هواپیما مصطفی کنار مهشید نشسته بود و هردو آماده ی حرکت هواپیما بودند مصطفی با یه شیرینی خاصی رو به مهشید:

+مهشید

-(با یک لبخند)جانِ مهشید؟

+باورت میشه بالاخره رفتیم سر خونه زندگیمون؟باورت میشه بالاخره بدون استرس اینکه بابات ببینتمون یا از کارمون سردربیاره داریم میریم دنبال زندگیمون

-وا!یجوری حرف میزنی انگار بابا ی من ضحاک ماردوش بوده و تو سیاه چال زندانیت کرده بوده!کلا بنده خدا حرفش این بود که تا شرایطت حل نشده خوبیت نداره دختر پسر باهم زیاد باشن.

+(با حالت قهرو آمیخته با شوخی)من از اولش خم میدونستم که تو بابات رو بیشتر ازمن دوست داری که الان طرف اونی

-(با تعجب) عه وا!مصطفی شوخی نکن دیگه!من جفتتون رو دوس دارم

+منم دوست دارم خانومم

-(با شیطنت)میدونم یه چیز جدید بگو آقا مصطفی

هردو یک لبخند کوچک میزنن و در همین حین هواپیما شروع به پرواز میکنه!

 

پرده ی دوم

زمان روایت در گذشته روز خراب شدن رابطه ی سعید و رعنا

ساعت 1:30 ظهر و همچنان سعید غرق در خواب و ناگهان گوشی تلفنش زنگ میخوره و از خواب میپره.

رعنا پشت خط هست و سعید به بیدار شدن و دیدن نام رعنا و نگاه به ساعت روی دیوار با دست میزنه روی سرش و با خودش میگه:اینو حالا چیکارش کنم؟

تلفن رو بر میداره و شروع میکنه به حرف زدن:

+سلام،خوبی؟کجایی تو؟آقا لطفا اون جلو ماشین رو بکش اونور ما رد شیم بخدا قرار داریم...الووو

-الو

+سلام
-
سلام.کجایی؟

+من تو راهم(موزیک پلیر رو روشن میکنه)ببین یه لحظه صبر کن آقا ببخشید میشه این صدای ضبط رو کم کنید من چیزی نمیشنوم.(دستگاه رو خاموش میکنه)ممنون آقا،خب کجا بودیم؟

-پرسیدم کجایی؟

+گفتم که تو راه

-کجای راه دقیقا؟

+دقیقا رو که نمیدونم ولی تو راهم دیگه!من سر ساعت میرسم اونجا.تاخیر که نداری؟

-نه...پس باشه خداحافظ تا بعد

+خداحافظ

سعید نگاهی به ساعت میکنه و میبینه ساعت 1:34 دقیقه هست و کمتر از نیم ساعت وقت داره تا خودش رو از شهر ری به سمت نیاوران برسونه پس بی درنگ شروع به حاضر شدن میکنه و بعد از 6 دقیقه آماده ی خارج شدن از خونه میشه!

به مصطفی زنگ میزنه:

+الو مصطفی

-سلام سعید

+خوبی؟

-ممنون!در خدمتم

+ببین دستم به دامنت من تو یه موضوعی گیر کردم

-(کمی با تعجب)چه موضوعی؟!

+ببین من باید کمتر از 20 دقیقه ی دیگه توی یک کافه تو نیاورون باشم پیش رعنا!خواب موندم راهی به ذهنت میرسه

-خب چرا زود تر بلند نشدی؟الان چیکار میشه کرد مگه؟!

+راهی به ذهنت نمیرسه؟!

-تنها راهی که به ذهنم میرسه اسی خلافه!

+اسی خلاف؟کدوم اسی خلاف

-یکی از بچه محلاست تازه از زندان خلاص شده من زیاد باهاش رفت و آمد ندارم ولی خب تو مدرسه بهش تقلب میرسوندم برا همین معمولا یه چیزی بهش بگم انجام میده

+خب بهش بگو بیاد منو ببره دیگه

-مطمئنی؟

+اره بابا بیاد منو ببره

-پای خودت هرچی شد؟

+مگه قراره چی بشه؟

-نه آخه این اسی خلاف موتور داره بعدشم باید پولش رو همونجا بدی ها میگم مشکلی نیست از نظرت؟!

+نه بابا اتفاقا الان بهتره چون ترافیکه با موتور رفت که ترافیک رو پیچوند پولشم که میدم دیگه

-باشه پس من بهش میگم تا 5 دقیقه ی دیگه جلو خونتون باشه

+دمت گرم

-خداحافظ

 

پرده ی سوم

داخل هواپیما همه خواب هستند و راهروهای با نرو کمی روشن هستند مصطفی از خواب بیدار میشه و با تعجب از اینکه چرا هنوز نرسیدن به دور و اطرافش نگاه میکنه ولی کسی بیدار نیست!

دست به صورتش میکشه و به ساعت نگاه میکنه و اینکار باعث تعجب بیشتر مصطفی میشه چون طب ساعت باید هواپیما 3 ساعت قبل به مقصد میرسیده ولی همچنان در حال پرواز هستن و همه هم خواب هستن حتی مهشید!

به دست به مهشید میزنه و میگه:مهشید جان؟! مهشید بلن شو!

یک صدای کلفت که یک پارچه روی صورتش هست با صدای یک فرد محتاج خواب:مهشید کیه؟بگیر بخواب بابا!

مصطفی بشدت میترسه و با ترس:مهشید چرا صدات اینجوری شده؟مهشید با توام!

پارچه رو برمیداره و جیغ میزنه:تو کی هستی؟

مصطفی به جای مهشید کنار یک شخص سیبیل کلفت و خشن نشسته بود و بعد از دیدن این صحنه از صندلی بلند شد به بین راهروی صندلی ها به دنبال مهشید میگشت!

بعد از اینکه در پیدا کردن مهشید موفق نبود و داد مردمی که از خواب بلند شده بودند به سمت میکرفونی که مهمانداران هواپیما برای مواقع ضروری از آن استفاده میکردن رفت و پشت میکرفون با صدای بلند و با نگرانی:مهشید کجایی؟کسی از شما نمیدونه زن من کجاست؟

یکی از مهماندارها از پشت سر مصطفی وارد شد و قصد تذکر به مصطفی رو داشت و زد به پشت اون و گفت مهشید پیش منه جناب محترم!

 وقتی مصطفی برگشت دید که پدر مهشید درلباس مهماندار خانم جلوش ایستاده و به مهشی و خودش یک کوله پشتی (حامل چتر نجات)بسته!

مصطفی با ترس و استرس اول به صورت مهشید که داشت گریه میکرد و بعد رو به پدر مهشید:

+آقا ماشالله داستان چیه؟شما چرا لباس زنونه تنوتونه؟

-داستان اینه که اومدم جواب حرفات رو بدم!

+کدوم حرفا؟

-که من آمریکای جنایتکارم یا نه!(اشاره به پیامک مصطفی در اپیزود قبلی)

اومدم دخترم رو ازت جدا کنم تا جیگرم حال بیاد تو هم نمیتونی هیچکاری کنی!

+(مصزفی که همه چیز رو در حال از دست رفتن میدید با کمی شجاعت)نه آقا ماشالله من نمیذارم این اتفاق بیوفته!
-
خیلی خب پس فقط نگاه کن!

آقا ماشالله در هواپیما رو باز میکنه و آماده میشه که خودش و مهشید رو از هواپیما خارج کنه که با مصطفی گلاویز میشه و در همین حین روبه مصطفی

-ول میکنی یا یه بلا سرت بیارم؟!

+ول نمیکنم چون نمیخوام عشم رو ازم بگیری!مهشید فرار کن

*(با ترس)کجا فرار کنم؟

-مهشید بابا همونجا وایسا

*چشم باباجون

+یعنی چی بابا جون بیا اینور من ازت دفا...

صدای گلوله حرف مصطفی رو قطع میکنه و جیغ مهشید با دیدن تیر خوردن مصطفی شروع میشه!(تیری که از سمت آقا ماشالله شلیک شده بود)

مصطفی به آرومی به زمین میوفته و با صدای صوت گلوله فقط به خروج آقا ماشالله و مهشید از هواپیما نگاه کرد و با خروج آن ها چشم هاش به آرومی بست!

ناگهان با صدای بلند اسم مهشید رو صدا کرد و از خواب بلند شد!

 

پرده ی چهارم

حدود 15 دقیقه ای بود که رعنا توی کافه تنها نشسته بود و منتظر سعید بود!

کم کم آماده ی رفتن شده بود که یکهو سعید با یک ظاهر عجیب وارد کافه شد.

مسئول کافه که فکر کرده بود سعید یک فردی هست که حالت عادی نداره سریع بلند شد و به سمت سعید حرکت کرد تا اون رو به بیرون کافه بفرسته ولی سعید بلافاصله گفت آقا من با اون خانوم اونجا قرار دارم اگر میشه بذارید برم پیشش.بعد از اینکه کافه دار و رعنا با هم هماهنگ کردن به سعید اجازه داده شد تا بره و سر میز رو به روی رعنا بشینه!

(سعید با کمی لبخند): +سلام!خوبی؟

(رعنا باعصبانیت و فریادی خفه): -کجا بودی این همه وقت؟

+ممم تو راه!

-همین؟

+همین دیگه...نمیدونی یسری داستان پیش اومدن که اگه بهت بگم باور نمیکنی!

سعید میخواست وقایع رو تعریف کنه که رعنا با عصبانیت حرفش رو قطع کرد!

-این همه تاخیر داشتی و منو منتظر گذاشتی حالا اومدی جلوی من با لبخند میگی این همه مدت فقط تو راه بودی اونم بدون هیچ دلیل موجهی؟

+(سعید با کمی باتعجب و عصبانیت فراخورده):صبر کن ببینم!الان یعنی داری منو بازخواست میکنی؟

-(یعنی چی؟

+جالبه حالا تو میگی یعنی چی؟یعنی چی؟یک خنده ی مسخره میکنه و میگه یعنی نمیدونی یعنی چی؟(حالا دیگه سعید به حد انفجار رسیده بود)نکنه این فضا اکو میده صدا رو که هی منیعنی چی میشنوم!

رعنا که از این عصبانیت سعیدکه تا اون موقع سابه نداشت کمی ترسیده بود و ترجیح داد که میز رو ترک کنه و بره و فقط با بغض و ناراحتی گفت:خیلی الاغی!

سعید بلند شد و از لبه ی کیف رعنا اون رو نگه داشت!و با همون عصبانیت:

+نکنه ناراحت شدی؟ای وای ببخشید که ناراحتت کردم!

-(رعنا با بغض)بس کن سعید!

توجه میز های اطراف کاملا روی این حرکت جمع شده بود و حتی مدیر کافه هم داشت به اون ها نگاه میکرد!

+یه سوال ازت میپرسم و بعد ولت میکنم!نابینا تشریف دارید

رعنا تا بخواد جوابی بده سعید حرفش رو قطع کرد و گفت خفه شو...(یک خنده ی دیگه)بذار مردم دیگه جواب بدن!آقا شما فک نمیکنی من یکمی مشکل داشت باشم!

مرد نشسته پشت میز با کمی ترس:کمی ظاهرتون نگران کننده هست بخصوص کبودی زیر چشمتون!

سعید با یک خشمی که انگار خوشحال بود:ایول دمت گرم!ببین همه نگران این ظاهر منن اونوقت تو نگران 15 دقیقه ی کوفتی هستی؟تو انسانی؟درک داری؟فهم داری؟

رعنا اینبار دیگه چیزی نمیتونست بگه و فقط به سعید خیره شده بود!منتظر یک هل بود تا بغضش دیگه کاملا جلوی مردم متلاشی بشه!

سعید که دیگه از کروه در رفته بود و بشدت عصبانی شد یک سیلی حواله ی صورت رعنا کرد و فقط گفت:از اول نباید جلوت زیاد تحولت میگرفتم چون از یه جایی به بعد احساس کردی وظیفمه که بهت خوبی کنم!

با گفتن این جمله از کافه بیرون رفت و در رو هم محکم بست ولی رعنا دست به روی صورت همونجا نشسته بود و مغزش قفل کرده بودو توانایی حرکت کردن نداشت!

چند ساعتی از اتفاقات کافه گذشته بود و رعنا همچنان پشت صندلی نشسته بود و خیره شده بود به یک فنجان خالی!

مسئول کافه بالاخره جرات کرد و به سر میزی که نشسته بود رفت و با کمی ترس:

+خانم میخواید براتون یه آژانس بگیرم

-(کمی مکث کرد ولی با خودداری) ممنون میشم اگر لطف کنید!

 

پایان
مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (1)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (2)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (3)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (4)

  • ۳۳ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۳۰
  • ۶۷۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

به نام خالق زیبا

با سلام موضوع متن در باره یبعد از یک همایش خوب به اسم "بییییییییییب" از آوردن اسم معذوریم آخه چرا همش دنبال اسم هایید اصلا گیریم من اسم رو به شما گفتم آیا شما میای جریمه ای که صدا و سیما برا ما میبره رو بدی؟نه دیگه!

نمیدی همش به ما ضرر وارد میکنید.بگذریم سیمینار خوبی بود و شیک...اصن انگار رفتی از این سمینار خارجیا صندلیاش اینقد راحت بود که نگو...چی؟مارک صندلیاش چی بود؟بابا جان مثل اینکه تا ما یه جریمه ی تپل نشیم ول نیستی شما...حالا هر کوفت و زهره ماری...برامون میوه آوردن خیلی عالی بود پرتغالاش هرکدوم اندازه ی کله ی ممد سگ کله بود...چنتا جعبه از اتاق تدارکاتشون کش رفتم جا ساز کردم با خودم ببرم خونه...خلاصه همایش تموم شد رفتیم سوار مینی بوس اوس ممد شدیم آخه گله ای رفته بودیم و تو تاکسی جا نمیشدیم.

فکرش رو بکن مینی بوسی بری تو همچین همایشی ...تو مینی بوس جا واسه سوزن انداختن نبود مجبور شدم جعبه ها رو بذارم رو پام...چی؟مگه چن نفر بودیم؟جون تو اره و اینا خیلی بودیم کریم آقامون بود...چی؟کدوم کریم؟کریم مش حسن دیگه...تو مینی بوس یکی گفت:

آق سعید اون رادیو ی گوشیتو روشن کن ببینیم نتایج بازی های فوتبال امروز چی شدن...کل امروزمون رفت پای این همایش کوفتی...تا اومدم روشن کنم یکی دیگه گفت نه آقا سعید اگه میشه بزنین موج 93 که الان قصه های شب داره لااقل این بچه ی ما بخوابه دیگه هی تو لباسای ما وول نخوره...گفتم:چیییییییی؟تو لباسات؟!یعنی اونو قاچاقی با خودت آوردی تو همایش...خجالت نمیکشی؟!

زد زیر گریه :خوب پول نداریم چیکار کنیم!واسه ورود هرکی 10 چوق میخواستن...نداشتم بدم...شما هم که تنها گذاشتی رفتی مارو...اصن خود شما چجوری رفتی تو؟از شما بعیده همچین پولایی بدی...رو کردم و بهش گفتم:قول میدی کسی جز همین بچه های مینی بوس که میدونن نفهمه...گفت:اره...گفتم:از در پشتی به عنوان مهمان ویژه ی خارجی...بنده خدا کف کرد و کف بالا آورد و کف مینی بوس آب را افتاد...

خلاصه گذشت و داشتیم میرسیدیم محل که دیدم کت و شلوار سیا اگزوز کثیف شده...محکم زدم تو سرم و گفتم:سیا تو چرا همش خرابکاری میکنی...آخه چرا اینو کثیف کردی...خوب الان آقا انوش صاب کارم میفهمه که این کت و شلوار کار کرده شده... رو به همه کردم و گفتم:آقا خواهشا کت و شلوار هارو همونجوری که سالم و بهتون دادم پس بدید توروخدا...صاب کارم بفهمه شر میشه برامون...رو به سیا کردم و گفتم:سیا حالا چه خاکی به سرمون بریزیم با این کت شلوار قرمز...خیلی تابلوعه آبم که بهش بخوره بدتر میشه...سیا با خوشحالی گفت:نگران نباش من یه راه حل خوبی دارم...با خوشحالی گفتم:چی؟؟؟!

سیا با یک لبخند احمقانه گفت:وایتکس

 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۵۷
  • ۳۶۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

رای دادگاه

۱۰
شهریور

به نام صاحب رای

امروز آماده میشوم که به دادگاه بروم.دادگاهی برای اعاده ی حیثیت.من متهم به سوء استفاده از موقعیت و دست بردن در تقدیر هستم.

ماهیت آن را اصلا نفهمیدم و نمیفهمم ولی توضیخی که به من داده اند این است که بیش از حد در زندگی امروز خوشحالم مخصوصا در ده سال گذشته.

آن ها شواهد و مدارکی پیدا کرده اند که نشان میدهد من در ده سال گذشته بدترین اتفاقات ممکن را تجربه کرده ام ولی هروز خوشحال تر از دیروز بوده و هستم.

ولی آیا این گونه بوده است؟

خودم هم که به گذشته نگاه میکنم میبینم تناسب اتفاقات خوب و بد در زندگی من پنج به دو به نفع بدی هاست.

https://ssl.gstatic.com/ui/v1/icons/mail/images/cleardot.gifپس چرا اینقدر خوشحالم؟

جوابش آسان است انتخاب های کوچک ولی تاثیر گذار که حتی بعضی از آن ها انتخاب های بدی از نظر دیگران بوده اند ولی من با شجاعت از آن ها دفاع میکنم.

میگویند رای دادگاه مشخص است ولی باید از وکیلم تشکر کنم که یک شانس مجدد از دادگاه گرفته است تا شاید بتوانم به زندگی ام ادامه دهم.

آن شانس چیست؟

می گویند باید سوار ماشین زمان بشوم،به ده سال قبل برگردم و کارهایی کنم که امروز اینقدر خوشحال نباشم.

من هم قبول کرده ام زیرا از مرگ میترسم و همیشه ار آن گریزان بوده ام.ولی این بار بیشتر از هر زمانی به من نزدیک شده است.

به شخصه حاظرم یک ماه غذاهای سوخته و ته کشیده و وا رفته ی یک تازه عروس را بخورم ولی به مرگ دست رفاقت ندهم.

بگذریم اینجا دیگر آخر خط است شبیه آخرخط های راه آهن که قطار آنجا مجبور به ایستادن است و من  الان همان قطار خسته و فرسوده هستم که باید بایستم.

 بالاخره با کش و قوس های فراوان مرا سوار ماشین زمان کردند.

ماشین را روشن کردند اولش همه چیز خوب بود که ناگهان قبل از شروع سفر ماشین به لرزشی عجیب افتاد و خاموش شد.

هنوز علت این ماجرا مشخص نشده و بازرسان و متخصصان در حال تحقیقات هستند ولی بدون شک اگر این مشکل حل شود و من  به ده سال قبل برگردم کارهایی میکنم که تا امروز اینقدر خوشحال نباشم.

و حالا این اتفاقات برایم نمی افتاد

 

پ.ن:این متن رو خیلی وقت پیش ها نوشتم و منتشرش کرده بودم ولی حالا تصمیم گرفتم که با توجه به فضای بوجود اومده یک بار دیگه هم منتشرش کنم!

  • ۴ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۰
  • ۳۷۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

خب دوست عزیزی در وبلاگش پستی گذاشته با این مضمون که اگر 100 میلیارد پول داشتید با آن چه میکردید و به قول جوانان امروزی گویی نام این کار چالش است!

آری چالشی 100 میلیارد دلاری،پس لازم است دست به قلم بشوم این خیل عظیمی که در این چالش شرکت کرده اند را از خواب غفلت بیدار کرده و به زندیگ معمولیشان برگردانم،در زیر دلایل و مستندات محکمی را ارائه خواهم کرد تا با یک پاسخ قطعی تمام این چالش را تعطیل بنمایم!

اولا که ما داریم از یک مبلغ بسیار گزاف سخن میگوییم و آن هم نه به واحد پول مملکت خودمان بلکه به واحد پولی کشوری که سراسر استکباری است پس بدون شک این یک سنگ بزرگ است،هم دوره ای های من یک مثال دارند که میگوید سنگ بزرگ علامت نزدن است درضمن باور کنید این یک دام کثیف از سمت آمریکای جنایت کار است تا جوانان ما به سوی دلار و مادی گری روی بیاورند و ارزش های معنوی جامعه ی خود را به دست فراموشی بسپاریم!

دوما به فرض مثال شما به این پول دست پیدا کردید و توجه داشته باشید که اگر به حساب بیاوریم یک خانه ی بزرگ در الهیه ی به قیمت 20 میلیارد و یک ماشین خفن به قیمت 13 میلیارد به همراه ویلای شمال و امکانات مدرن و سفر و خیریه و جت شخصی و تاسیس یک بنگاه اقتصادی چیزی حدود 500 میلیارد تومان دست پر نیاز خواهیم داشت و بقیه ی این پول را هم نمیتوان خرج خاصی کرد پس وجود این پول بدون استفاده خواهد بود و بعد از گذشت یک سال شما مجبور به پرداخت خمس این مال خواهید بود که قطعا اگر فلجتان نکند با توجه به حریص بودن انسان سکته تان میدهد!

سوما باز هم فکر میکنیم که شما پول را گرفتید و اهل خمس هم نستید خودتان فکر کنید آیا این داستان شک برانگیز نخواهد بود؟

از آنجا که پلیس فتا حواسش به همه چیز است و اداره ی مالیات و دولت نیز مو را از ماست بیرون میکشد فکر نمیکنید با قبوا همچین مالی به دردسر خواهید افتاد و مورد بازخواست دولت قرارگیرید و هرچه خورده اید را از دماغتان بزنند بیرون!

چهارما اصلا آمدیم و شما پول را گرفتید و دولت و مالیات خبردار نشدند،جایی را میشناسید که بشود این همه پول را نگه داشت؟بانک که نمیشود چون برای دولت است پس 2 را بیشتر ندارید یا یک جا اجاره کنید که توانایی و امکانات نگهداری این مال را داشته باشد که اینطوری خورد خورد مالتان به عنوان بی فایده ی اجاره سوت میشود یا اینکه خودتان نگهداری کنید خطر دزدی و موریانه را دربر خواهد داشت!

پنجما اصلا آمدیم و هیچکدام از این اتفاقات مورد چهارم نیوفتاد و در خانه پول ها را نگهداشتید با لنگه کفش های پرتاب شده از سمت مادر و دست طی های رها شده از سمت پدر برای فهمیدن منشا این مال چه خواهید کرد یا اصلا پدر و مادر کاری نداشته باشند با آن بچه ی فضول فامیل چه خواهید کرد که یکهو برود در اتاق را باز کنید و آن حجم پول را ببیند و کل فامیل خبردار از داراییتان بشوند!

ششما اصلا تا وقتی میشود از همین بانک های وطنی وام های کلان گرفت و پس نداد برای چه دستمان را به سمت خارجی هایی که حلال و حرام سرشان نمیشود دراز کنیم؟!البته شما میتوانید بخشی از وامی که از بانک حلال خور وطنی گرفته اید را در بانکی سپرده گذاری کنید و ماهانه سودش را بگیرید و حالتان را بکنید و آن بخش دیگر را در ساخت و ساز صرف کنید و هی پول روی پول بگذارید تا پولدانتان پاره بشود!

پ.ن:حالا اگه کسی خواست توی اون چالش شرکت کنه بره به اینجا ما که فقط باهاش شوخی کردیم!

  • ۲ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۵
  • ۴۵۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

#عاشقی_طوری!

۰۸
شهریور

اگه یه روزی بهم بگن فقط حق داری چنتا صدای معروف رو کنار وسایلت جمع کنی و با خودت برای مسافرت اجباری به مریخ ببری قطعا همایون جان شجریان یکی از این صداهاست.فوق العادست این بشر بخدا :)


راستی اگر دوس داشتید شما هم صداهایی که دوست دارید رو بگید!

برای دانلود کیفیت خوب این آهنگ هم اینجا رو کلیک کنید.


  • ۵ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۱۵
  • ۲۶۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

یه روزی...

۰۶
شهریور


یه روزی یه کیبردی رو اختراع میکنم که وقتی شخصی خواست خخخخ تایپ کنه یه مشت محکم بخورده تو صورتش



  • ۷ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۵۸
  • ۳۳۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

شبی لعنتی وار

۰۶
شهریور

به نام آن که هستی ام برای اوست

آن شب از اولش یک چیزی بد میلنگید.
از حرف نزدن هایش تا صدای خورد و دیوانه کننده ی موزیکی که پسرک را با دردهایش تنها کرده بود.
از نحوه ی پهن شدن سفره ی شام بدون شور و اشتیاق همیشگی اش از زیر لب غرغر کردن های پدر
از گوشه نشینی های مادر و از تکرار یک جمله ی کثافت"بس کنید"که توسط دختر کوچک خانه گفته میشد.
بساط شام تبدیل شده بود به میدان جنگ و منتظر جرقه ای بودند که زده شد.میدان جنگی که شاهد پرتاب انواع اراجیف به یکدیگر توسط زن مرد بود و هر کدام زخمی به یکدیگر میزدند.از مادری که حرف مردم برایش مهم بود و پدری که فقط چشمش نیاز های مادی و ظاهری فرزندان را میدید.انگار قبول کرده بود که تنها نقش او نقش یک خودپرداز است.

خیلی جالب است وقتی 2 فرد با هم جر و بحث میکنند و میزنند به سیم آخر.
واضح است چرا⬅چون آنجاست که حقایق گفته میشود و چهره ی واقعی افراد از زیر این ماسک های
گندیده رویت میشود.
پسرک آن شب فهمید که پدرش فلان کار و بهمان کار را میکند.
پسرک آن شب فهمید که مادرش اینقدر کوته بین هست که نقد را ول کند و نسیه را بچسبد،حرف کسانی را باور کند که شاید اصلا واقعیت نداشته باشند.پس اعتماد به یکدیگر چه؟!اعتماد به یکدیگر کیلویی چند است 
اعتماد مانند یک کاغذی است که وقتی تایش کردی دیگر شکل اولش را ندارد و ظاهر صاف خود را با یک ظاهر خط خطی عوض کرده و از بین میرود.
چه دعاهای خوبی که در حق یکدیگر نکردند.
چه صحبت های زیبایی که به سرانجام رسیدند.
 و چه احترام هایی که هیچوقت شکسته نشد.

پ.ن:این پست مال خیلی وقت پیشه ولی خب امشب دلم خواست دوباره به نوعی ریپستش کنم چون خیلی از بازدید کننده های جدید نخوندنش و پست قدیمی ای هست!

  • ۵ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۰۵
  • ۳۴۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

طبق معمول یادم‌نمیومد کجا بودم.مثل هر بار با یه سر گیجه و سر درد پاشدم ولی اینبار یسری چیزا برام مشخص بود البته خیلی کمتر از نا مشخص ها.
فقط میدونستم از خواب یا بیهوشی یا هرچیزی بلند شدم و توی خونه ی خودمون بودم.
همه جا تاریک بود الا اتاقم که برقش روشن بود،رفتم سمت اتاق و دیدم یه قابلمه پراز آب چند دونه عدس یا لپه و یک نخ نازک توی آب در حال گردش هستن.
تعجب کردم و نمیدونستم چرا این چیزها رو جمع کردم یاآیا اصلا من جمع کردم؟
تلخی ایندفعه برام بیشتر بود و مثل این بود که من توی یک هزار تو هستم و راه به بیرونش رو پیدا نمیکنم.نمیدونم چرا ولی باز به قابلمه بیشتر نگاه کردم و دیدم  سرعت چرخش آب بیشتر شده و اون‌نخ هی داره بزرگتر میشه.
اون نخ یک آن تبدیل شد به یک مار،همینجا داخل پرانتز بگم که من کلا یه نوع حیوان هراسی وحشتناک دارم و کلا از این موجودات خوشم نمیاد و از بعضی هاشون بشدت میترسم درست حدث زدید من بیشتر از هر چیزی از مار میترسم.
مار به بیرون قابلمه اومد و شروع کرد به دور خودش چرخیدن با اون صدای نحس و جیغ  و گوش خراش که هر لحظه من رو وادار میکرد که به دنبال یک شلوار دیگه بگردم.
مار نگاهی به من کرد و مثل لحظه ای که انگار طعمه ی خودش رو پیدا کرده به سمت من حرکت کرد.
نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه ولی من بهتون میگم اون مار لحظه به لحظه به من نزدیک تر میشد و من کاملا به صورت یه آدم گردن به پایین فلج افتاده بودم روی زمین و داشتم سکته میکرودم.
با اینکه اتاق من خیلی کوچیک هست و با ۵ قدم  نیم متری ‌میتونی ازش خارج شی ولی نمیدونم چرا اینقدر طول میکشید که این مار نحس و کرخت به من نزدیک شه الان که دارم اینا رو میگم فک میکنم ماره یه حس خاصی به تعلیق داشته و اینطوری میخواسته منو زجر کش کُنه، قطعا اگه آقا ی فراستی این صحنه رو توی قاب سینما میدید بالاخره این جمله رو بکار میبرد که این صحنه قطعا در اومده و کاراکتر ها بالاخره از تیپ به شخصیت تبدیل شدن.
بگذریم مار آخرین ثانیه های رسیدن به من رو داشت میگذروند و ناگهان مثل یا خرگوش جستی زد و پرید روی هوا و باز با اون صدای بی همه چیزش و دهن بازش جوری که نیش هاش رعشه رو بی مثال به تن من فرو میکرد به سمت صورت من داشت میومد.
یهو نمیدونم از کجا دستم از اون حالت بی حسی خلاص شد و یدونه مهره ی شبیه به مهره ی تسبیح از توی جیبم در آوردم و درست گرفتم جلوی صورتم و با تمام وجود داد زدم.
مار از توی سوراخ اون مهره رد شد و یکهویی ناپدید شد.
دوباره چشمام رو باز کردم ولی اینبار توی خونمون نبودم و نمیدونم چرا و چجوری توی یه اتاق بودم و یک نفر داشت باهام حرف میزد و ازم سوال هایی میپرسد.
اون:مار خطرناک ترین آدمکش حرفه ای روی زمینه و باید بدونیم چرا هدفش تو بودی؟!چجوری تونستی اون مهره رو درست کنی؟!کسی بهت یاد داده یا خودت تنهایی فهمیدیش؟!
من که هنوز جوابی نداشتم بدم یا جوابی داشتم و دادم و یادم‌نمیومد و حالا هم یادم نمیاد داشتم همینطوری فکر میکردم درحالی که دوباره از سردرد و سرگیجه درد میکشیدم.
اون ادامه داد:مار میتونه تغییر چهره بده یعنی هم مار باشه هم آدم؛خیلی خوش شانس بودی که تونستی از دستش فرار کنی.
یهو یادم اومد،من طرز ساختن اون مهره رو از توی یه نامه یاد گرفتم.نامه ای که اسم نویسندش برام هم خوشحال کننده و هم سرگیجه آور توی اون نامه چیزهایی نوشته شده بود و در نهایت امضا شده توسط پرفسور اسنیپ بود.
چی شده بود که منو اسنیپ اطلاعات رد و بدل میکردیم رو اصلا یادم نمیاد این قطعا یکی از ناراحت کننده ترین بخش این داستان بود و هست و خواهد بود.
بگذریم قرار شد که من رو برای در امان بودن از کشور خارج شم.الان برام سوال های بی جوابی پیش میاد که همون احساس سردرگمی توی اون ماجرا سراغم میاد سوال هایی مثل :
یعنی مار اینقدر خطرناکه و نمیشد جلوش رو گرفت؟!
من چه شخصیتی بودم که اینقدر تحویلم میگرفتن و برای نجات جونم اینقدر تلاش میکردن؟!
ماجرای من و اسنیپ دقیقا از کجا شروع شده؟!
من سوار هواپیما شدم و خوشبختانه بدون مشکل از کشور خارج شدم.یکدفعه دیدم اوضاع عوض شد و استرسی عجیب و زرد بر تمامیه ما غالب شد.مشخص شد که مار داستان رو فهمیده و اون هم از مرز به دنبال من خارج شده.
خلبان گفت:به من دستور داده شده که به داخل کشور برگردم.نمیتونم برم جلو و دستور صریح داده شده که من هواپیما رو برگردونم.
حالا ما باید با تمام نهایت استرس موجود در این دنیا به جایی برمیگشتم که بتونم دستور قتل خودم رو امضا کنم.
چشم هام رو باز کردم،دو به شک که کجا هستم!!در اتاق خودم همونجایی که قصه شروع شد ولی اینبار چراغ اتاق خاموش بود و نور بیرون اتاق باعث روشنایی خونه و اتاق شده بود‌.بیدار شده بودم و از اون دنیای عجیب دوست داشتنی بیرون اومده بودم.
میدونید چرا میگم دوست داشتنی؟! چون توی زندگی واقعیم این همه ترس و استرس و هیاهو نداشتم فقط یه مرگ‌پر هیجان میتونه این زندگیم رو به چیز بهتری تبدیل کنه و از همه مهم تر توی این دنیا اسنیپ هم با من کاری نداره.

پ.ن:برای شرکت توی این چالش باحال اینجا رو کلیک کنید!

  • ۱۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۳
  • ۶۷۶ نمایش
  • یه بنده خدایی