!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۱۴ مطلب با موضوع «مجموعه ها» ثبت شده است

درست چند ثانیه بعد از خروج اتوبوس از پایانه به آنجا رسیدم و سوز سرما و انتظار برای رسیدن اتوبوس به پایانه کشنده بود...طبق معمول لباس مناسب با خود به همراه نداشتم... برای جلوگیری از سرماخوردگی زیپ لباس نچندان ضخیمم را تا انتها بالا کشیدم و دست هایم را هم سریعا در جیب هایش جا دادم... کمی که با فضا اخت شدم متوجه 2 چیز تیره در سمت چپ خود شدم...دو دختر که هریک به لحاظی خاص زیبا بودند...اولی سریع و پس از فهمیدن آگاهیم به فضا به سمت دیگر ایستگاه قدم زد و خود را از من دور کرد...اما دومی...دختر دوم با آن استایل خاصش روی صندلی نشسته بود و متمرکز به سمت من بود...اصلا برایش مهم نبود که من میدانم یا خیر...گویی که یک نه و صد دل عاشقم شده بود...بی توجهی کردم و خودم را به کوچه علیچپ زدم ولی سنگینی نگاهش امانم را بریده بود...ناگهان به به طرز ناخودآگاه به سمتش نگاه مستقیمی انداختم... متوجه شدم عمق نگاهش کمی بالاتر از من است...با خود گفتم لابد دخترک الان دارد در فکر و خیالش با من سیر میکند و زیر امواج تخیل راه گم کرده...اتوبوس نمی آمد و دیگر از این موش و گربه بازی ها خسته شده بودم...گفتم برم به سمتش و از او علت این نگاه های سنگین را بپرسم ولی خجالت میکشیدم از بس که سربه زیر هستم... به بهانه پرسش اطلاع از برنامه اتوبوس ها سر صحبت را با وی باز کردم و پس از یکی دو دیالوگ از مقصد من جویا شد... مقصدم را برایش شرح دادم و بین خود و او فاصله انداختم...داشتم با خود و خدای خود به جهت پیدایی یکی از نیمه های احتمالی گمشده صحبت میکردم و مهیای بالا آوردن سر و دستان به سمت آسمان بودم که ناگهان با تابلو اعلانات پایانه اتوبوس رانی مواجه شدم که دقیقا بالای سرم بود...دقیقا همانجایی که نگاه دخترک به آن دوخته شده بود:)))
-------------------------------
پ.ن: بعد مدت ها با یک عشقی که نطفه خفه شد جدید:))

  • ۱ نظر
  • ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۰۵:۱۵
  • ۲۳۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

بعد از یک سواری بیش از یک ساعته با مترو به محل سرویس دانشگاه رسیدم برای فرار از گرمای هوا سریع خود را به اتوبوس سرویس دانشگاه رساندم بلکم به زودی حرکت کند...زمانی که وارد اتوبوس شدم به حالت خسته خودم را به روی صندلی انداختم و وقتی خوب جاگیر شدم متوجه نگاهی از کنار شدم...سرم را که برگرداندم دیدم دختری از صندلی های ردیف کناری دارد به من نگاه میکند.بعد از ادامه دارشدن این نگاه به او نگاهی کردم...کمی تعجب همراه با شعف در نگاهش دیدم...مشخص بود که کار از کار گذشته و دیگر یک دل که نه لااقل هزاران دل اسیر من شده...ولی قرار نبود که دم به این تله بدهم،پس سریع نگاهم را برگرداندم و در دنیای خود غرق شدم:)

پ.ن:این قسمت از تابستون گذشته منتظر انتشار بوده:/
پ.ن:چون نوشته شده بود منتشر کردمش وگرنه درحال حاضر تو مود تابستون نیستم:/

پ.ن:تازه یه قسمت دیگه هم نیمه نوشته شده موجود هست:/

پ.ن: ://

  • ۸ نظر
  • ۲۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۲
  • ۲۶۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

صبح ها که به سمت مترو میروم با عجله و استرس از اینکه از قطار جا نمانم معمولا پله های آخر هر پله برقی را یکی دوتا کرده و فاصیه رسیدن به پله برقی(٦ پله برقی) بعدی را به سرعت طی میکنم.

آن روز بر خلاف همیشه عجله ای نداشتم...پس سرعتم را کم کرده و جای گاز دادن خود را در دنده سنگین گذاشتم تا با سرعت معمولی حرکت کنم.در همین حین توجهم جلب او شد...پشت سرم با قدی حدود ١٦٠ قدم هایش را درست جا پای قدم های من میگذاشت و سرعتش را با من هماهنگ کرده بود...منظم مثل تیک (یک پا به جلو) تاک (پای دیگر به جلو) یک ساعت سوئیسی.

به پله برقی سوم که رسیدیم فرصت را برای امتحان مناسب دیدم...میخواستم ببینم چقدر دلش پیشم گیر کرده...ابتدا دو پله پایین رفتم تا ببینم واکنشش چیست...فورا دو پله پایین آمد...باز پشت سرم قرار گرفت...فهمیدم کار از کار گذشته...مشخص شد یک دل که نه صد دل عاشقم شده...ایندفعه میخواستم چند پله بیشتر پایین بروم...با خودم گفتم وقتی شروع به حرکت کرد برمیگردم و سر صحبت را باز میکنم...یک شوک ناگهانی.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت...در حال محاسبه این بودم که با توجه به سرعت پله برقی ، مسافت مانده تا پایان پله برقی و سرعت حرکتم زمان مناسب برای این حرکت در چه زمانی است که ناگهان لحظه ای در درونم مغزم از سیاهچالی که قلبم او را به آنجا تبعید کرده بیرون آمد...چراغ ها را روشن کرد...دستی به سر و صورت خود کشید و اداره امور را به عهده گرفت...مردمک های چشمم شروع به گشاد و تنگ شدن کردند... برای ند لحظه به افق خیره شدم...در فکری فرو رفتم...اگر کسی من را در آن لحظه میدید انگار داشتم ١٤٥٦٧٣ را به ١٣.٦ تقسیم میکردم...سپس دچار تزلزل و چند بینی به سوژه های بیرونی شدم...جواب را پیدا کردم...دیگر دستور از مغز صادر شده بود...پله هارا پایین رفتم...قبل از اینکه بخواهد خودش را به من برساند برگشتم...به بهانه بستن بند کفش پایم را گذاشتم روی پله های بالایی...اول کمی جا خورد...اخطار صادر شد...دیگر حساب کار دستش آمده بود...ماست هایش را فورا کیسه کرد و رفت دنبال زندگی اش.

  • ۱۷ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۰۵
  • ۳۱۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

اول صبحی سر پیچی قبل از ایستگاه تاکسی نگاهمان به هم گره خورد.

او هم مثل من گویا بی حوصله بود و دست هایش را بی تعلق بودند.

هردو سوار یک تاکسی شدیم و کنار هم نشستیم.

هردو همزمان خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم و از این همزمانی هردو با هم دستمان را به عقب کشیدیم.

من اجازه دادم او ابتدا کرایه اش را پرداخت کند و او هم وقتی در حال پیاده شدن از تاکسی بودم در را برایم نگه داشت.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت که ناگهان مسیرمان از هم جدا شد!

اون به سوپرمارکت رفت و من به سمت مترو :(

  • ۲۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۵
  • ۳۸۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

بسم الله الرحمن الرحیم

جناب آقای دکتر روحانی سلام علیکم.

طبق سنتی که از پارسال شروع شد تصمیم گرفتیم که امسال نیز یک نامه برایتان بنویسیم و از آنجا که شاهد آخرین نفس های سال 96 هستیم بهترین زمان برای نشر آن همین امروز است. ولی قبل از هرچیزی خدمت رئیس دولت تدبیر و امید باید بگویم که اتفاقات یک سال اخیر بقدری تلخ بوده که کمی الفاظ تدبیر و امید را از گذاره ی دولتتان گرفته است.اگر به سال 96 نگاهی بیاندازیم میبینیم که خالی از اتفاقات جنجالی نیست ولی بنده برای شروع نامه ی خود از آنجایی مینویسم که شما عزمتان را جزم کردید تا در انتخابات دوره ی 12 ریاست جمهوری پیروز شوید.یادمان نمیرود که هروز در نقطه ای از کشورمان چندین طرح عمرانی افتتاح میشد و افراد حاضر در آن جلسات وعدههای شما را با اشتیاق تمام میشنیدند.انتخابات 1396 برگذار شد و جنابعالی در یکی از بی رقیب ترین انتخابات های این تاریخ 40 ساله ی نظام با یک رای چند میلیونی پیروز شدید.ولی دیری نپایید که آن جناب روحانی فعال جای خود را با یک جناب روحانی کمی غیرفعال عوض کرد و اینجا بود که بنده تئوری ای را که به ذهنم رسید در اینجا مطرح میکنم که شما آن جناب آقای روحانی فعال نبوده و نیستید بلکه ایشان جناب آقای روحانی فعال از دنیای موازی ما بودند و فقط برای چند صباح تبلیغات و افتتاح طرح ها به دنیای ما آمده بودند و پس از پیروزی در انتخابات عنان کار را به خودتان سپردند و به دنیای خودشان رفتند.از آنجا که نقدی به جناب روحانی اول از دنیای موازی وجود ندارد نقد هایمان را به شما که وعده هایی توسط آن جناب روحانی داده شد و شما به آن ها عمل نکردید میکنیم تا شاید اوضاعمان کمی بهتر بشود.

وعده ی شماره 1:وزیر زن

یادمان نمیرود که شما این وعده را دادید و گزاف نیست اگر بگوییم بخش اعظمی از رای بانوان سرزمینمان برای این با نام حسن روحانی در صندوق ریخته شد که انتظار داشتن سهم و نقش بیشتری در تصمیمات مدیریتی کشورشان داشتند و این امید شاید تا لحظه ی ارائه ی لیست وزرای جنابعالی وجود داشت که آن امید جایش را به یاس داد.

وعده ی شماره 2:پایین آوردن سن وزرای کابینه ی دولت 12 نسبت به دولت 11

این وعده برای این داده شد تا به نوعی پویایی بیشتری در هیئت دولت دیده شود.تا آنکه دیگر شاهداین صحنه نباشیم که یکی از پشت سری های وزیر حرف هایش را به او یادآوری بکند و هم این که این عزیزان وقت آزاد خود را به دیدن خوانواده و نوه های خود صرف بکنند ولی شما در یک حرکت که بدون شک نام آن را فقط میشود یک حرکت جناب آقای روحانی وار نتنها سن کابینه را پایین نیاوردید بلکه با وجود داستن یک وزیر زیر 40 سال میانگین سنی کابینه را 2 سال افزایش دادید.

وعده ی شماره 3:رفع تحریم ها و پایان ایران هراسی

با اطمینان باید گفت که بدنه ی عظیم رای دهندگان به شما هدفشان همین برداشتن تحریم ها و پایان به ایران هراسی بوده است.ولی اگر حافظه ام یاری بکند شما در شب توافق لوزان گفتید: که تمام تحریم ها ی هسته ای،مالی و بانکی،موشکی و... برداشته خواهد شد ولی بعد از دوسال درست در آخرین سخنانتان در آخرین مناظره و در مقابل میلیون ها ببیننده فرمودید که: تحریم های هسته ای را برداشتم و اگر به من رای بدهید تحریم های دیگر را هم برخواهم داشت.حالا نمیدانم که چرا مردم متوجه این صحبت شما نشدند شاید خیریتی در آن بوده و شاید هم دستی پشت آن.ظاهرا این نکته تنها آنتی سنتزی است که میشود وجود یک دکتر روحانی از جهان موازی را تکذیب کرد ولی با این حال جناب آقای روحانی شما حتی موفق به برداشتن کامل تحریم های های هسته ای نیز نشده اید.اینکه نمیتوانیم دلارهای کسب شده حاصل از فروش محصولاتمان را به دلیل مسدود بودن سیستم بانکی دریافت کنیم و مجبوریم با پول آن ها 150 تن مربا از انگلیس یا 160 تن کود انسانی و سنگ پا وارد کنیم نامش رفع تحریم ها نیست که حتی با اغماض میشود دور زدن تحریم ها نامیدش! در مورد ایران هراسی هم که هم اگر منظورتان صعود یکی دو پله ای در فهرست اعتبار پاسپورت ها است بهتر است حرفی نزنیم.ولی شاید آن جناب روحانی در جهان موازی توانسته که هم تحریم ها را برای کشورش رفع بکند و هم ایران هراسی را از بین ببرد و ما در آن جهان موازی در یک ایران پر نعمت و پر آسایش زندگی میکنیم.اگر اینطور باشد که باید یک ماشین طی الارض بسازیم که بتوانیم بین 2 جهان رفت و آمد بکنیم.اینکه گفتم به ایران موازی برویم به دو دلیل است:اولی اینکه هزینه های ساخت این تئوری کمتر از عوارض خروج میشود و دومی هم اینکه ما که وطن فروش نیستیم حالا که داریم مهاجرت میکنیم چرا به ایران در جهان موازی مهاجرت نکنیم.

وعده ی شماره 4:رونق در اقتصاد

دیری نپایید که من به علاقه ی عجیب شما به افعال معکوس پی بردم.و این افعال معکوس نتنها در کلام که در عملکردتان نیز وجود داشت که خود این حرکت یک طنز قشنگ در درونش نهفته است که بشدت در دنیای تئوریکال با آن موافقم ولی در نیای واقعی کمی با آن مشکل دارم.مشکلم آنجاست که پدری که امروز به خاطر تعدیل نیروی کارخانه ای بیکار شده و شب برای اینکه فعلا خانواده چیزی نفهمند علت اینکه مایحتاج شبانه را تهییه نکرده فراموشکاری میگوید.یا موسسات مالی ای که پول مردم هر روز در در آن ها بیشتر و بیشتر میسوزد(هرچند این مورد آخر یه موضوع بسیار پیچیده است و فقط دولت جناب عالی در آن دخیل نیست).یا اینکه ملت سرافراز ایران،ملتی که همه چیزشان را برای دفاع از این نظام داده اند در یک نمایش تحقیرآمیز حاضر شوند و جلوی صرافی ها صف بکشند.

خلاصه که اتفاقات تلخی همچون معدن یورت،زلزله ی کرمانشاه،کشتی سانچی،هواپیمای آسمان،برخورد های کژدار و مریض شما با منتقدان و همچنین قهرمانی پرسپولیس در لیگ برتر در سال 96 اتفاق افتادند.بله منکر این نیستیم که اتفاقات خوش نیافتادند ولی قبول کنید تلخی های 96 بیشتر از خوشی های آن بود.و اگر بخواهیم در مورد هرکدامشان بگویم شاید ساعت ها بشود نوشت هرچند برخی را قبلا نوشتیم و برخی خیر و حتی فکر کرد آیا ما آمادگی برخورد با بحران ها را داریم یا خیر؟!

در آخر باید بگویم که این نامه نه از سر نیش و کنایه است که فقط از سر یک دلسوزی 2 طرفه همانند پارسال نوشته شد.از طرفی برای خود ما جوانان که خواستار توجه بیشتری از سمت مسئولین هستیم و از طرفی هم برای شما که شاید با فعال تر شدن و عملی کردن وعده هایتان در راستای تحقق اهداف انقلاب اسلامی وقتی در سال 1400 به گذشته ی 8 ساله ی دولتتان یک لبخند واقعی را داشته باشید و یک جایگاه خوب در تاریخ جمهوری اسلامی ایران و نه فقط رضایت مردم ایران که یکی از جهات مهم رضایت خداوند عزوجل یاری و کمک به مستضعفان و خدمت به خلق است.

در حال حاضر که فکر میکنم شما حتی کلیپ تبریک عید نوروزی خود را هم ضبط کرده باشید ولی اگر در آینده ی نزدیک آماده ی کار بودید بسم ا... اگر که نه زنگ بزنید آن یکی جناب آقای روحانی از دنیای موازیمان بیاید و همه ی ما را نجات دهد.

 

پ.ن:آقا به یکی از دوستام سپردم هروز زنگ بزنه بهم اگه یه روز زنگ زد و جواب ندادم بدونید اومدن بردنم یه جای نا معلوم :))

پ.ن بعدی:هرکی حتی یه جمله از این متن رو قبول داره منتشرش کنه یا به دیگران بگه یا اصلا خودتون هم یه نامه به رئیس جمهور بنویسید.


 


  • ۵ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۵۶
  • ۲۷۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

با عرض سلام خدمت مسئولان محترم کشور سربلندم ایران و حتی خود زلزله

 

من گل مرادِ خانی و دوستان ساکن یکی روستاهای آسیب دیده ی زلزله ی اخیر هستیم و هدف از نوشتن این نامه یک تشکر از زحمات شبانه روزی شماست.بالاخره بعد از گذشت چند ماه بر ما واجب است که خداقوتی به شما شیر مردان عرض نماییم.امیدواریم که این خسته نباشید.

 

*از موضوع بی خانه شدمان شروع میکنیم که فدای سرتان یک زلزله آمد و خانه هایمان خراب شد و سقفی نداشتیم ولی خب چرا نیمه ی خالی لیوان را ببینیم  ما در یک بازی دو گل خوردیم ولی خب سه گل هم زدیم که  میشود به اینکه از آن موقع همه زیر یک سقف خورده ایم و خوابیده ایم و اکسیژن مصرف کردیم و آن سقف آسمان دوار و خوشگل مملکتمان هست.تازه به یافته هایی هم دست باقتیم نظیر اینکه آسمان هم عین زمین گرد است! علاوه بر این با محیط دور اطرافمان نیز بسیار آشنا شدیم و به نوعی با طبیعتمان آشتی ای تاریخی کرده ایم!

 

*ما فکر میکردیم در جریان زلزله ما قشر ضعیف هستیم و ابتدا درخواست کمک داشتیم ولی خب اتفاقاتی رخ داد که دیدیم بدبخت تر از ما هم هست مثلا یکسری از اسباب و اثاثیه ی ما در همان ساعات اول از زیر آوار توسط برخی افراد نیازمندتر به کار گرفته شد یا مثلا یکی از کاروان های کمک به ما را سر راه دزدیدند و برندند برای مصرف شخصی.خلاصه خدا را شاکریم که توانستیم اسباب خیر شویم و به اقشار نیازمند کمکی کرده باشیم.

 

*درست است شاید شب ها کمی سرد باشد و برخی بخواهند غر بزنند که ای بابا سرد است و ممکن است یخ بزنیم ولی شما بد به دلتان راه ندهید.قطع به یقین میتوان گفت که این سرما در مقاوم کردن ما در برابر سختی ها مؤثر بوده است.اصلا خود کوین آقا اسپسی هم میگوید هر دردی که شما را نکشد قوی ترت میکند پس نگران این اخبار دروغی که میگویند چند نَفَر یخ زده اند دروغ محض است و ما قوی تر از گذشته برخواهیم گشت.

 

*یک تشکر هم باید بابت اینکه طی این زلزله از به کل هم ساختار جمعیتی شهرمان اصلاح شد و هم تراکم جمعیت در نقاط مختلف را مدیریت کرد بکنیم.اگر زلزله ای در کار نبود ما نمیدانستیم با این مشکلات چه کارهایی باید بکنیم!

 

*موضوع بعدی که اهالی بشدت از آن خوشحالند بی کاریشان و تعطیل شدن شهر است که این اتفاق باعث شده مردم بشدت وقت آزاد داشته باشند و با فراغ بال به کار های دیگرشان برسند.حتی اگر خدای نکرده یک وقت شهر به زندگی عادی خود برگشت کلی پست و کار برای مردم باقی مانده خالی خواهد شد.

 

*راستی این زلزله باعث شد تا خِیل عظیمی از دختران شهرمان که شوهر داشتند بی شوهر شوند و این خود باعث بالا رفتن میانگین ازدواج در بین مردم بشود که به نوبه ی خود خبری خوب برای کشور است.در شهر ما نه شوهر کم و نه دختر دم بخت!

 

*یکی از جنبه های خوب زلزله این است که آدم های قوی را از آدم های ضعیف جدا میکند.آدم های قوی آن هایی هستند که می مانند و می جنگندند و آدم های ضعیف آن هایی هستند که می روند و می بازنند.این زلزله باعث شد که اقویا بمانند و ضعفا بروند پی خودکشی بازی هایشان و چه بهتر که زمین خالی از ضعفا باشد.ما که نفهمیدیم آن ها چرا این کار را کردند و فهم این موضوع را به کارشناسان میسپاریم!

 

*یکی از نتایج این زلزله سر زدن شما مسئولین و سلبریتی های عزیز به شهرمان بود که خب خیلی ذوق کردیم از حضورتان.البته کم و کاستی هایی داشت این حرکت و به حق از سمت ما بود و ما شرمنده ایم که نتوانستیم میزبانان خوبی برای شما باشیم و اصول میهمان نوازی را به جا نیاوردیم.کاش این زلزله در عید می آمد که لااقل میتوانستیم با میوه و شیرینی و آجیل از شما پذیرایی کنیم.ببخشید اگر با حالی خوش با شما سلفی نگرفتیم یا مثلا وقتی به چادرمان سر زدید چادر خیس بود و نتوانستید بنشینید یا وقتی آمدید بالای سرِ ما بلند نشدیم.البته باید تشکر کنیم که شما همیشه با خوش رویی جواب بدخلقی های مارا دادید.عباس یکی از اهالی است که میگوید یک روز خیلی حالش بد بود و داشت گریه میکرد که یکی از مسئولین او را دیده و گفته

 

"قصه نخور عزیزم همه چی درست میشه"

 

عباس میگوید بعد از آن دیگر گریه نکرده و حالش بد نشده و همین یک جمله برای او کافی بوده تا به زندگی عادی اش برگردد.

 

موارد بسیار است و وقت کم همینجا نامه را پایان میدهیم که حوصله ی شما عزیزان نیز سر نرود.در پایان هم ما زیر این نامه را امضا میکنیم که نشان دهنده ی ارادت به شما باشد.

با عرض معذرت قربانعلی و یوسف خوراک ببر شده اند.

کرم الله و حجت هم در همان شب های اول یخ زدند.

غضنفر خیلی دوست در این مراسم شرکت بکند ولی خب درگیر شستشوی جاس پاها روی فرششان بود.جابر اصرار داشت که پارگرافی در این نامه نوشته شود در مورد وضعیت بهداشت منطقه که ما گفتیم ممکن است ناراحتتان کند و خودداری کردیم و او هم رفت خودکشی کرد.از اول میدانستیم که او انسان ضعیفی است!


پ.ن:این متن فقط یه شوخی کوچیک بودش ناموسا اگر کسی دید بهش برنخوره 

پ.ن بعدی:این نوشته یه پایان دیگه داشت(یه جمله ای توش بود )که به پیشنهاد یکی از دوستان حذف،تعویض وحتی کمی تعدیل شد!

پ.ن بععدی:خدایی دارید چه عکسایی میذارم برا مطالب :)))

پ.ن بعععدی:در حال آماده سازی برای یک دوره ی یه کوچولو پرکاری!انرژیم که افتاده بود با تشویقاتون برگشته سر جاش(البته فعلا با حال بیرونیم بعضی وقتا تناقض داره ;))

پ.ن بععععدی: صد و پنجاه و یک جان عزیز وقتی از تلگرام که میری اینجوری ناهناهنگی پیش میاد :)))))

  • ۱ نظر
  • ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۳۷
  • ۳۴۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

من گناهکارم (1)

در اتاق باز شد

مامور وارد اتاق شد و مامور وارد اتاق شد.

بدون فوت وقت یک پاکت سیگار با یک فندک روی میز گذاشت و روبه متهم: اینم از سیگارت!

متهم با دست های لرزان یک سیگار رو از بسته بندی در میاره و روشن میکنه!بعد از پک اول با یک لرزش در صدا:ممنون و شروع به سرفه میکنه!

مامور:آب میخوای؟!

متهم:نه...خوبم!

مامور یک دستی به سرش میکشه بعد از یه نفس عمیق رو به متهم:قبل از اینکه ضبط صوتت رو هم بیارن بذار بگم که با پدرت یه ملاقات داشتم!

متهم با کمی تامل:خب؟!

مامور:هیچی فقط میخواستم بدونی که دیدمش و از ما خواسته که بتونه باهات یه گفتگو داشته باشه و ببینتت!

متهم:گفتگو فعلا لازم نیست!

مامور که کمی تعجب کرده بود شونه هاش رو بالا انداخت و به دوربین توی اتاق اشاره میکنه تا مامورین ضبط صوت رو بیارن به همراه کاست ها!

بعد از چند دقیقه ای که برای آوردن ضبط صوت در روند کار اخلال ایجاد شده بود همه چیز به روند عادی خودش برگشت و همه چیز مهیای شروع رسمی اعترافات متهم شد!

متهم نوار اول رو توی ضبط صوت میذاره و شروع میکنه به حرف زدن: من وحید فنایی متهم به قتل،آدم ربایی و گروگانگیری اعترافات رسمی خودم رو با سلامت کامل عقل و بدون هیچگونه آذار و اذیتی از سمت مامورین مربوطه و بدون درخواست وکیلی از دستگاه مربوطه شروع میکنم و میدونم که هر حرفی بزنم توی جلسه ی دادگاه علیه من استفاده میشه!

البته این نوارها برای یک نفر دیگه ای هم هستن،همونی که بهم گفت باهام میاد هرجایی که برم ولی...

(بعد از کمی مکث)بگذریم من آمادم که شروع کنم!

مامور:هروقت آماده بودش شروع کن!

وحید:خب من لیلی رو از ترم یک دانشگاه میشناختم و یه جورایی ازش خوشم میومد!اوایل فقط خودم میدونستم که خوشم میاد و دوس داشتم این حس همینطوری باقی بمونه فقط یه دوست داشتنی که میدونستم بهش نمیرسم!

مامور:اونوقت چرا؟

وحید:جراتش رو نداشتم که بهش بگم،خجالت میکشیدم آخه تو خانواده ی ما این کارا رسم نبود!

مامور:دقیقا کدوم کارا؟

وحید:دوستی و رفت و آمد با یک دختر.ولی خب بعد چن وقت تو کلاس این حرف دهن به دهن میگذشت که من از لیلی خوشم میاد آخه من خیلی تابلو تو کلاسا بهش نگاه میکردم معمولا یه جایی تو کلاس میشستم کمی عقب تر از اون باشم تا وقتی میخوام ببینمش برنگردم که بیشتر خودم رو لو بدم!

مامور:خب این کارا تا کی ادامه داشت؟

وحید:تا ترم چهارم که استاد یکی از درسا گفت برای یک ارائه باید گروهی کار کنیم و من و لیلی بر حسب اتفاق باهم توی یک گروه قرار گرفتیم.خیلی خوشحال بودم که بالاخره قراره رو در رو باهاش برای اولین بار حرف برنم.البته کنارش کمی ترس هم داشتم.ترس از اینکه اولین برخوردم باهاش چجوری میتونه باشه؟

مامور (با تعجب):یعنی چیزی حدود دو سال باهاش حرفی نزده بودی و این داستان رو برا خودت نگه داشته بودی؟

وحید:در واقع میشه گفت تقریبا با هیچکدومشون!

مامور:هیچکدوم یعنی دقیقا...(حرفش توسط وحید قطع میشه)

وحید:همه ی کلاس! خب من درواقع توی کلاس به مِستر سالینت مشهور بودم،زیاد حرف نمیزدم و خودمونی نمیشدم و تقریبا دیگه تو کلاس جا افتاده بود که من با کسی حرفی نمیزنم و رابطه ای ندارم.اون اوایل چنتا از بچه ها منو به دورهمی هاشون دعوت کردن ولی خب یا نرفتم یا اگر هم رفتم اینقدر ساکت و تو لاک خودم بودم که کسی نمیتونست تحویلم بگیره.

مامور:چرا اونوقت؟مشکل چی بودش؟

وحید:از بچگی اینطوری بودم!مادرم میگفت از بچگی گوشه گیر و تو لاک خودت بودی مثلا وقتی میخواسته برای کاری به بیرون از خونه بره لازم نبوده که نگران من باشه من پای تلویزیون می نشستم تا مادرم برگرده!

مامور:خب برگردیم سراغ لیلی،اولین ملاقات؟

وحید:وقتی که قرار بود به دفتر استاد برم و منابع رو برای تحقیقمون بگیرم ازشون و با لیلی هماهنگ کنم.اونروز من دیر رسیدم و وقتی به جلوی دفتر استاد رسیدم استاد تو دفترش حاضر نبود و رفته بود.وقتی داشتم برمیگشتم لیلی صدام کرد.


اگه خدا بخواد ادامه داره!

  • ۷ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۵
  • ۳۸۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول

داخل هواپیما مصطفی کنار مهشید نشسته بود و هردو آماده ی حرکت هواپیما بودند مصطفی با یه شیرینی خاصی رو به مهشید:

+مهشید

-(با یک لبخند)جانِ مهشید؟

+باورت میشه بالاخره رفتیم سر خونه زندگیمون؟باورت میشه بالاخره بدون استرس اینکه بابات ببینتمون یا از کارمون سردربیاره داریم میریم دنبال زندگیمون

-وا!یجوری حرف میزنی انگار بابا ی من ضحاک ماردوش بوده و تو سیاه چال زندانیت کرده بوده!کلا بنده خدا حرفش این بود که تا شرایطت حل نشده خوبیت نداره دختر پسر باهم زیاد باشن.

+(با حالت قهرو آمیخته با شوخی)من از اولش خم میدونستم که تو بابات رو بیشتر ازمن دوست داری که الان طرف اونی

-(با تعجب) عه وا!مصطفی شوخی نکن دیگه!من جفتتون رو دوس دارم

+منم دوست دارم خانومم

-(با شیطنت)میدونم یه چیز جدید بگو آقا مصطفی

هردو یک لبخند کوچک میزنن و در همین حین هواپیما شروع به پرواز میکنه!

 

پرده ی دوم

زمان روایت در گذشته روز خراب شدن رابطه ی سعید و رعنا

ساعت 1:30 ظهر و همچنان سعید غرق در خواب و ناگهان گوشی تلفنش زنگ میخوره و از خواب میپره.

رعنا پشت خط هست و سعید به بیدار شدن و دیدن نام رعنا و نگاه به ساعت روی دیوار با دست میزنه روی سرش و با خودش میگه:اینو حالا چیکارش کنم؟

تلفن رو بر میداره و شروع میکنه به حرف زدن:

+سلام،خوبی؟کجایی تو؟آقا لطفا اون جلو ماشین رو بکش اونور ما رد شیم بخدا قرار داریم...الووو

-الو

+سلام
-
سلام.کجایی؟

+من تو راهم(موزیک پلیر رو روشن میکنه)ببین یه لحظه صبر کن آقا ببخشید میشه این صدای ضبط رو کم کنید من چیزی نمیشنوم.(دستگاه رو خاموش میکنه)ممنون آقا،خب کجا بودیم؟

-پرسیدم کجایی؟

+گفتم که تو راه

-کجای راه دقیقا؟

+دقیقا رو که نمیدونم ولی تو راهم دیگه!من سر ساعت میرسم اونجا.تاخیر که نداری؟

-نه...پس باشه خداحافظ تا بعد

+خداحافظ

سعید نگاهی به ساعت میکنه و میبینه ساعت 1:34 دقیقه هست و کمتر از نیم ساعت وقت داره تا خودش رو از شهر ری به سمت نیاوران برسونه پس بی درنگ شروع به حاضر شدن میکنه و بعد از 6 دقیقه آماده ی خارج شدن از خونه میشه!

به مصطفی زنگ میزنه:

+الو مصطفی

-سلام سعید

+خوبی؟

-ممنون!در خدمتم

+ببین دستم به دامنت من تو یه موضوعی گیر کردم

-(کمی با تعجب)چه موضوعی؟!

+ببین من باید کمتر از 20 دقیقه ی دیگه توی یک کافه تو نیاورون باشم پیش رعنا!خواب موندم راهی به ذهنت میرسه

-خب چرا زود تر بلند نشدی؟الان چیکار میشه کرد مگه؟!

+راهی به ذهنت نمیرسه؟!

-تنها راهی که به ذهنم میرسه اسی خلافه!

+اسی خلاف؟کدوم اسی خلاف

-یکی از بچه محلاست تازه از زندان خلاص شده من زیاد باهاش رفت و آمد ندارم ولی خب تو مدرسه بهش تقلب میرسوندم برا همین معمولا یه چیزی بهش بگم انجام میده

+خب بهش بگو بیاد منو ببره دیگه

-مطمئنی؟

+اره بابا بیاد منو ببره

-پای خودت هرچی شد؟

+مگه قراره چی بشه؟

-نه آخه این اسی خلاف موتور داره بعدشم باید پولش رو همونجا بدی ها میگم مشکلی نیست از نظرت؟!

+نه بابا اتفاقا الان بهتره چون ترافیکه با موتور رفت که ترافیک رو پیچوند پولشم که میدم دیگه

-باشه پس من بهش میگم تا 5 دقیقه ی دیگه جلو خونتون باشه

+دمت گرم

-خداحافظ

 

پرده ی سوم

داخل هواپیما همه خواب هستند و راهروهای با نرو کمی روشن هستند مصطفی از خواب بیدار میشه و با تعجب از اینکه چرا هنوز نرسیدن به دور و اطرافش نگاه میکنه ولی کسی بیدار نیست!

دست به صورتش میکشه و به ساعت نگاه میکنه و اینکار باعث تعجب بیشتر مصطفی میشه چون طب ساعت باید هواپیما 3 ساعت قبل به مقصد میرسیده ولی همچنان در حال پرواز هستن و همه هم خواب هستن حتی مهشید!

به دست به مهشید میزنه و میگه:مهشید جان؟! مهشید بلن شو!

یک صدای کلفت که یک پارچه روی صورتش هست با صدای یک فرد محتاج خواب:مهشید کیه؟بگیر بخواب بابا!

مصطفی بشدت میترسه و با ترس:مهشید چرا صدات اینجوری شده؟مهشید با توام!

پارچه رو برمیداره و جیغ میزنه:تو کی هستی؟

مصطفی به جای مهشید کنار یک شخص سیبیل کلفت و خشن نشسته بود و بعد از دیدن این صحنه از صندلی بلند شد به بین راهروی صندلی ها به دنبال مهشید میگشت!

بعد از اینکه در پیدا کردن مهشید موفق نبود و داد مردمی که از خواب بلند شده بودند به سمت میکرفونی که مهمانداران هواپیما برای مواقع ضروری از آن استفاده میکردن رفت و پشت میکرفون با صدای بلند و با نگرانی:مهشید کجایی؟کسی از شما نمیدونه زن من کجاست؟

یکی از مهماندارها از پشت سر مصطفی وارد شد و قصد تذکر به مصطفی رو داشت و زد به پشت اون و گفت مهشید پیش منه جناب محترم!

 وقتی مصطفی برگشت دید که پدر مهشید درلباس مهماندار خانم جلوش ایستاده و به مهشی و خودش یک کوله پشتی (حامل چتر نجات)بسته!

مصطفی با ترس و استرس اول به صورت مهشید که داشت گریه میکرد و بعد رو به پدر مهشید:

+آقا ماشالله داستان چیه؟شما چرا لباس زنونه تنوتونه؟

-داستان اینه که اومدم جواب حرفات رو بدم!

+کدوم حرفا؟

-که من آمریکای جنایتکارم یا نه!(اشاره به پیامک مصطفی در اپیزود قبلی)

اومدم دخترم رو ازت جدا کنم تا جیگرم حال بیاد تو هم نمیتونی هیچکاری کنی!

+(مصزفی که همه چیز رو در حال از دست رفتن میدید با کمی شجاعت)نه آقا ماشالله من نمیذارم این اتفاق بیوفته!
-
خیلی خب پس فقط نگاه کن!

آقا ماشالله در هواپیما رو باز میکنه و آماده میشه که خودش و مهشید رو از هواپیما خارج کنه که با مصطفی گلاویز میشه و در همین حین روبه مصطفی

-ول میکنی یا یه بلا سرت بیارم؟!

+ول نمیکنم چون نمیخوام عشم رو ازم بگیری!مهشید فرار کن

*(با ترس)کجا فرار کنم؟

-مهشید بابا همونجا وایسا

*چشم باباجون

+یعنی چی بابا جون بیا اینور من ازت دفا...

صدای گلوله حرف مصطفی رو قطع میکنه و جیغ مهشید با دیدن تیر خوردن مصطفی شروع میشه!(تیری که از سمت آقا ماشالله شلیک شده بود)

مصطفی به آرومی به زمین میوفته و با صدای صوت گلوله فقط به خروج آقا ماشالله و مهشید از هواپیما نگاه کرد و با خروج آن ها چشم هاش به آرومی بست!

ناگهان با صدای بلند اسم مهشید رو صدا کرد و از خواب بلند شد!

 

پرده ی چهارم

حدود 15 دقیقه ای بود که رعنا توی کافه تنها نشسته بود و منتظر سعید بود!

کم کم آماده ی رفتن شده بود که یکهو سعید با یک ظاهر عجیب وارد کافه شد.

مسئول کافه که فکر کرده بود سعید یک فردی هست که حالت عادی نداره سریع بلند شد و به سمت سعید حرکت کرد تا اون رو به بیرون کافه بفرسته ولی سعید بلافاصله گفت آقا من با اون خانوم اونجا قرار دارم اگر میشه بذارید برم پیشش.بعد از اینکه کافه دار و رعنا با هم هماهنگ کردن به سعید اجازه داده شد تا بره و سر میز رو به روی رعنا بشینه!

(سعید با کمی لبخند): +سلام!خوبی؟

(رعنا باعصبانیت و فریادی خفه): -کجا بودی این همه وقت؟

+ممم تو راه!

-همین؟

+همین دیگه...نمیدونی یسری داستان پیش اومدن که اگه بهت بگم باور نمیکنی!

سعید میخواست وقایع رو تعریف کنه که رعنا با عصبانیت حرفش رو قطع کرد!

-این همه تاخیر داشتی و منو منتظر گذاشتی حالا اومدی جلوی من با لبخند میگی این همه مدت فقط تو راه بودی اونم بدون هیچ دلیل موجهی؟

+(سعید با کمی باتعجب و عصبانیت فراخورده):صبر کن ببینم!الان یعنی داری منو بازخواست میکنی؟

-(یعنی چی؟

+جالبه حالا تو میگی یعنی چی؟یعنی چی؟یک خنده ی مسخره میکنه و میگه یعنی نمیدونی یعنی چی؟(حالا دیگه سعید به حد انفجار رسیده بود)نکنه این فضا اکو میده صدا رو که هی منیعنی چی میشنوم!

رعنا که از این عصبانیت سعیدکه تا اون موقع سابه نداشت کمی ترسیده بود و ترجیح داد که میز رو ترک کنه و بره و فقط با بغض و ناراحتی گفت:خیلی الاغی!

سعید بلند شد و از لبه ی کیف رعنا اون رو نگه داشت!و با همون عصبانیت:

+نکنه ناراحت شدی؟ای وای ببخشید که ناراحتت کردم!

-(رعنا با بغض)بس کن سعید!

توجه میز های اطراف کاملا روی این حرکت جمع شده بود و حتی مدیر کافه هم داشت به اون ها نگاه میکرد!

+یه سوال ازت میپرسم و بعد ولت میکنم!نابینا تشریف دارید

رعنا تا بخواد جوابی بده سعید حرفش رو قطع کرد و گفت خفه شو...(یک خنده ی دیگه)بذار مردم دیگه جواب بدن!آقا شما فک نمیکنی من یکمی مشکل داشت باشم!

مرد نشسته پشت میز با کمی ترس:کمی ظاهرتون نگران کننده هست بخصوص کبودی زیر چشمتون!

سعید با یک خشمی که انگار خوشحال بود:ایول دمت گرم!ببین همه نگران این ظاهر منن اونوقت تو نگران 15 دقیقه ی کوفتی هستی؟تو انسانی؟درک داری؟فهم داری؟

رعنا اینبار دیگه چیزی نمیتونست بگه و فقط به سعید خیره شده بود!منتظر یک هل بود تا بغضش دیگه کاملا جلوی مردم متلاشی بشه!

سعید که دیگه از کروه در رفته بود و بشدت عصبانی شد یک سیلی حواله ی صورت رعنا کرد و فقط گفت:از اول نباید جلوت زیاد تحولت میگرفتم چون از یه جایی به بعد احساس کردی وظیفمه که بهت خوبی کنم!

با گفتن این جمله از کافه بیرون رفت و در رو هم محکم بست ولی رعنا دست به روی صورت همونجا نشسته بود و مغزش قفل کرده بودو توانایی حرکت کردن نداشت!

چند ساعتی از اتفاقات کافه گذشته بود و رعنا همچنان پشت صندلی نشسته بود و خیره شده بود به یک فنجان خالی!

مسئول کافه بالاخره جرات کرد و به سر میزی که نشسته بود رفت و با کمی ترس:

+خانم میخواید براتون یه آژانس بگیرم

-(کمی مکث کرد ولی با خودداری) ممنون میشم اگر لطف کنید!

 

پایان
مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (1)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (2)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (3)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (4)

  • ۳۳ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۳۰
  • ۶۷۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

در باز میشود... یک مرد(مامور) با یک پرونده زیر بغل وارد اتاق میشود و در را میبندد و رو به روی متهم می ایستد!

صندلی را به بیرون میکشد و روی آن مینشند،پرونده را روی میز می اندازد ونگاهی به متهم میکند و میگوید:کاراگاه ساکت هستم از دایره ی جنایی مسئول رسیدگی به این پرونده.

 ولی همچنان متهم سرش پایین است درحالی که صورتش خشک شده از خون است.

مامور پرونده را باز میکند و صدای خود را صاف میکند و شروع به خواندن میکند:وحید فنایی(شروع به ورق زدن پرونده میکند)رتبه ی 7 کنکور(ورق میزند)  دانشگاه تهران (و باز ورق میزند)بار اول به جرم ضرب و شتم جزئی 2 روز بازداشتگاه(ورق میزند)بیخیال سابفت توی بازداشتگاه که چن بار اتفاق افتاده و الان اینجایی برای 3 فقره قتل!

متهم آب دهن خود را قورت میدهد و فقط یک لحظه به گوشه اتاق خیره میشود و سپس سر خود را مجددا پایین می اندازد و یک آه میکشد.

مامور:قبل اینکه شروع کنیم چیزی نمیخوای؟
متهم باز آب دهن خود قورت میدهد و میگوید:سیگار(سر خود را تکان میدهد)

کاراگاه:میدونی که اینجا سیگار کشیدن ممنوعه!

متهم با بغض:من برای محدودیت هام قبر کندم و دفنشون کردم!دیگه این دنیا چیزی برای به اسم محدودیت وجود نداره!

کاراگاه(با کمی تعجب):ببینم میتونم کاری برات بکنم یا نه!حالا چیز دیگه ای نمیخوای؟

متهم:یه ضبط صوت و چنتا نوار که بشه گفته هام رو ضبط کنم!

کارگاه با تعجب: ما اینجا هرچی اتفاق بیوفته رو هم به صورت ویدیویی و هم به صورت صوتی ضبط میکنیم ضبط صوت میخوای چیکار؟!

متهم:برای خودم میخوام یه خواسته هم از خودت دارم که آخرش بهت میگم.

کاراگاه انگار گیج شده:خب باشه...الان یعنی وکیل نمیخوای یا ملاقات با خانوادت؟!

متهم: نه فقط همین 3 تا خواسته رو دارم فعلا!

کاراگاه به بیرون اتاق می آید و کمی با تعجب به افسر پایین رتبه ی خود میگوید:هرچی خواست رو براش بیارید هروقت آماده شد به من بگید تا کار رو شروع کنیم.

افسر:چشم قربان

کاراگاه به روی شانه ی افسر میزنده و به سمت اتاق خود حرکت میکند.

حین حرکت به سمت اتاق متوجه یک سر و صدای بلند میشود و به سمت سر و صدا میرود.یک پیرمرد با نارحتی درحال درخواست از یک نگهبان برای دیدن افسر یک پرونده است.مردم هم در حال اعتراض به نگهبان که دست از اذیت کردن پیرمرد بردارد.

پیرمرد:توروخدا بذار من برم تو خودم پیداش میکنم جایی رو هم به هم نمیریزم.(مردم خواسته ی پیرمرد را تکرار میکنند)

نگهبان:پدر جان بخدا نمیشه اقایون عزیز نمیشه خانومای عزیز نمیشه بخدا...یعنی نمیتونم بذارم چون قدرتش رو ندارم!شما از این در بری تو منو توبیخ میکنن.جان عزیزت اذیتم نکن!من چندبار زنگ زدم ولی گفتن توی دفترش نیست هروقت اومد اجازه میدن بری پیشش کاراگاه ساکت اینجور آدم خوبیه کارت رو راه میندازه.

در همین حال کاراگاه وارد فضا میشود و از کم و کیف ماجرا میپرسد.

پیرمرد قبل نگهبان بی هیچ مقدمه ای:من پدرشم!

پایان قسمت اول


پ.ن:آقا ما یه کانال زدیم ولی هیاهوی خاصی توش نیست فقط یسری نطالب نتفاوت با اینجا هر چندوقت یه بار توش میذاریم اگر دوست داشتید توش عضو شید.ممنون

برای عضویت در کانال اینجا رو کلیک کنید

  • ۵ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۰
  • ۳۸۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول

مهشید که پدرش رو کمی عصبی میدید سریع شروع به عذرخواهی کرد

+باباجون ببخشید خب!شما پدرمی ولی خب اونم شوهرمه!یعنی میخواد شوهرم باشه،دوسش دارم،اونم دوستم داره.نمیتونم جوابش رو ندم

-حرف نباشه!دخترم دخترای قدیم.باباشون میگفت بمیر نمیذاشتن باباهه به صدای ر برسه درجا میمردن حالا دختر ما برا حرف ما تره هم خورد نمیکنه!نمیدونم گناهی به درگاه خدا کردم که گیر شماها افتادم.

+عه باباجون ناراحت نشو دیگه!بخدا من دوس دارم شما رو ولی واقعا از من این یه کار رو نخواه

صدای مهشید شروع به لرزیدن میکنه و با یک بغض عاشقانه به باباش میگه :من مصطفی رو دوس دارم باباجون

دل پدر مهشید با دیدن بغض دخترش شروع به نرم شدن میکنه و سرش رو پایین میندازه

صدای گوشی مهشید باز هم شنیده میشه و پدر مهشید گوشی رو باز میکنه ولی کمی مکث میکنه و پیامی که از طرف مصطفی اومده رو نمیخونه و گوشی رو به سمت مهشید میگره و میگه:تا پشیمون نشدم بگیر بخون ببین چی میگه!

مهشید با خوشحالی گوشی رو میگره و روی مبل رو به روی پدر میشینه و پیام رو باز میکنه و یه پوزخند میزنه ولی خب سعی میکنه جلو خودش رو بگیره!

پدر مهشید کنجکاو میشه و میپرسه:

+چی گفته که اینجوری شدی؟

مهشید کمی حول میکنه و میگه:

-هیچی چیز خاصی نگفته

+عه پس چیزی نگفته؟!باشه ایشالله که خیره

پدر مهشید بلند میشه و میره به سمت اتاق و مهشید باز هم گوشی رو باز میکنه و شروع به خندیدن میکنه و در این لحظه گوشیش توسط پدرش ربوده میشه و پدرش شروع به دیدن متن پیام میکنه.پیامی با این مظمون:بابا آمریکای جنایتکار با ایران اینقدری که بابات با من دشمنی داره مشکل و دشمنی نداره!

پرده ی دوم

سعید به خونه برگشته بود و طبق معمول پای تلویزیون خوابیده بود و داشت کانال ها روعوض میکرد تا به یه برنامه ی مناسب برسه که ناگهان پدرش و طوطیشون وارد پذیرایی میشن و سعید به احترام پدرش مودب میشینه پدرش  به همراه طوطی کنار سعید میشینن.

سعید به شوخی به پدرش میگه:

+بابا اینقد که خرج این طوطی کردی خرج ما نکردیا...آخ!چرا میزنی تو گوشم شوخی کردم دیگه

-بار آخرت باشه که کارکردهای مدیریتی منو زیر سوال میبریا!من هیچوقت تبعیض قائل نمیشم بین بچه هام

+(با تعجب) بچه هات یعنی این 400 گرمی رو مث من بچه ی خودتی میدونی؟آخ!چرا میزنی باز من که ایندفعه چیز خاصی نگفتم

-همین الان گفتن تبعیض قائل نمیشم بعد تو میای تبعیض قائل میشی!حقته تا شب هی چپ و راست صورتت رو بزنم

طوطی (با بی میلی و حالت تحقیر):اسکل

سعید با نک انگشتش به سر طوری میزنه و با حرص میگه:تو چی میگی بابا؟!

چک سوم رو هم میخوره و با بغض میگه:

+بابا چرا میزنی؟یدونه انگشت زدم تو سرشا

-(با عصبانیت) تو نمیفهمی این حیوون ضعیفه میزنی تو سرش!تو میدونی چقد هزینش کردم تا به ین حد برسه!سایزش رو نگاه که یک بیستم تو هست ولی 100 برابر تو خرج برداشته تا الان برام

+خب بابا الان خودت گفتی که واسه این بیشتر از من خرج کردی...آخ...آخ چرا ایندفعه 2 تا زدی؟

-اولیش برا اینکه به ایرج خان نگی این و دومیش هم برا اینکه یاد بگیری هیچوقت از پدرت آتو نگیری

پدر بلند میشود و به اتاق میرود درحالی که سعید دست با یک صورت سرخ به گوشه ی پذیرایی خیره شده.

پرده ی سوم

رعنا و دوستش زیبا بعد از کلاس بعدالظهر دانشگاه در حال برگشت به خونه بودند و در حین مسیر با هم صحبت میکردن.رعنا:

+زیبا تو چیزی مبحث آخری که استاد مطرح کرد فهمیدی؟

-نه

+آخیش

-چرا اونوقت؟

+آخه میگن هیچ حسی بهتر از این نیست که تو کلاس از بقل دستیت بپرسی تو چیزی فهمیدی و اون هم بگه نه!

-خب تو الان حس خوبی داری؟

+(لقدی به بطری نوشابه ای که روی زمین هست میزنه) خب نه!

-پس چی میگی تو؟

+نمیدونم چندوقتیه نمیدونم دارم چیکارا میکنم بعضا!

-منظورت از چند وقت همین چند وقتیه که سعید رو نمیبینی؟

+(با کمی هول)آخ آخ ببین سرمون گرم به حرف شد نفهمیدم سرعتمون کم شده!یکم بیا سریع تر بریم تا سر این خیابون با تاکسی بریم من 17 دقیقه از برنامم عقب افتادم.

-(با شیطنت)باشه هول شدن تو هم به خاطر عقب اقتادن برنامته!

پرده ی چهارم

شب شده و همه آماده ی رفتن به رخت خواب هستند.پدر مهشید همچنان از شدت عصبانیت سرش درد میکنه و یک دستمال سفید به دور سرش بسته!

سعید همچنان صورتش از صدقه سری چک های پدر قرمز هست و به سقف خیره شده و در فکر اینکه چجوری این گندی که در رابطش با رعنا خورده رو اصلاح کنه.

مهشید و مصطفی همچنان در حال فکر کردن به هم و امیدوار که موانع پیشروشون برداشته بشه و بتونن بالاخره برن سر خونه زندگیشون.

رعنا هم با زنگ ساعتش وقت مطالعه ی خودش رو پایان میده و آماده ی خوابیدن میشه!

شب همگی بخیر!

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
  • ۳۲۳ نمایش
  • یه بنده خدایی