!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۴ مطلب با موضوع «مجموعه ها :: عشقی که در نطفه خفه شد» ثبت شده است

درست چند ثانیه بعد از خروج اتوبوس از پایانه به آنجا رسیدم و سوز سرما و انتظار برای رسیدن اتوبوس به پایانه کشنده بود...طبق معمول لباس مناسب با خود به همراه نداشتم... برای جلوگیری از سرماخوردگی زیپ لباس نچندان ضخیمم را تا انتها بالا کشیدم و دست هایم را هم سریعا در جیب هایش جا دادم... کمی که با فضا اخت شدم متوجه 2 چیز تیره در سمت چپ خود شدم...دو دختر که هریک به لحاظی خاص زیبا بودند...اولی سریع و پس از فهمیدن آگاهیم به فضا به سمت دیگر ایستگاه قدم زد و خود را از من دور کرد...اما دومی...دختر دوم با آن استایل خاصش روی صندلی نشسته بود و متمرکز به سمت من بود...اصلا برایش مهم نبود که من میدانم یا خیر...گویی که یک نه و صد دل عاشقم شده بود...بی توجهی کردم و خودم را به کوچه علیچپ زدم ولی سنگینی نگاهش امانم را بریده بود...ناگهان به به طرز ناخودآگاه به سمتش نگاه مستقیمی انداختم... متوجه شدم عمق نگاهش کمی بالاتر از من است...با خود گفتم لابد دخترک الان دارد در فکر و خیالش با من سیر میکند و زیر امواج تخیل راه گم کرده...اتوبوس نمی آمد و دیگر از این موش و گربه بازی ها خسته شده بودم...گفتم برم به سمتش و از او علت این نگاه های سنگین را بپرسم ولی خجالت میکشیدم از بس که سربه زیر هستم... به بهانه پرسش اطلاع از برنامه اتوبوس ها سر صحبت را با وی باز کردم و پس از یکی دو دیالوگ از مقصد من جویا شد... مقصدم را برایش شرح دادم و بین خود و او فاصله انداختم...داشتم با خود و خدای خود به جهت پیدایی یکی از نیمه های احتمالی گمشده صحبت میکردم و مهیای بالا آوردن سر و دستان به سمت آسمان بودم که ناگهان با تابلو اعلانات پایانه اتوبوس رانی مواجه شدم که دقیقا بالای سرم بود...دقیقا همانجایی که نگاه دخترک به آن دوخته شده بود:)))
-------------------------------
پ.ن: بعد مدت ها با یک عشقی که نطفه خفه شد جدید:))

  • ۱ نظر
  • ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۰۵:۱۵
  • ۲۳۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

بعد از یک سواری بیش از یک ساعته با مترو به محل سرویس دانشگاه رسیدم برای فرار از گرمای هوا سریع خود را به اتوبوس سرویس دانشگاه رساندم بلکم به زودی حرکت کند...زمانی که وارد اتوبوس شدم به حالت خسته خودم را به روی صندلی انداختم و وقتی خوب جاگیر شدم متوجه نگاهی از کنار شدم...سرم را که برگرداندم دیدم دختری از صندلی های ردیف کناری دارد به من نگاه میکند.بعد از ادامه دارشدن این نگاه به او نگاهی کردم...کمی تعجب همراه با شعف در نگاهش دیدم...مشخص بود که کار از کار گذشته و دیگر یک دل که نه لااقل هزاران دل اسیر من شده...ولی قرار نبود که دم به این تله بدهم،پس سریع نگاهم را برگرداندم و در دنیای خود غرق شدم:)

پ.ن:این قسمت از تابستون گذشته منتظر انتشار بوده:/
پ.ن:چون نوشته شده بود منتشر کردمش وگرنه درحال حاضر تو مود تابستون نیستم:/

پ.ن:تازه یه قسمت دیگه هم نیمه نوشته شده موجود هست:/

پ.ن: ://

  • ۸ نظر
  • ۲۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۲
  • ۲۶۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

صبح ها که به سمت مترو میروم با عجله و استرس از اینکه از قطار جا نمانم معمولا پله های آخر هر پله برقی را یکی دوتا کرده و فاصیه رسیدن به پله برقی(٦ پله برقی) بعدی را به سرعت طی میکنم.

آن روز بر خلاف همیشه عجله ای نداشتم...پس سرعتم را کم کرده و جای گاز دادن خود را در دنده سنگین گذاشتم تا با سرعت معمولی حرکت کنم.در همین حین توجهم جلب او شد...پشت سرم با قدی حدود ١٦٠ قدم هایش را درست جا پای قدم های من میگذاشت و سرعتش را با من هماهنگ کرده بود...منظم مثل تیک (یک پا به جلو) تاک (پای دیگر به جلو) یک ساعت سوئیسی.

به پله برقی سوم که رسیدیم فرصت را برای امتحان مناسب دیدم...میخواستم ببینم چقدر دلش پیشم گیر کرده...ابتدا دو پله پایین رفتم تا ببینم واکنشش چیست...فورا دو پله پایین آمد...باز پشت سرم قرار گرفت...فهمیدم کار از کار گذشته...مشخص شد یک دل که نه صد دل عاشقم شده...ایندفعه میخواستم چند پله بیشتر پایین بروم...با خودم گفتم وقتی شروع به حرکت کرد برمیگردم و سر صحبت را باز میکنم...یک شوک ناگهانی.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت...در حال محاسبه این بودم که با توجه به سرعت پله برقی ، مسافت مانده تا پایان پله برقی و سرعت حرکتم زمان مناسب برای این حرکت در چه زمانی است که ناگهان لحظه ای در درونم مغزم از سیاهچالی که قلبم او را به آنجا تبعید کرده بیرون آمد...چراغ ها را روشن کرد...دستی به سر و صورت خود کشید و اداره امور را به عهده گرفت...مردمک های چشمم شروع به گشاد و تنگ شدن کردند... برای ند لحظه به افق خیره شدم...در فکری فرو رفتم...اگر کسی من را در آن لحظه میدید انگار داشتم ١٤٥٦٧٣ را به ١٣.٦ تقسیم میکردم...سپس دچار تزلزل و چند بینی به سوژه های بیرونی شدم...جواب را پیدا کردم...دیگر دستور از مغز صادر شده بود...پله هارا پایین رفتم...قبل از اینکه بخواهد خودش را به من برساند برگشتم...به بهانه بستن بند کفش پایم را گذاشتم روی پله های بالایی...اول کمی جا خورد...اخطار صادر شد...دیگر حساب کار دستش آمده بود...ماست هایش را فورا کیسه کرد و رفت دنبال زندگی اش.

  • ۱۷ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۰۵
  • ۳۱۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

اول صبحی سر پیچی قبل از ایستگاه تاکسی نگاهمان به هم گره خورد.

او هم مثل من گویا بی حوصله بود و دست هایش را بی تعلق بودند.

هردو سوار یک تاکسی شدیم و کنار هم نشستیم.

هردو همزمان خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم و از این همزمانی هردو با هم دستمان را به عقب کشیدیم.

من اجازه دادم او ابتدا کرایه اش را پرداخت کند و او هم وقتی در حال پیاده شدن از تاکسی بودم در را برایم نگه داشت.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت که ناگهان مسیرمان از هم جدا شد!

اون به سوپرمارکت رفت و من به سمت مترو :(

  • ۲۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۵
  • ۳۸۴ نمایش
  • یه بنده خدایی