!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

امروز عاشقی رو تو نگاه یه مرد دیدم که با تمام وجود چشاش به خانومش که داشت از دستفروش مترو خرید میکرد داد میزد که
نگیر لعنتی ولی وقتی خانومش گفت بخرم؟!
یه لبخند زد و گفت بخر!
  • ۵ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۱
  • ۳۶۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

هیچوقت آن 32 روز را فراموش نمیکنم.قسمتی از تاریخ معاصر که فقط برای من نوشته شده بود.یادم نمیرود آن شب را که تنها در میدان تجریش نشسته بودم و داشتم به صدای خسته ی کسی که سعی میکرد ترانه ای از رضا یزدانی را بخواند گوش میدادم.تو روی یک سکو آنطرف تر نشسته بودی با یک لیوان یخ در بهشت ملس و داشتی آن ترانه را زمزمه میکردی!

گویی ارتباط من با آن صدای خسته که هیچ با جهان قطع شد و انگار شده بودم میهمان کنسرت تک نفره ی تو.بعد از چند لحظه دزدکی نگاه کردنت گویی فهمیدی و سرت را چرخاندی و درست ذل زدی به چشمانم انگار که از این لذت من شاکی بودی.

برق چشمانت در هم چند صدم ثانیه های اولیه کار خودش را کرد و ابهت نگاهت وجودم را فراگرفت.کمی به خودم جرئت دادم و سری تکان دادم و گفتم سلام! خاطرم هست که از تشنج صدایم خنده ات گرفت.از چشمانت شیطنت میبارید و من از بی چتر بودن زیر این باران رسوبی که به قلبم رسوخ میکرد لذت میبردم.

بعد از چند دقیقه باز به خودم جرئت دادم با قدرت به تو گفتم : میتونیم کمی باهم معاشرت داشته باشیم؟ با شیطنت نقش کلافه ها را بازی کردی و گفتی : بستگی داره که فردا کافه ایکس مهمونم کنی یا نه؟

آن شب را فارغ ز غوغای جهان گذراندم  و صبر کردم تا عصر که قرار بود تو را ببینم.راستش را بخواهی اصلا انتظار نداشتم که بیایی ولی وقتی در کافه باز شد و تو آمدی احساس آزادی و پرواز درونم قلیان میکرد.

بعد از کمی بحث معمولی و سوال و جواب که مشخص بود از جواب هایت دارم گند میزنم به حال خوبمان بحثی را وسط کشیدی که اصلا در خیالات مریض خود هم دیالوگی برای آن نداشتم :

"دیشب افتتاحیه ی جام جهانی رو دیدی؟!"

با احساس سرافکندگی جام جهانی ای که در سال 2006 در دستان زیدان قرار نگرفته بود جواب دادم:نه

تو با تعجب گفتی: مگه فوتبالی نیستی؟!

+البته که هستم ولی خب دیشب فرصت پیدا نکردم بازی رو ببینم.

-خب حالا بگو طرفدار کدوم تیم هستی؟

داشتم خودم را آماده میکردم که بگویم طرفدار "انگلیس" هستم و دانش فوتبالی ام را به رخ تو بکشم که پریدی وسط حرفم و با هیجان گفتی من طرفدار آرژانتین هستم و بازیکن فقط مسی! عالم و آدم میدانست که اگر یک تیم و یک بازیکن در این دنیا وجود داشته باشند که من صد در صد از آن ها متنفر باشم آرژانتین و مسی بودند ولی صد حیف که خوشحالی چشمانت این جرئت را از من گرفته بود که ضد نظرت حرفی بزنم یا اصلا صد شکر که حرفی نزدم که ناراحتت کنم.

آن روز ها کافه ایکس شده بود پاتوق من و تویی که بدون دردسری فوتبال ببینیم،از مسی تعریف کنیم،حذف انگلیس و ایتالیا و اسپانیا و پرتغال را مسخره کنیم و دوباره همین چرخه را دنبال و تکرار کنیم تا که بالاخره بعد از چند بازی سخت رسیدیم به بازی نیمه نهایی: آرژانتین در مقابل هلند.

راستش را بخواهی اگر خودم بودم و دنیای قبل از تو این لحظاتِ تحمل آرژانتین و مسی در نیمه نهایی برایم جزء بدترین لحظه های فوتبالی ام بود.ولی تو آمدی تا معادلات را برهم بزنی! شده بودم یک آرژانتینی تمام عیار.هنوز هم که به آن کافه میروم صاحب آنجا من را با خاطره ی خوشحالی 2 نفره ای که باهم بعد از پنالتی دیماریا که حکم صعود به فینال را امضا کرد من را خجالت زده میکند.

شبی بود عجیب و دوست داشتنی،تازه داشتم احساس میکردم که دنیا روی خوشش را به ما ندارها هم نشان میدهد.تازه داشتم زندگی را با چشمان رنگی میدیدم و کیف میکردم که آن شب لعنتی رسید."فینال جام جهانی مقابل آلمان" اصلا از همان اول شبی که هیگواین آن تقریبا دروازه خالی را گل نکرد مشخص بود شب،شبِ استرس زایی است.من جای نگاه کردن بازی محو تماشای جنب و جوش تو شده بودم.فحش دادن هایت به هیگواین و موقعیت های گلی که گل نمیشد و در نهایت دقیقه ی 118 که ضربه ی ماریو گوتزه تیر خلاصی بود بر پیکر من که چرا ناراحت شدی.

بعد بازی نارحت بودی و عصبی! وقتی موضوع آینده ی خود را وسط کشیدم خیلی بی پروا گفتی که این ماه را با خوشی گذراندی ولی برای بعدش برنامه داری و داری میروی خارج از کشور.داری میروی برای ادامه ی کار و زندگی. حرفت را در 3 جمله زدی و با گفتن یک خداحافظ رفتی.وقتی داشتی میرفتی شاید جنس نگاه من به تو از جنس نگاه لیونل مسی به جام جهانی ای که قرار بود در دست آلمان ها باشد بود.

"نزدیک ولی دست نیافتنی"

تو رفتی و من ماندم با یک دنیا حسرت و سرافکندگی.حسرت بدست نیاوردنت و و سرافکندگی حمایت از آرژانتین منفور در سال 2014

 


  • ۶ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۱
  • ۶۴۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

 

یکم رضا صادقی گوش بدیم کنار هم!

 
 

 
  • ۳ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۴۴
  • ۲۳۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

سلام

امیدوارم حالتون خوب باشه.

این چند وقتی که توی بلاگ بودم سعی کردم یواشی از توی سایه ها بیام و هر چند وقت یه متن از نوشته هام رو بذارم براتون و بیشتر میشه گفت یه حیات نباتی داشتم و با بقیه ی بلاگی ها کاری نداشتم ولی حالا دیگه میخوام این رویه رو عوض کنم و با بلاگی ها معاشرت دوستانه داشته باشیم و باهم حرف بزنیم و به هم کمک کنیم تا حال خودمون و نوشته هامون رو بهتر کنیم! پس هرکسی دوست داره که تو این حرکت کنار ما باشه بعد از اینکه اینجا رو دنبال کرد بگه که ماهم دنبالش کنیم و یه معاشرت دوستانه داشته باشیم.

معاشرتی به وسعت دنیا!


  • ۲۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۷
  • ۶۲۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

بعد از پخش برنامه ی دورهمی که خیلی هم پرطرفدار بود یکی از سوالاتی که مهران جانِ مدیری از میهمانان برنامش میپرسید خیلی رایج شد و جواب هاشهم عین بمب تو جوامع طرفداری میترکید و این سوال چیزی نبود جز اینکه ”حالا عاشق شدی؟!”

خب حالا که پخش این تموم شده و از اونجایی که من به اون اندازه معروف نشده بودم که به این برنامه دعوت بشم و به این سوال جواب بدم سعی میکنم اینجا بهدرخواست طرفدارانم(نویسنده ی این متن از خود شاخ پنداری مزمن رنج میبرد!)به این سوال جواب بدم.

همین اول باید بگم جواب دادن به این سوال خیلی برام سخت و ناراحت کننده هست.مگه میشه عاشق نشد؟! ولی خب این حس برای من یکم بیشتر از حالتعادیشه به طوری که من ٧ روز هفته و ٢٤ ساعت روز در حال عاشق و فارغ شدنم.اما توی این گیر و دار فقط ٥٠ درصد سمت من حله و هیچ وقت نشده ٥٠ درصدطرف مقابل مثبت باشه.همیشه اتفاقاتی میوفته که نمیذاره من به خواستم برسم و اگه بخوام همشون رو تعریف کنم قطعا باید چند جلدی براتون بنویسم و به همین واسطه فقط چند مورد کوتاه رو میگم.


مورد شماره ٦:مریم و حلقه ی ازدواج 

خیلی وقت بود که به کتابخونه ای که من میرفتم میومد.من واقعا ازش خوشم میومد و از چنتا از دوستاش هم به صورت نامحسوس تحقیقاتیکردم.وقتی مطمئن شدم که مجرده خودم رو آماده کردم که بهش پیشنهاد بدم.اون روز خیلی به سر و وضعم رسیدم و که یه وقت بد به ظاهر نرسم و به سمتکتابخونه راه افتادم.زودتر از همیشه رسیدم کتابخونه.وقتی رسیدم دیدم که با یه دختری تو محوطه ی بیرونی کتابخونه صحبت میکنه و یه لبخند قشنگی رویلباشه.با خودم گفتم که چی بهتر از این که حالش خوبه امروز،با انرژی میرم جلو و ازش درخواست میکنم و حلقه ای خریدم رو بهش نشون میدم.بعد از چند دقیقه ازهم خداحافظی کردن و قبل از اینکه بره داخل کتابخونه آروم صداش کردم.برگشت نگاهم کرد و باهم سلام و احوال پرسی کرد.به شوخی بهش گفتم چیه مریمخانوم امروز کبکت خروس میخونه؟!مریم با کمی خجالت گفت:از شما چه پنهون غزاله بهم گفت با خانوادشون میخوان بیان خونمون برای داداشش خواستگاری من!انگار دنیا روی سرم خراب شد و بقیش رو نمیگم که تا چند وقت حالم خراب بود فقط این رو بدونید که تا ١٢ ماه داشتم قسط حلقه رو میدادم.

 

مورد شماره 13: پیرهن سبز مغز پسته ای 

با رعنا توی فضای مجازی آشنا شدم.داستان آشناییمون هم اینطور بود که من با نام کاربری منفرد توی اینستاگرام پست های عاشقانه میذاشتم و اون یه بار اومد دایرکت و کم کم صحبت های بینمون گل انداخت و خیلی از زمان ها رو توی مجازی باهم میگذروندیم و احساس میکردیم خیلی بهم نزدیکیم و همین باعث شده بود که به این باور برسیم که لازم نیست قیافه ی هم رو ببینیم و همدیگه رو برای همدیگه میخواستیم. القصه بالاخره بعد از گذشت چند هفته به این نتیجه رسیدیم که یه قرار دوستانه تو یکی از کافه های شمال تهران بذاریم و بالاخره همدیگه رو ببینیم. برای هماهنگی طی کردیم که با هم چه لباسی میپوشیم که بتونیم بشناسیم هم رو. چند دقیقه زود تر از ساعت قرار رسیدم به کافه و پشت یه میز نشستم. راس ساعت 5 عصر  رعنا وارد کافه شد. من درجا محو زیباییش و ناخودآگاه پیش پاش بلند شدم ولی اون از کنارم رد شد و رفت به سمت میز پشتیم که یه پسر پیرهن سبز نشسته بود. جا خوردم و نشستم و به فکر فرو رفتم. بعد چند دقیقه رعنا اومد بالاسر من و من رو صدا کرد. با خودم گفتم که بالاخره فهمیده که اشتباه کرده و بهش نگاه کردم و یه لبخند زدم. بهم گفت: میتونم این صندلی رو بردارم؟ من فقط داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم که با ناامیدی گفتم: بله. تشکر کرد و صندلی رو برداشت و رفت. وقتی دیدم که بدون توجه به تفاوت های من و اون پسر چقد خوشحاله بلند شدم که از کافه بیام بیرون.وقتی داشتم صورت حسابم رو پرداخت میکردم به سرم زد که از خانم صندوق دار سوالی بپرسم. 

-ببخشید خانوم

+بله؟

-این پیرهن من مگه سبز نیست؟

+نخیر

-پس چه رنگیه؟

+مغز پسته ای!پیرهن سبز پیرهن اون آقایی که کنار اون خانوم نشستن هست!

با ناامیدی تمام از کافه زدم بیرون و...

مورد شماره 21:ستاره 212628 

بعد از چند وقت که به خاطر داستان پروانه(مورد شماره 20 که داستان آن کاملا محرمانه است) حالم گرفته بود یه پیام شخصی در تلگرام با آیدی ستاره 212628 برام اومد که حاوی متنی عاشقانه بود. وقتی ازش پرسیدم که کی هست جواب داد که پیمان از بچه های دانشگاه منو معرفی کرده و گفته گزینه ی مناسبی هستم. چند وقتی گذشت و روابطمون صمیمی تر شد و داستان رعنا که برام درس عبرتی شده بود باعث شد ازش عکس هایی بگیرم و شناخته بودمش. مدت ها بهش پیشنهاد قرار حضوری میدادم ولی خب هر بار بنا به دلایلی رد میکرد و میگفت به وقتش میام سر قرار ولی فعلا همین مجازی و تلگرام مناسبه تا من هم شناخت بیشتر و بهتری بدست بیارم.بالاخره بعد 3 ماه قبول کرد که بیاد به سر قرار و ایندفعه بهش نگفتم چه لباسی میپوشم چون عکس هام رو براش فرستاده بودم و اون هم منو شناخته بود. روز موعود فرا رسید و امیدوار بودم که به آرزوم برسم و دیگه این اتفاقات رو تموم کنم.کمی زودتر رسیدم و یه بار دیگه حرف هام رو چک کردم.بالاخره در کافه باز شد و ستاره وارد کافه شد. محو هیبتش شدم، تا حالا هیچکدوم از موردهام اینجوری نبودن و یکمی ترسیدم و آب دهنم رو قورت دادم. رسید بالا سرم و گفت آقا بهزاد هستی دیگه؟ جواب دادم بله.نشت بغل دستم و کمی از تعجبم خندید و به شوخی یه مشت به بازوم زد. بعد با خنده گفت:چرا خشکت زده؟ یه حرفی بزن بابا. تمام عزمم رو جزم کردم که بتونم یه جمله بگم و اون این بود که:تو مَردی؟ آقای رضا ناصری برام توضییح داد که ستاره یه ربات تلگرامه که سعی کرده برای اوقاتی که آدم ها تنها هستن ازش استفاده کنه و برای اینکه این ربات بتونه این کارکرد رو داشته باشه باید شیوه های گفتاری مختلفی رو آنالیز کنه. پس برام مشخص شد  که اون عکسا هم مال یه کاربر دیگه بوده. در نهایت به خاطر کارهام ازم تشکر کرد و خورد و خوراک اون روز رو مهمون ایشون بودیم.

اگر بخوام براتون مورد های دیگه رو بگم فقط زیاده گویی کردم و درام داستان رو زیاد تر کردم ولی خب وقتی به عنوان یه سوم شخص به این داستانا نگاه میکنم نمیدونم که بخندم یا گریه کنم.خلاصه که الان چند وقتی هست که عاشق نشدم و تنهام پس اگر شما میخواید پیشنهادی بدید الان بهترین زمان ممکنه پس گیرنده ی شخصی بنده به روی تمام شما عزیزان باز خواهد بود!

به امید دیدارتون!

پ.ن: خوشحال میشم بگید که نظرتون درمورد عکس های توی نوشته چیه!

 

 


  • ۲ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۰
  • ۳۴۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

ارغوان

۱۷
خرداد

 

 

میتونم با قاطعیت بگم که اصلا از شعر خوشم نمیاد البته کمی مولانا رو دوست دارم ولی باقی رو زیاد درک نمیکنم مخصوصا شعرای معاصر رو که اصلا ولی هوشنگ خان ابتهاج (خدا حفظش کنه) داستانش فرق میکنه و جایگاهش توی ذهنم واقعا اون بالاهاست.

 

 

 

کمی کیف کنیم دور هم!

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۴۷
  • ۲۶۶ نمایش
  • یه بنده خدایی