!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

وقتی تو این شرایط آلودگی هوا تعطیل نمیکنید س.ع درونمون شروع میکنه به گفتگو با شما...دو نقطه از اینجا تا جلو در مسئولین پرانتز!
  • ۰ نظر
  • ۳۰ آذر ۹۸ ، ۰۸:۳۳
  • ۲۲۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

دخترک با دسته ای از گل هایی که نتوانسته بود آن ها رو بفروشد جلوی شیشه ای دودی در حال تجسم خود با دست گل عروسی بود که پسرک این طرف شیشه در حال بازی با آیپد خود بود...

  • ۲ نظر
  • ۲۶ آذر ۹۸ ، ۰۲:۱۳
  • ۱۷۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

بعد از یک سواری بیش از یک ساعته با مترو به محل سرویس دانشگاه رسیدم برای فرار از گرمای هوا سریع خود را به اتوبوس سرویس دانشگاه رساندم بلکم به زودی حرکت کند...زمانی که وارد اتوبوس شدم به حالت خسته خودم را به روی صندلی انداختم و وقتی خوب جاگیر شدم متوجه نگاهی از کنار شدم...سرم را که برگرداندم دیدم دختری از صندلی های ردیف کناری دارد به من نگاه میکند.بعد از ادامه دارشدن این نگاه به او نگاهی کردم...کمی تعجب همراه با شعف در نگاهش دیدم...مشخص بود که کار از کار گذشته و دیگر یک دل که نه لااقل هزاران دل اسیر من شده...ولی قرار نبود که دم به این تله بدهم،پس سریع نگاهم را برگرداندم و در دنیای خود غرق شدم:)

پ.ن:این قسمت از تابستون گذشته منتظر انتشار بوده:/
پ.ن:چون نوشته شده بود منتشر کردمش وگرنه درحال حاضر تو مود تابستون نیستم:/

پ.ن:تازه یه قسمت دیگه هم نیمه نوشته شده موجود هست:/

پ.ن: ://

  • ۸ نظر
  • ۲۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۲
  • ۲۶۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

مود ۱۵

۱۳
آذر

                                                                         

       «با صدهزار مردم تنهایی                          بی صدهزار مردم تنهایی»

  • ۱۹ نظر
  • ۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۵
  • ۳۰۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

 

  • ۱۶ نظر
  • ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۰
  • ۲۳۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

پسرک بعد روزها پول هایش را جمع کرده بود و میخواست دو راکت بدمینتون بگیرد تا در یک روز تعطیل با دوستش در پارکی بازی کند ولی پدر دوستش حتی روزهای تعطیل هم مجبور بود به سرکار برود تا پولی برای گذران زندگی داشته باشند...اینگونه شد که پسرک در دنیای کوچک خود به این فکر افتاد که پول هایش را به دوستش بدهد تا او آن ها را به پدرش بدهد که در عوض او پسر خود را برای بازی با دوستش در روز تعطیل به پارکی ببرد!

  • ۶ نظر
  • ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۷:۴۴
  • ۱۹۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

  • ۳ نظر
  • ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۳:۱۵
  • ۲۱۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

مود ۱۴

۰۷
آذر

و سرابی که مرا برد به این دِیر خراب...

  • ۶ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۸ ، ۰۱:۰۵
  • ۲۲۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

 

  • ۷ نظر
  • ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۷
  • ۲۳۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

مود ۱۳

۰۱
آذر

غرق در رویا،فارغ از واقعیت

  • ۶ نظر
  • ۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۰:۲۸
  • ۲۸۹ نمایش
  • یه بنده خدایی