!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۱۱ مطلب با موضوع «به قلم غیر بنده خدا» ثبت شده است

آناجان،دوست عزیزم،همسرم
ببخش من را و پست فطرتم نخوان!جنایت کرده‌ام؛هرچه فرستاده‌بودی باختم؛همه را،همه‌اش را تا سکه آخر.همان دیروز پول را گرفتم و همان دیروز هم باختم!آناجان حالا چطور به رویت نگاه کنم؟حالا درباره من چه‌خواهی گفت؟درباره من چه فکری خواهی کرد؟فقط از قضاوت تو می‌ترسم!ممکن است بعد از این هم برایم احترام قائل باشی؟تکلیف عشق بدون احترام چه می‌شود؟پایه‌های ازدواجمان به لرزه می‌افتد.آه،دوست من،من‌را مقصر ندان!از قمار متنفرم،نه حالا،که دیروز هم نفرت داشتم،پریروز هم.لعنتش کردم.پول را دیروز گرفتم،به اسکناس تبدیلش کردم و رفتم تا به خیال خودم باخته‌هایم را ببرم و اگر شد اندکی پولمان را بیشتر کنم.حتی به بردی اندک هم امید داشتم.اولش کمی باختم،اما باخت ادامه پیدا کرد.می‌خواستم باخته‌هایم را ببرم،ولی بیشتر می‌باختم.آن‌وقت بی‌اختیار بازی را ادامه دادم تا دست‌کم پول برگشتم را جور کنم و دیگر همه را باختم.آنّاجانم،من التماس نمی‌کنم که دلت برایم بسوزد،بهتر است بی‌اعتنا باشی،اما وحشتناک می‌ترسم از قضاوتت.نگران خودم نیستم.برعکس،حالا،بعد از چنین سرشکستگی،ناگهان درباره آینده‌ام آرام شدم و نگرانی ندارم.دیگر فقط کار و‌ تلاش.ثابت می‌کنم که هنوز هم می‌توانم گلیمم را از آب بیرون بکشم!نمی‌دانم شرایط در آینده مساعد خواهد بود یا  نه،اما کاتکوف دیگر امتناع نخواهد کرد.فکر می‌کنم تمام آینده به به شایستگی کارهایم بستگی دارد.کارم اگر خوب باشد،پول هم می‌آید.اگر به خودم بود که الان هم به فکر نمی‌افتادم،به ریشش می‌خندیدم و بی اعتنا می‌گذشتم.اما تو نمی‌توانی قضاوتت را درباره این جنایت من به زبان نیاوری،همین است که عذابم می‌دهد و سردرگمم می‌کند.آنا جانم،فقط خدا کند عشقت به من از بین نرود.حتی اگر این شرایط وحشتناک هم نبود،به هامبورگ می‌آمدم و بیش از هزار فرانک یعنی حدود سیصدوپنجاه روبل را در قمار به باد می‌دادم!این جنایت است!اما من که از روی سبکسری و هوس یا حرص پول را نباختم،برای خودم نبود.آخر من هدف‌های دیگر داشتم!خوب،حالا باید درستش کنم.زودتر باید بیایم پیشت.هرچه زودتر،همین الان پول برگشت را بفرست،حتی اگر آخرین پولی باشد که در بساط داریم.دیگر بیش از این نمی‌توانم اینجا بمانم،نمی‌خواهم بمانم.می‌آیم،می‌آیم.در آغوشت می‌گیرم.تو هم در آغوشم می‌کشی و می‌بوسی،مگر نه؟
آخ که اگر این هوای مزخرف و سرد و مرطوب نبود،دست‌کم 
خودم را می‌رساندم فرانکفورت!آن‌وقت دیگر اینها پیش نمی‌آمد،آن‌وقت دیگر بازی نمی‌کردم!اما آخر هوا طوری بود که من با این وضع دندان‌ها و سرفه‌هایم هیچ نمی‌توانستم راه بیفتم و یک شب تمام شب را با یک پالتوی نازک در راه باشم.اصلا امکان‌پذیر نبود،خطر محض بود؛حتما مریض می‌شدم.اما حالا دیگر این هم نمی‌تواند جلویم را بگیرد.همین الآن،تا این نامه را گرفتی ده امپریال بفرست(هیچ لازم نیست اصل پول را بفرستی،پول نفرست ،فقط حواله بانکی.مثل دفعه قبل،یک کلام،مثل دفعه قبل).ده امپریال،یعنی نود گولدن آن‌هم فقط برای خرج راه.امروز جمعه است،یکشنبه می‌گیرم و همان روز می‌روم فرانکفورت و آنجا سوار قطار سریع‌السیر می‌شوم.دوشنبه می‌رسم.من هم آخر آدمم،آخر در وجود من هم ذره‌ای انسانیت هست.یک‌وقت نکند فکرهایی بکنی،به من اعتماد نکنی و خودت بلند شوی بیایی اینجا. این بی‌اعتمادی تو ،که فکر می‌کنی من نخواهم آمد،می‌کشدم.به تو قول شرف می‌دهم که فورا بیایم،بی‌توجه به همه‌چیز،حتی باران و سرما.در آغوشت می‌کشم و می‌بوسمت.حالا چه فکری درباره‌ام می‌کنی؟آه!کاش می‌توانستم در همان لحظه‌ای که داری این نامه را میخوانی،ببینمت!
داستایفسکی تو(هامبورگ،۲۴مه۱۸۶۷)
بعدالتحریر:فرشتهٔ من،نگران من نباش!بازهم می‌گویم،اگر فقط خودم بودم که به ریش دنیا می‌خندیدم و تف می‌انداختم؛مهم نبود.فقط وضعیت تو و قضاوتت رنجم می‌دهد و این‌که چقدر زجرت دادم!تا دیدار.
آه،کاش زودتر برسم و پیش تو،زودتر باهم باشیم.باهم یک فکری می‌کنیم.

  • ۵ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۹
  • ۲۱۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

مبعث مبارک :)

۱۳
فروردين

از عرش برین همیشه تا دامن خاک

پیوسته رسد سروشی از قادر پاک

کای مایه امید دو عالم احمد

لولک لما خلقت الافلاک

  • ۱۱ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۴۳
  • ۲۳۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

دعوتتون میکنم به مطالعه مقاله شماره یک از روزنامه صور اسرافیل به قلم کربلایی علی اکبر دهخدا:

بعد از چندین سال مسافرت به هندوستان و دیدن ابدال و اوتاد و مهارت در کیمیا و لیمیا و سیمیا، الحمدلله به تجربه بزرگی نایل شدم و این تجربه، دوای ترک اعتیاد به تریاک است. اگر این دوا را کسی در ممالک خارجه کشف می کرد، صاحب امتیاز آن می شد و انعام می گرفت و در تمام روزنامه ها نامش درج می شد، اما چه کنم که در ایران قدردان نیست!

عادت، طبیعت ثانوی است. وقتی کسی به کاری عادت کرد، دیگر به آسانی نمی تواند آن را ترک کند و علاج این است که به ترتیب مخصوص و به مرور زمان آن را کم کند تا وقتی به کلی از سرش بیفتد. حالا من به تمام برادران مسلمان و غیور تریاکی خود، اعلان میکنم که ترک تریاک به این صورت ممکن است که اولا در امر ترک، مصمم باشند و عزمی قوی داشته باشند. ثانیا مثلا یک نفر که روزی دو مثقال تریاک می خورد، روزی یک گندم از تریاک کم کند و دوگندم مرفین به جای آن مصرف کنند و کسی که روزانه ده مثقال تریاک میکشد، روزی یک نخود از آن کم کند و دو نخود حشیش مصرف کند و همین طور ادامه دهد تا وقتی که دو مثقال تریاک خوردنی به چهار مثقال مرفین و ده مثقال تریاک کشیدنی به مصرف بیست مثقال حشیش برسد. بعد از آن تبدیل خوردن مرفین به آب دزدک مرفین و تبدیل حشیش به خوردن دوغ وحدت بسیار آسان است. برادران غیور تریاکی من! وقتی خدا کارها را این طور آسان کرده است، چرا خودتان را از زحمت حرفهای مفت مردم و تلف کردن این همه مال و وقت خلاص نمی کنید؟

ترک عادت در صورتی که به این روش انجام شود، موجب مرض نمی شود و کار خیلی آسانی است. وقتی بزرگان هم می خواهند عادت زشتی را ان مردم بیندازند، همین طور عمل می کنند. شاعر خوب گفته است که عقل و دولت قرین یکدیگرند. وقتی بزرگان فکر میکنند که مردم فقیرند استطاعت خوردن نان گندم را ندارند و رعیت همه عمرش را باید به زراعت گندم صرف کند و خودش همیشه گرسنه باشد، ببینید چه می کنند:

روز اول سال، نان را با گندم خالص می پزند. روز دوم به هر خروار (۳۰۰ کیلوگرم) گندم، یک من (۳ کیلوگرم) تلخه، جو، سیاه دانه، خاک اره، یونجه، شن، کلوخ، چارکه یا گلوله هشت مثقالی می زنند. معلوم است که در یک خروار گندم، اضافه کردن یک من از این چیزها (مزه نان را عوض نمیکند) و هیج معلوم نمی شود که چنان نانی ناخالصی دارد. روز دوم دو من از این چیزها به یک خروار گندم می زنند. به این ترتیب روز سوم سه من، روز چهارم چهار من و بعد از صدروز که سه ماه و ده روز می شود، صدمن گندم با صدمن تلخه، جو، سیاهدانه، خاک اره، کاه، یونجه یا شن مخلوط می شود و چون مردم به تدریج به تغییر مزه نان گندم عادت می کنند، هیچ کسی با خوردن چنین نان ملتفت ناخالصی آن نمی شود و به این ترتیب عادت نان گندم خوردن از سر مردم می افتد. واقعا که عقل و دولت قرین یکدیگرند!

برادران غیور تریاکی من، البته میدانید که انسان عالم صغیر است و شباهت تمام به عالم کبیر دارد؛ یعنی مثلا هر چیز که برای انسان دست می دهد، ممکن است برای حیوان، درخت، سنگ، کلوخ، در، دیوار، کوه و دریا هم اتفاق بیفتد و هر چیز هم برای اینها دست می دهد، برای انسان هم ممکن است دست بدهد، زیرا انسان عالم صغیر است و آن چیزها جزء عالم کبیرند. مثلا این را می خواستم بگویم: همان طور که ممکن است عادتی را از سر مردم انداخت، می توان عادتی را از سر سنگ و کلوخ و آجر هم انداخت - چرا که میان عالم صغیر و کبیر مشابهت کامل وجود دارد. پس حالا که میشود عادت سنگ و کلوخ را عوض کرد، چه انسانی باشد که از سنگ و کلوخ هم کمتر باشد؟ مگر می شود انسانی از سنگ و کلوخ هم کمتر باشد که نتواند عادت بدی را ترک کند؟ مثلا مریض خانه ای را مرحوم حاج شیخ هادی مجتهد ساخت و موقوفاتی هم برای آن معین کرد که همیشه یازده نفر مریض در آنجا بستری باشند. تا زمانی که حاج شیخ هادی در قید حیات بود، مریض خانه به یازده نفر مریض عادت داشت. اما همین که حاج شیخ هادی مرحوم شد، طلاب مدرسه به پسرش گفتند: ما، وقتی تو را آقا میدانیم که موقوفات مریضخانه را خرج ماگنی. حالا ببینید این پسر خلف ارشد شیخ هادی چه کرد! 

ماه اول یک نفر از مریض ها را کم کرد. ماه دوم دو تا، ماه سوم سه تا، ماه چهارم چهارتا و همینطور تا حالا که تعداد مریضهای بستری در این مریض خانه به پنج نفر رسیده و به محسن تدبیر او، آن پنج نفر هم تا پنج ماه دیگر وجود نخواهند داشت. پس ببینید که با تدبیر چطور می توان عادت را از سر همه کس و همه چیز به در کرد. حالا مریض خانه ای که به بستری بودن یازده نفر در آن عادت داشت، بدون اینکه ناخوش شود، عادت بستری بودن یازده مریض در خودش از سرش افتاده. چرا؟ برای اینکه مریض خانه جزء عالم کبیر است و مثل انسان که عالم صغیر است، می شود عادت را از سرش انداخت.

دخو

پ.ن:امروز میخواستم به مناسبت روز زبان مادری مطلبی رو منتشر کنم ولی فکر کردم شاید لحن نوشته کمی تند باشه و منصرف شدم :(

فک کنم الکی الکی اسیر خود سانسوری شدم :/

  • ۲ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۴۸
  • ۳۸۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

داشتم تلگرام رو بالا پایین میکردم که به متن زیر که فک کنم توییت یه نفر دیگه بود برخوردم:

همسایه‌ی کناری داره اسباب‌کشی می‌کنه.  تریلی هجده‌چرخ اجاره کرده با راننده. راننده‌اش عراقیه‌. هم‌سن منه. سال ۶۴  اون بصره بوده و من اهواز. خونه‌ی اونا بمب خورده. خونه‌ی ما موشک. الان هم دم در داریم چای می‌خوریم و فحش می‌دیم به #جنگ.

همین چن خط نشون میده که جنگ چقد پدیده ی پستی هست و مردم اگر به اجبار شرایط نباشن هیچوقت دست به جنگ نمیزدن.لازم نیست بیشتر ار این بنویسیم.

خداقوت!

پ.ن:آقا ما تلگرام و توییتر رو به علت وجود زیرساخت های لازم توی خونه ی همسایه چک میکنیم 😁

  • ۲ نظر
  • ۲۸ آذر ۹۷ ، ۲۰:۳۵
  • ۲۲۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

صحن دکان غرق در خون بود و دکاندار، پی در پی
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ی خود را درون می برد
پنجه بر جان یکی زان جمع می افکند و
او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد
مرغکان را یک به یک می کشت و
در سطلی پر از خون سرنگون می کرد
صحن دکان را سراسر غرق خون می کرد

بسته بالان قفس
بی خیال
بر سر یک "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم یکدگر را
بر سر هم خیز بر می داشتند

گفتم: ای بیچاره انسان!
حال اینان حال توست!
چنگ بیداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت این در، داس خونین، دست اوست
تا گریبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر یک لقمه
یا یک نکته، آن هم هیچ و پوچ
این چنین دشمن چرایی؟
می توانی بود دوست

  • ۱ نظر
  • ۰۳ آذر ۹۷ ، ۲۰:۰۰
  • ۲۶۹ نمایش
  • یه بنده خدایی
زندگی رسم خوشایندیست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازه عشق .
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است .
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست .
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه» ، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است .
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است .
زندگی «مجذور» آینه است .
زندگی گل به «توان» ابدیت ،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی « هندسه» ساده و یکسان نفسهاست .
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر
زیباست .
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست .
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست .
زیر باران باید رفت .
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است
  • ۳ نظر
  • ۲۴ آبان ۹۷ ، ۱۵:۳۹
  • ۴۰۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

اثر پروانه ای فقط اونجاش که هر کی هر ور دنیا هر کاری کنه ما به فنا میریم

*************

اومدم خونه
مشغول شدم به خاروندن جای کش جوراب
که یهو روی دستم یه زخم
خشک شده اماده کندن دیدم
.
.
.
.
.
خوشبختی پشت خوشبختی 
لـــذت پشت لـــذت

*************

6 ساله ال ای دی خریدیم هنوز نصفه تصویر فیلمارو نمیبینیم 
.
.

.
.
.
آخه مامانم نمیزاره برچسب رو تلویزیونو بکنیم :D

*************

یه رفیق داشتم که تا پارسال خدا خدا میکرد,صد تا گوسفند کشت و نذری داد,متوسل شد به امام رضا (ع) تا بره خارج





حالا که رفته میگه: حالا که فکر میکنم خدا ساخته ذهن بشره!
ای خاک بر سر مغزت :|

*************

استاد زبان پرسید، از "cell phone" کجا استفاده میکنید؟ 









گفتم میکشیم رو ظرف حلوا☺️

راست گفتم نمیدونم چرا انداختم بیرون

*************

ﺷﺐ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭﺑﮑﺸﻢ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﮔﻔﺖ ﮐﺠﺎﻣﯿﺮﯼ؟ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺗﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺮﻓﻢ ﻣﯿﺰﻧﻢ :|

*************

یه شعریم هست میگه
گفتی بیا گفتم کجا؟؟
:l
یعنی قشنگ معلومه پنج صبح شاعرو بیدار کردن گفتن یه شعر بگو کارم گیره!

*************

یک جایى خوندم نوشته بود حلزون طبق غریزه اى که داره هیچ موقع گم نمیشه 
خب یکى نیست بهش بگه ؛بابا تا حلزون بخواد برگرده سر جاى اولش عمرش تموم شده واس خاطره اینه که گم نمیشه.

*************

ینی حتی توی مولکول آب هم میشه مثلث عشقی رو دید.
دوتا هیدروژن سر یه اکسیژن هی دعواشون میشه. D:

*************

پسره پست گذاشته :
شال قرمز سر نکن ......
من را هوایی تر نکن ......
گاوها با رنگ قرمز زود قاطی می کنند !!! :|
.
.
.
به نظرتون شاعر الان به خودش فحش نداده !!؟؟؟ @_@ ^__^

*************

یه جور سینگلم که 






حتی روحانی هم بهم اس ام اس نداده از حقوق شهروندی آگاهم کنه ☹️

*************

بنظر من عشق بالاتر از غرور هست


مثلا خود من بارها شده که بخاطر عشقى که به لواشک داشتم غرورمو زیر پا گذاشتم و گفتم تورو خدا یه تیکشم به من بدین :D

*************

ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯾﺨﻤﮏ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﻧﺼﻔﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ . . . .





ﭼﺮﺍ ﺍﻟﮑﯽ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﺁﺭﻩ!!!!

*************

دخترا دلتون به سیکس پک اقا داماد خوش نباشه 






درست یکسال و سه ماه بعد عروسی میشه ایربگ

*************

منبع:4جوک

  • ۰ نظر
  • ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۷
  • ۳۹۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

ملاک و معیار برخی از دختر خانم‌ها (شما بخوانید از برخی بیشتر!) در مورد ازدواج تغییر کرده و نسبت به قدیم، دچار دگردیسی شده است. قدیم (نه خیلی قدیم) وقتی پسری به خواستگاری می‌رفت، در اتاقِ کناری، اولین دیالوگی که از دختر می‌شنید این بود که: «همسرم باید متصف به صفت ایمان و تقوا باشه!» امروز نه‌تنها برای این صفت پشیزی ارزش قائل نیستند، بلکه اصلاً به زبان نمی‌آورند یا اگر هم بیاورند، آن ته ماجرا اگر شد، شد، نشد هم نشد! یعنی مرد پول‌دار باشد، مشروب هم بخورد طوری نیست؛ سانتافه داشته باشد، نماز هم نخواند اشکالی نیست؛ خوشگل و پردرآمد باشد، 30 سال هم بزرگتر باشد به کی چه؟ یزید وار برخورد کند، سفر و گشت و گذارش به داخل و خارج به راه باشد، آدم هم نباشد، نباشد! ببینید چطور درِ دلِ آدم را باز می‌کنند!

دخترخاله زاغِ نگارنده نیز از این‌گونه جانداران است. بعد از دادن پاسخِ رد به 1200 خواستگار، بالاخره به یک نفر «بله» را هدیه کرد. روزی که از او پرسیدم نام خواستگارت چیست؟ گفت: «محمد» بعد که پرسیدم چند برادر و خواهرند؟ گفت: «یه برادر به نام علی و یه برادر دیگه هم داشته که فوت کرده و یه خواهر به نام جسیکا!» نه به علی و محمد، نه به جسیکا! پاسخگو بود: «داستان داره پسرخاله، سورپرایزه!» من اما عاشق نام جسیکا بودم!

به والده گفتم حالا که تازه داماد گرفتند، به عنوان خاله بزرگ‌تر دعوت‌شان کند منزل تا دور هم باشیم و گپی بزنیم. نیت ظاهراً گپ و گفت و دورهمی بود، باطناً اما مشتاق دیدار جسیکا بودم تا بلکه اگر مورد پسند بود، برایم خواستگاریش کند.

با شنیدن صدای زنگ، از جا جستم. یک به یک آمدند و خوش و بش کردیم و نشستند. خبری از جسیکا نشد! دخترخاله را گوشه‌ای کشیدم و جویای احوال جسیکا شدم: «دختر خاله! جسیکاشون نیومد؟» - «آره، اینجاست، تو ماشین داره آهنگ گوش میده!» چون نامحرم بود، با مگس‌کش محکم به سرش زدم و راهیش کردم تا بیاوردش که اصلاً این همه خرج برای جسیکا بود!

از لحظه ورود جسیکا بر خود لعنت فرستادم تا لحظه‌ای که خواستند بروند. حرص خوردن را در چشمان والده وسواسم می‌دیدم؛ اما بیچاره چاره‌ای نداشت، چه بگوید؟ جسیکا هم همه جا چرخید و دست به دست شد.

بعد از رفتن آن‌ها که حسابی هم به‌شان خوش گذشت، ما ماندیم و شستن فرش‌هایی که جسیکا روی آن‌ها دویده بود و واق‌واق کنان دلبری کرده بود از مادرش که به قول خودش: «از وقتی پسرم از دنیا رفته، تنها مونسم دخترم جسیکاست! دقیق جاشو برام پر کرده!»

بعد که معترض شدم: «بی‌شعور! چرا نگفتی سگه، تا تو همون خراب شده آهنگشو گوش می‌کرد؟!» گفت: «اشکال نداره پسرخاله، هر روز می‌شورنش، نجس نیست دیگه!» نمی‌دانستم تا این حد با خدا ارتباط دارد و از طرفش اجازه دخل و تصرف در احکام را دارد!

آدم‌ها سه دسته‌اند، دسته‌ای از دست رفته‌اند، دسته‌ای در شُرُف از دست رفتنند و دسته‌ای هم هنوز از دست نرفته‌اند. روی سخنم با دو دسته اخیر است. وسائل را ورق بزنید، جلد 3، صفحه 417؛ حضرت علی علیه السلام فرمود: «از نزدیک شدن به سگ‌ها بپرهیزید...» و «خیر و خوبی در سگ‌ها نیست...»

از من گفتن و نوشتن بود که گفتم و نوشتم، بعد احدی بهانه نیاورد که کسی نه نوشت و نه گفت، گفته باشم!



از وبلاگ دوست خوبم میرزا

  • ۰ نظر
  • ۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۸
  • ۴۶۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟


منیع:داستان های آموزنده

  • ۰ نظر
  • ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۴
  • ۴۱۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زدتا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .

پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.

به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.

هدف مولانا از روایت این داستان

هدف مولانا از داستان ایاز، این است که مخاطب هایش در هر جایگاهی که هستند همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت، آنها را مغرور و غافل نکند.

منبع:نمکستان

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۳
  • ۳۸۱ نمایش
  • یه بنده خدایی