!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۲۳ مطلب با موضوع «دل دلی ها» ثبت شده است

واقعا متاسفم...رسما کاری کردید که هیچ دختری اعتماد نداره...پایان نامه من این وسط گیر کرده و دارم زمان از دست میدم...اونم به علت چشم چرونی و غلبه شهوت یسری پسری که مغزشون تو...هست:/

  • ۳ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۳
  • ۲۴۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

خب با احتساب امروز دیگه میشه گفت که دقیقا یک سال از آخرین پستی که در این وبلاگ گذاشته شد، گذشته و حالا دیگه میتونیم برای این سکوت نسبتا طولانی یه کیک خوشگل و پر از موز و گردو و شکلات و همه چیزای دیگه ای که تو کیک میریزن در ابعاد و طبقات متنوعی که میشه سرش بحث کرد، درست کنیم و یه شمع یک هم بذاریم روش.

اما چیشد واقعا؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چرا یهو همه چی سیاه شد و رفتم؟ نه اینکه خیلی آدم مهم یا بزرگ و یا حتی از شاخای این فضای به اصطلاح نوستالژیک باشم ... نه، از این خیالات و توهمات ندارم ... فقط میخوام کمی باب صحبت رو بازم کنیم البته اگر هنوز کسی توی این فضا باقی مونده باشه:))

با اینکه حرفم ادامه داره و خب طبیعتا توی این حال پارگراف عوض کردن بی دلیله ولی دوست داشتم که ادامه حرفو توی این پارگراف بزنم و اون دو نقطه و پرانتز بسته برای خودش تنها اون بالا بمونه...برگردیم سر بحث خودمون ... داشتم میگفتم که نمیدونم هنوزم کسی اینجا هست یا نه ... آخه میگن اپلیکیشن هایی مثل اینستاگرام و تلگرام و باقی رشد و گسترده میشن و فرایند به اشتراک گذاری مطالب و تفکرات رو راحت تر، سریع تر و با رنگ و لعاب تر میکنن دیگه خیلی به اینجور فضاهایی که هنوزم من توش احساس راحتی میکنم اقبالی نشون داده نمیشه...مث کتاب حافظ یا سعدی بهش نگاه کنیم یا اصن مثل خود آیات قرآن. احتمال اینکه یه آیه یا بیت رو توی یکی از صفحات اینستاگرام ببینیم معمولا بیشتر از رجوع به اصل منبع هست و حالا نظر من در این خصوص که شاید بشه روش بحث کرد و گفت من کمی عقب تر از زمانم حرکت میکنم هم به کنار ولی همونجور که گفتم من با این فضا خیلی بیشتر از اپلیکیشن های امروزی راحت ترم و تنفس راحت تری اینجا نسبت به اونجاها دارم ... برای همینم امیدوارم چند نفری هنوز اینجا باشن و بخونن و از یخ صحبتی که شکستم استفاده کنن و باقی ماجرا:))

یه پارگراف دیگه هم تموم شد و همچنان در مقدماتی شلخته و بهم ریخته ... راستیتش علت رفتنم به نوع نگاهم به دنیا یا شخصیتی که دارم برمیگرده ... معمولا آدمی هستم که شاید خیلی آبم با دیگران توی یه جوی، جوب و یا حتی جو نره ولی خب تا حد توان که احتمالا هم شاید خیلی خیلی خیلی کم هست سعی میکنم نوع رفتار و حرکاتم در برابر دیگران و اوقاتی که تنها هستم متفاوت باشه تا خدای ناکرده تاثیر منفی ای روی دیگران نذارم و تو اوقاتی که با کسایی که برای معاشرت مناسب میدونم سعی میکنم تا حال خراب کن جمع نباشم - که البته ممکنه دوستام دقیقا برعکس اینو بگن و مدعی باشن که دپرس، غرغرو و پیرمرد جمع من هستم ولی خب از اونجایی که من با خودم آشنامو میدونم که چیکار دارم میکنم - هرچند که این اجازه رو به خودم میدم بنا به از خودگذشتگی های شایانی که در این زمینه انجام میدم یه توانایی وتوهایی هم به خودم بدم:))

اما این توانایی وتو چیه؟ اینکه به خودم اجازه میدم در یک مقطع زمانی، روند گذران امور رو متوقف کنم و به خیلی از چیزا و مسائل فکر کنم ... توی این فرایند که غالبا به یکباره صورت میگیره همه چی متوقف میش ... حتی زمان ... مسائل مورد آنالیز قرار میگیرن و تصمیمات جدید گرفته میشن و مجددا بعد از گذر یه برهه که ممکنه کوتاه یا طولانی باشه امور به حالت معمولی برمیگردن. البته که ممکنه بین شرایط، امکانات و حتی نفرات قبل و بعد از برهه توقف تفاوت های آشکاری وجود داشته باشه اما بالاخره این توانایی وتویی هست که خودم به خودم دادم و خیلی با قاعده و قانون و منطق این دنیا خوندنی و حل شدنی نیست.

مرداد ماه پارسال دقیقا چنین اتفاقی رخ داد ... بنا به همین مسائل، کنکور ارشدی که داشتم و یکسری مسائل دیگه احساس کردم باید یکسری چیزا رو متوقف کنم و یسری تصمیمات جدید بگیرم. نتیجش خروج موقتی از بیان و دیگر فضاهای مجازی، دادن کنکور ارشد و مشخص کردن اوضاع ادامه تحصیل و سر و سامون دادن به یسری مسائل شدش.

چی بدست آوردم از این اتفاق؟ خب چیزای مختلفی بدست اومد و منطقا در مقابلش چیزایی هم یا کنار گذاشته شدن و یا از دست رفتن ولی میتونم بگم که مشغول یه پروژه شبهه کاری شدم و با آدمایی معاشرت کردم که هرکدومشون خوبیای خاص خودشون رو داشتن و باعث شدن تا چیزای جدیدی یاد بگیرم ... کنکور قبول شدم و خوشبختانه همچنان در همین شهر خودمون داریم ارشد میخونیم. باید بگم که خانواده یکی از فاکتورهای مهمی هست خداروشکر با این اتفاق و قبولی ارشد و نزدیکشون موندن یکی از مهم ترین اتفاقات ممکن برام در سال گذشته رقم خورد خداروشکر. وقت صرف مسائل دانشگاه کردم و اوضاع اونجا هم تقریبا خوبه مجددا شکر خدا و در نتیجه تصمیم بازگشت به بلاگ رو گرفتم ... نه برای اینکه آدم خفنی هستم ... نه ... به این جهت که تنفس اینجا راحت تره و میتونم راحت تر به چیزایی که دوست دارم با روش های عجیب و غریب و خاص خودم بپردازم.

مثلا یکی از چیزایی که دوست دارم بهش بپردازم یه چالش هست که برای خودم درنظر گرفتم. دوست دارم که این چراغ رو به صورت روزانه روشن نگه دارم ... خب اینجا تقریبا دو فاز رو پشت سر گذاشته ... فاز اول نوشته های گهگاهی بود که هر از چندگاهی اینجا بارگزاری میشد. فاز دوم حالت تماتیکی بود که اینجا به خودش گرفت و کمی نظام مند شدش. نوشته های مختلف توی تمای مختلفی که همواره سعی میکردم تا هربار متنوع تر و بهتر از قبل بشن. اما فاز جدید که امیدوارم عملیاتی بشه حالت روزانه ای هست که امیدوارم اگر توانی بود حالت تماتیک هم حفظ بشه ولی درحال حاظر حالت روزانه برام از اهمیت بیشتری برخورداره و امیدوارم که بتونم عملیاتیش کنم تا توش هم خودم رو بشدت برای نوشتن های متعدد و روزانه خسته کنم و هم حوصله شمارو سر ببرم:))

برنامه چیه؟ هیچی ... راه اندازی فاز سوم ... انجام پروژه های کاری ... نوشتن پایان نامه ارشد ... دادن کنکور دکتری و قبولی ... ایست موقت و فرایند وتو و تصمیمات جدید ... شروع مجدد کارها که امیدوارم توی تک تک لحظات و برنامه ها خدا کمکم کنه.

هوووووووووف ... چقد حرف زدم:/

امیدوارم که هنوزم کسایی باشن اینجا

موفق باشید:))

 

  • ۱۱ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۳
  • ۱۲۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

از بالای پل!

۲۹
آبان

پسرک بالای میله های حفاظ پلی در حالی که پاهایش را در هوا تکان میداد نشسته بود و مشغول تماشای ماشین هایی که از زیرش رد میشدند بود...شاید در دنیای کوچک خود زیاد ماشین باز نبود و مدل آن ها را نمیدانست ولی با خود میگفت شاید روزی یکی از این ماشین ها را خریدم...برخی از مردمی که از زیر پل حرکت میکردند با دست او را بهم نشان میدادند و تاسف میخوردند ولی او غرق در رویا در حال فکر به آینده بود که به ناگاه دید چراغ راهنمایی و رانندگی قرمز شده...سریع پایین آمد و دستمال و شیشه پاک کن خود را به کار گرفت!

  • ۸ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۰:۱۹
  • ۲۰۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

مادرم نشسته بود با جلاسنج داشت وسایل فلزی ای که کمی کدر شدنو تمیز میکرد...وقتی نتیجه رو دیدم با خودم گفتم یعنی میشه یه روزی تکنولوژی یا چیزای دیگه ای بتونن کدری ما آدم ها رو هم تمیز کنن؟!

  • ۸ نظر
  • ۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۰
  • ۱۶۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

هر لحظه ی این زندگی از نفس هامون بگیر تا قدم هامون در حالی که به نوعی انگار رو به جلوعه ولی اگه دقیق تر بهش نگاه کنیم میفهمیم که دارن منجر به پایانمون هم میشن...شاید دوای این داستان "دوست داشتنباشه!

  • ۱ نظر
  • ۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۳:۳۶
  • ۱۳۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

آنا بالای پل کنار واسیلی ایستاده بود و نگاهش متوجه پایین پل بود...محلی ها یک بار هم که شده راست میگفتند...آب رودخانه در اکتبر از باقی سال بیشتر است...نگاهی به واسیلی کرد و به او گفت:شاید اتفاقات از قبل چیده شده ان  تا منو و تو امشب و در این موقع اینجا باشیم...شاید این همون  راه فراری باشه که مدت هاست دنبالشیم...میتونیم تمومش کنیم،کمی بهش فکر کن...اینجوری هم من از دست خونوادم خلاص میشم و هم تو از دست طلب کارا...واسیلی نگاهی به آنا انداخت...در نظرش دخترک از همیشه زیباتر بود،بدش نمی آمد تا همه چیز را تمام کند ولی در همان لحظات دلش از یک چیز لرزید...ترس دنیای دیگری که بدون آنا باشد!

  • ۳ نظر
  • ۱۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۲۰
  • ۱۶۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

بعد از مدت ها دستمان به پستی رفت که آن هم دستِ بر هوای دل مزین به آثاری از عالیجناب داستایفسکی هستند...بهتر از این نمیشد:))

 

Related image

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

Related image

  • ۱۰ نظر
  • ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۷:۵۸
  • ۲۱۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

داستان اینجوریه که فعلا با وجود یه عالمه حرف برای گفتن و پست گذاشتن دلمون به فعالیت نمیره!
نمیدونیم چرا ولی اتفاقیه که افتاده...شاید تا مدتی پستی گذاشته نشه ولی اینجا فعاله و نظراتت و گپ و گفت های دوستان طبق روال سابق پاسخ داده میشن و برقراره:)
دوست داشتید به کتابخونه تعاملی هم سر بزنید و کار رو بگیرید دستتون تا من  بیام پست بذارم:))) 

  • ۲۴ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۷
  • ۴۱۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز           به جان او که دلم بر سرِ وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد                  نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل،ز خاطرش بگذار                            جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد                به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست                  وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر                که در سرم ز تو آشوب و فتنه هاست هنوز

کجاست خانه قاضی که مقالت عشق               میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی گنجد                       قیاس کردم و ز اندیشه ها و راست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو                که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

این سری در عین اینکه با حنجره طلاییم این شعر رو روخونی کردم ولی احساس کردم که بهتون

رحم کنم و روی روانتون تاثیری نذارم :))))

  • ۱۷ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۷
  • ۴۰۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

افسردگی :/

۳۰
خرداد

حالِ من بعد از اینکه میبینم همسنام تو اینستاگرام کیلو کیلو فالوور دارن و دارن لایف استایل تبلیغ میکنن و پول به جیب میزنن :/

  • ۹ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۰
  • ۲۷۶ نمایش
  • یه بنده خدایی