!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۵ مطلب با موضوع «مجموعه ها :: مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید» ثبت شده است

پرده ی اول

داخل هواپیما مصطفی کنار مهشید نشسته بود و هردو آماده ی حرکت هواپیما بودند مصطفی با یه شیرینی خاصی رو به مهشید:

+مهشید

-(با یک لبخند)جانِ مهشید؟

+باورت میشه بالاخره رفتیم سر خونه زندگیمون؟باورت میشه بالاخره بدون استرس اینکه بابات ببینتمون یا از کارمون سردربیاره داریم میریم دنبال زندگیمون

-وا!یجوری حرف میزنی انگار بابا ی من ضحاک ماردوش بوده و تو سیاه چال زندانیت کرده بوده!کلا بنده خدا حرفش این بود که تا شرایطت حل نشده خوبیت نداره دختر پسر باهم زیاد باشن.

+(با حالت قهرو آمیخته با شوخی)من از اولش خم میدونستم که تو بابات رو بیشتر ازمن دوست داری که الان طرف اونی

-(با تعجب) عه وا!مصطفی شوخی نکن دیگه!من جفتتون رو دوس دارم

+منم دوست دارم خانومم

-(با شیطنت)میدونم یه چیز جدید بگو آقا مصطفی

هردو یک لبخند کوچک میزنن و در همین حین هواپیما شروع به پرواز میکنه!

 

پرده ی دوم

زمان روایت در گذشته روز خراب شدن رابطه ی سعید و رعنا

ساعت 1:30 ظهر و همچنان سعید غرق در خواب و ناگهان گوشی تلفنش زنگ میخوره و از خواب میپره.

رعنا پشت خط هست و سعید به بیدار شدن و دیدن نام رعنا و نگاه به ساعت روی دیوار با دست میزنه روی سرش و با خودش میگه:اینو حالا چیکارش کنم؟

تلفن رو بر میداره و شروع میکنه به حرف زدن:

+سلام،خوبی؟کجایی تو؟آقا لطفا اون جلو ماشین رو بکش اونور ما رد شیم بخدا قرار داریم...الووو

-الو

+سلام
-
سلام.کجایی؟

+من تو راهم(موزیک پلیر رو روشن میکنه)ببین یه لحظه صبر کن آقا ببخشید میشه این صدای ضبط رو کم کنید من چیزی نمیشنوم.(دستگاه رو خاموش میکنه)ممنون آقا،خب کجا بودیم؟

-پرسیدم کجایی؟

+گفتم که تو راه

-کجای راه دقیقا؟

+دقیقا رو که نمیدونم ولی تو راهم دیگه!من سر ساعت میرسم اونجا.تاخیر که نداری؟

-نه...پس باشه خداحافظ تا بعد

+خداحافظ

سعید نگاهی به ساعت میکنه و میبینه ساعت 1:34 دقیقه هست و کمتر از نیم ساعت وقت داره تا خودش رو از شهر ری به سمت نیاوران برسونه پس بی درنگ شروع به حاضر شدن میکنه و بعد از 6 دقیقه آماده ی خارج شدن از خونه میشه!

به مصطفی زنگ میزنه:

+الو مصطفی

-سلام سعید

+خوبی؟

-ممنون!در خدمتم

+ببین دستم به دامنت من تو یه موضوعی گیر کردم

-(کمی با تعجب)چه موضوعی؟!

+ببین من باید کمتر از 20 دقیقه ی دیگه توی یک کافه تو نیاورون باشم پیش رعنا!خواب موندم راهی به ذهنت میرسه

-خب چرا زود تر بلند نشدی؟الان چیکار میشه کرد مگه؟!

+راهی به ذهنت نمیرسه؟!

-تنها راهی که به ذهنم میرسه اسی خلافه!

+اسی خلاف؟کدوم اسی خلاف

-یکی از بچه محلاست تازه از زندان خلاص شده من زیاد باهاش رفت و آمد ندارم ولی خب تو مدرسه بهش تقلب میرسوندم برا همین معمولا یه چیزی بهش بگم انجام میده

+خب بهش بگو بیاد منو ببره دیگه

-مطمئنی؟

+اره بابا بیاد منو ببره

-پای خودت هرچی شد؟

+مگه قراره چی بشه؟

-نه آخه این اسی خلاف موتور داره بعدشم باید پولش رو همونجا بدی ها میگم مشکلی نیست از نظرت؟!

+نه بابا اتفاقا الان بهتره چون ترافیکه با موتور رفت که ترافیک رو پیچوند پولشم که میدم دیگه

-باشه پس من بهش میگم تا 5 دقیقه ی دیگه جلو خونتون باشه

+دمت گرم

-خداحافظ

 

پرده ی سوم

داخل هواپیما همه خواب هستند و راهروهای با نرو کمی روشن هستند مصطفی از خواب بیدار میشه و با تعجب از اینکه چرا هنوز نرسیدن به دور و اطرافش نگاه میکنه ولی کسی بیدار نیست!

دست به صورتش میکشه و به ساعت نگاه میکنه و اینکار باعث تعجب بیشتر مصطفی میشه چون طب ساعت باید هواپیما 3 ساعت قبل به مقصد میرسیده ولی همچنان در حال پرواز هستن و همه هم خواب هستن حتی مهشید!

به دست به مهشید میزنه و میگه:مهشید جان؟! مهشید بلن شو!

یک صدای کلفت که یک پارچه روی صورتش هست با صدای یک فرد محتاج خواب:مهشید کیه؟بگیر بخواب بابا!

مصطفی بشدت میترسه و با ترس:مهشید چرا صدات اینجوری شده؟مهشید با توام!

پارچه رو برمیداره و جیغ میزنه:تو کی هستی؟

مصطفی به جای مهشید کنار یک شخص سیبیل کلفت و خشن نشسته بود و بعد از دیدن این صحنه از صندلی بلند شد به بین راهروی صندلی ها به دنبال مهشید میگشت!

بعد از اینکه در پیدا کردن مهشید موفق نبود و داد مردمی که از خواب بلند شده بودند به سمت میکرفونی که مهمانداران هواپیما برای مواقع ضروری از آن استفاده میکردن رفت و پشت میکرفون با صدای بلند و با نگرانی:مهشید کجایی؟کسی از شما نمیدونه زن من کجاست؟

یکی از مهماندارها از پشت سر مصطفی وارد شد و قصد تذکر به مصطفی رو داشت و زد به پشت اون و گفت مهشید پیش منه جناب محترم!

 وقتی مصطفی برگشت دید که پدر مهشید درلباس مهماندار خانم جلوش ایستاده و به مهشی و خودش یک کوله پشتی (حامل چتر نجات)بسته!

مصطفی با ترس و استرس اول به صورت مهشید که داشت گریه میکرد و بعد رو به پدر مهشید:

+آقا ماشالله داستان چیه؟شما چرا لباس زنونه تنوتونه؟

-داستان اینه که اومدم جواب حرفات رو بدم!

+کدوم حرفا؟

-که من آمریکای جنایتکارم یا نه!(اشاره به پیامک مصطفی در اپیزود قبلی)

اومدم دخترم رو ازت جدا کنم تا جیگرم حال بیاد تو هم نمیتونی هیچکاری کنی!

+(مصزفی که همه چیز رو در حال از دست رفتن میدید با کمی شجاعت)نه آقا ماشالله من نمیذارم این اتفاق بیوفته!
-
خیلی خب پس فقط نگاه کن!

آقا ماشالله در هواپیما رو باز میکنه و آماده میشه که خودش و مهشید رو از هواپیما خارج کنه که با مصطفی گلاویز میشه و در همین حین روبه مصطفی

-ول میکنی یا یه بلا سرت بیارم؟!

+ول نمیکنم چون نمیخوام عشم رو ازم بگیری!مهشید فرار کن

*(با ترس)کجا فرار کنم؟

-مهشید بابا همونجا وایسا

*چشم باباجون

+یعنی چی بابا جون بیا اینور من ازت دفا...

صدای گلوله حرف مصطفی رو قطع میکنه و جیغ مهشید با دیدن تیر خوردن مصطفی شروع میشه!(تیری که از سمت آقا ماشالله شلیک شده بود)

مصطفی به آرومی به زمین میوفته و با صدای صوت گلوله فقط به خروج آقا ماشالله و مهشید از هواپیما نگاه کرد و با خروج آن ها چشم هاش به آرومی بست!

ناگهان با صدای بلند اسم مهشید رو صدا کرد و از خواب بلند شد!

 

پرده ی چهارم

حدود 15 دقیقه ای بود که رعنا توی کافه تنها نشسته بود و منتظر سعید بود!

کم کم آماده ی رفتن شده بود که یکهو سعید با یک ظاهر عجیب وارد کافه شد.

مسئول کافه که فکر کرده بود سعید یک فردی هست که حالت عادی نداره سریع بلند شد و به سمت سعید حرکت کرد تا اون رو به بیرون کافه بفرسته ولی سعید بلافاصله گفت آقا من با اون خانوم اونجا قرار دارم اگر میشه بذارید برم پیشش.بعد از اینکه کافه دار و رعنا با هم هماهنگ کردن به سعید اجازه داده شد تا بره و سر میز رو به روی رعنا بشینه!

(سعید با کمی لبخند): +سلام!خوبی؟

(رعنا باعصبانیت و فریادی خفه): -کجا بودی این همه وقت؟

+ممم تو راه!

-همین؟

+همین دیگه...نمیدونی یسری داستان پیش اومدن که اگه بهت بگم باور نمیکنی!

سعید میخواست وقایع رو تعریف کنه که رعنا با عصبانیت حرفش رو قطع کرد!

-این همه تاخیر داشتی و منو منتظر گذاشتی حالا اومدی جلوی من با لبخند میگی این همه مدت فقط تو راه بودی اونم بدون هیچ دلیل موجهی؟

+(سعید با کمی باتعجب و عصبانیت فراخورده):صبر کن ببینم!الان یعنی داری منو بازخواست میکنی؟

-(یعنی چی؟

+جالبه حالا تو میگی یعنی چی؟یعنی چی؟یک خنده ی مسخره میکنه و میگه یعنی نمیدونی یعنی چی؟(حالا دیگه سعید به حد انفجار رسیده بود)نکنه این فضا اکو میده صدا رو که هی منیعنی چی میشنوم!

رعنا که از این عصبانیت سعیدکه تا اون موقع سابه نداشت کمی ترسیده بود و ترجیح داد که میز رو ترک کنه و بره و فقط با بغض و ناراحتی گفت:خیلی الاغی!

سعید بلند شد و از لبه ی کیف رعنا اون رو نگه داشت!و با همون عصبانیت:

+نکنه ناراحت شدی؟ای وای ببخشید که ناراحتت کردم!

-(رعنا با بغض)بس کن سعید!

توجه میز های اطراف کاملا روی این حرکت جمع شده بود و حتی مدیر کافه هم داشت به اون ها نگاه میکرد!

+یه سوال ازت میپرسم و بعد ولت میکنم!نابینا تشریف دارید

رعنا تا بخواد جوابی بده سعید حرفش رو قطع کرد و گفت خفه شو...(یک خنده ی دیگه)بذار مردم دیگه جواب بدن!آقا شما فک نمیکنی من یکمی مشکل داشت باشم!

مرد نشسته پشت میز با کمی ترس:کمی ظاهرتون نگران کننده هست بخصوص کبودی زیر چشمتون!

سعید با یک خشمی که انگار خوشحال بود:ایول دمت گرم!ببین همه نگران این ظاهر منن اونوقت تو نگران 15 دقیقه ی کوفتی هستی؟تو انسانی؟درک داری؟فهم داری؟

رعنا اینبار دیگه چیزی نمیتونست بگه و فقط به سعید خیره شده بود!منتظر یک هل بود تا بغضش دیگه کاملا جلوی مردم متلاشی بشه!

سعید که دیگه از کروه در رفته بود و بشدت عصبانی شد یک سیلی حواله ی صورت رعنا کرد و فقط گفت:از اول نباید جلوت زیاد تحولت میگرفتم چون از یه جایی به بعد احساس کردی وظیفمه که بهت خوبی کنم!

با گفتن این جمله از کافه بیرون رفت و در رو هم محکم بست ولی رعنا دست به روی صورت همونجا نشسته بود و مغزش قفل کرده بودو توانایی حرکت کردن نداشت!

چند ساعتی از اتفاقات کافه گذشته بود و رعنا همچنان پشت صندلی نشسته بود و خیره شده بود به یک فنجان خالی!

مسئول کافه بالاخره جرات کرد و به سر میزی که نشسته بود رفت و با کمی ترس:

+خانم میخواید براتون یه آژانس بگیرم

-(کمی مکث کرد ولی با خودداری) ممنون میشم اگر لطف کنید!

 

پایان
مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (1)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (2)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (3)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (4)

  • ۳۳ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۳۰
  • ۶۷۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول

مهشید که پدرش رو کمی عصبی میدید سریع شروع به عذرخواهی کرد

+باباجون ببخشید خب!شما پدرمی ولی خب اونم شوهرمه!یعنی میخواد شوهرم باشه،دوسش دارم،اونم دوستم داره.نمیتونم جوابش رو ندم

-حرف نباشه!دخترم دخترای قدیم.باباشون میگفت بمیر نمیذاشتن باباهه به صدای ر برسه درجا میمردن حالا دختر ما برا حرف ما تره هم خورد نمیکنه!نمیدونم گناهی به درگاه خدا کردم که گیر شماها افتادم.

+عه باباجون ناراحت نشو دیگه!بخدا من دوس دارم شما رو ولی واقعا از من این یه کار رو نخواه

صدای مهشید شروع به لرزیدن میکنه و با یک بغض عاشقانه به باباش میگه :من مصطفی رو دوس دارم باباجون

دل پدر مهشید با دیدن بغض دخترش شروع به نرم شدن میکنه و سرش رو پایین میندازه

صدای گوشی مهشید باز هم شنیده میشه و پدر مهشید گوشی رو باز میکنه ولی کمی مکث میکنه و پیامی که از طرف مصطفی اومده رو نمیخونه و گوشی رو به سمت مهشید میگره و میگه:تا پشیمون نشدم بگیر بخون ببین چی میگه!

مهشید با خوشحالی گوشی رو میگره و روی مبل رو به روی پدر میشینه و پیام رو باز میکنه و یه پوزخند میزنه ولی خب سعی میکنه جلو خودش رو بگیره!

پدر مهشید کنجکاو میشه و میپرسه:

+چی گفته که اینجوری شدی؟

مهشید کمی حول میکنه و میگه:

-هیچی چیز خاصی نگفته

+عه پس چیزی نگفته؟!باشه ایشالله که خیره

پدر مهشید بلند میشه و میره به سمت اتاق و مهشید باز هم گوشی رو باز میکنه و شروع به خندیدن میکنه و در این لحظه گوشیش توسط پدرش ربوده میشه و پدرش شروع به دیدن متن پیام میکنه.پیامی با این مظمون:بابا آمریکای جنایتکار با ایران اینقدری که بابات با من دشمنی داره مشکل و دشمنی نداره!

پرده ی دوم

سعید به خونه برگشته بود و طبق معمول پای تلویزیون خوابیده بود و داشت کانال ها روعوض میکرد تا به یه برنامه ی مناسب برسه که ناگهان پدرش و طوطیشون وارد پذیرایی میشن و سعید به احترام پدرش مودب میشینه پدرش  به همراه طوطی کنار سعید میشینن.

سعید به شوخی به پدرش میگه:

+بابا اینقد که خرج این طوطی کردی خرج ما نکردیا...آخ!چرا میزنی تو گوشم شوخی کردم دیگه

-بار آخرت باشه که کارکردهای مدیریتی منو زیر سوال میبریا!من هیچوقت تبعیض قائل نمیشم بین بچه هام

+(با تعجب) بچه هات یعنی این 400 گرمی رو مث من بچه ی خودتی میدونی؟آخ!چرا میزنی باز من که ایندفعه چیز خاصی نگفتم

-همین الان گفتن تبعیض قائل نمیشم بعد تو میای تبعیض قائل میشی!حقته تا شب هی چپ و راست صورتت رو بزنم

طوطی (با بی میلی و حالت تحقیر):اسکل

سعید با نک انگشتش به سر طوری میزنه و با حرص میگه:تو چی میگی بابا؟!

چک سوم رو هم میخوره و با بغض میگه:

+بابا چرا میزنی؟یدونه انگشت زدم تو سرشا

-(با عصبانیت) تو نمیفهمی این حیوون ضعیفه میزنی تو سرش!تو میدونی چقد هزینش کردم تا به ین حد برسه!سایزش رو نگاه که یک بیستم تو هست ولی 100 برابر تو خرج برداشته تا الان برام

+خب بابا الان خودت گفتی که واسه این بیشتر از من خرج کردی...آخ...آخ چرا ایندفعه 2 تا زدی؟

-اولیش برا اینکه به ایرج خان نگی این و دومیش هم برا اینکه یاد بگیری هیچوقت از پدرت آتو نگیری

پدر بلند میشود و به اتاق میرود درحالی که سعید دست با یک صورت سرخ به گوشه ی پذیرایی خیره شده.

پرده ی سوم

رعنا و دوستش زیبا بعد از کلاس بعدالظهر دانشگاه در حال برگشت به خونه بودند و در حین مسیر با هم صحبت میکردن.رعنا:

+زیبا تو چیزی مبحث آخری که استاد مطرح کرد فهمیدی؟

-نه

+آخیش

-چرا اونوقت؟

+آخه میگن هیچ حسی بهتر از این نیست که تو کلاس از بقل دستیت بپرسی تو چیزی فهمیدی و اون هم بگه نه!

-خب تو الان حس خوبی داری؟

+(لقدی به بطری نوشابه ای که روی زمین هست میزنه) خب نه!

-پس چی میگی تو؟

+نمیدونم چندوقتیه نمیدونم دارم چیکارا میکنم بعضا!

-منظورت از چند وقت همین چند وقتیه که سعید رو نمیبینی؟

+(با کمی هول)آخ آخ ببین سرمون گرم به حرف شد نفهمیدم سرعتمون کم شده!یکم بیا سریع تر بریم تا سر این خیابون با تاکسی بریم من 17 دقیقه از برنامم عقب افتادم.

-(با شیطنت)باشه هول شدن تو هم به خاطر عقب اقتادن برنامته!

پرده ی چهارم

شب شده و همه آماده ی رفتن به رخت خواب هستند.پدر مهشید همچنان از شدت عصبانیت سرش درد میکنه و یک دستمال سفید به دور سرش بسته!

سعید همچنان صورتش از صدقه سری چک های پدر قرمز هست و به سقف خیره شده و در فکر اینکه چجوری این گندی که در رابطش با رعنا خورده رو اصلاح کنه.

مهشید و مصطفی همچنان در حال فکر کردن به هم و امیدوار که موانع پیشروشون برداشته بشه و بتونن بالاخره برن سر خونه زندگیشون.

رعنا هم با زنگ ساعتش وقت مطالعه ی خودش رو پایان میده و آماده ی خوابیدن میشه!

شب همگی بخیر!

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
  • ۳۲۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول

مامور نظافت دانشگاه در حین تمیز کردن راهرو ی دانشکده متوجه چیز عجیبی شد!

متوجه شدکه از دستشویی مردونه ی اون طبقه آب داره میزنه بیرون!

وقتی رفت جلوی دری که ازش آب بیرون میومد، صدای شر شر آب زیادی میومد و کسی داشت داخل دستشویی آواز میخوند.

مامور نظافت نگاهی به اطراف خودش کرد و دید که ظرف مایه ی دستشویی شکسته شده.

دیگه طاقتش تموم شد و در زد،صدای شر شر آب و خوانندگی شخص داخل دستشویی قطع شد.

سعید با صورت کفی در دستشویی رو باز کرد و با لبخند گفت الان میام بیرون!

نظافت چی از فرط تعجب و ناراحتی سری به سمت سعید تکون داد و راه خودش رو گرفت و رفت و فقط به گفتن لفظ خر وحشی بسنده کرد.

پرده ی دوم

سعید مشکل بوی عرق رو حل کرده بود و حالاپاچه ی شلوار خودش رو توی جورابش زد و نوهاش رو هم درست کرده بود فقط مونده بود مشکل دمپایی ها رو حل کنه پس به دنبال یه راه حل گشت و شروع به فکر کردن کرد ولی خب راهی پیدا نمیشد بعدش راضی شد که با همون دمپایی ها بره سر کلاس.

زمان کلاس اولش تموم شده و بود باید آماده ی کلاس دوم خودش میشد که اتفاقا رعنا هم سر اون کلاس حضور داشت.

با چند دقیقه تاخیر طبق معمول روانه ی کلاس شد در رو باز کرد داشت دنبال رعنا میگشت ولی خب نه رعنایی در کار بود و نه کلاسی روی تخته ی کلاس نوشته شده بود کلاس تشکیل نمیشود!

پرده ی سوم

رعنا ی داستان ما دختری بود شیرین و زیرک و خوشخنده و بر خلاف اسمش با یک قد خیلی خیلی خیلی معمولی.شب ها راس 10:30 میخوابید و صبح ها راس 6:30 بیدار میشد.همیشه کتونی هاش رو دوگره میزد یا مثلا چایی صبحونش باید دو قاشق و نصف شکر داشت باشه.هرچی نباشه اون توی یک خانواده ی سلطنتی قدیمی بزرگ شده بود و وارث اون اخلاق بود.جد اون ها لطفعلی خان زند بود و خانوادش هنوز به سبک درباریان لباس میپوشیدن و نشست و برخواست میکردن.خلاصه که برنامه های روزانش همیشه از قبل معین و مشخص بود و خللی در برنامه هاش نداشت.همیشه برای دوستانش سوال بود که چرا همچین دختری با این چهارچوب های محکم باید با فردی مثل سعید برو بیا داشته باشه!

خود رعنا هیچوقت یک جواب درست برای این سوال پیدا نکرده بود ولی از وقت گذروندن کنار سعید خوشش که نه ولی بدش هم نمیومد!

یه جورایی انگار اون خشکی رعنا با منعطف بودن سعید یه پیوند عجیب شیمایی درست کرده بود که کشش بالایی داشت.

پرده ی چهارم

مهشید روی مبل داخل خونه نشسته بود و داشت به پیام های مصطفی جواب میداد.

مصطفی:مهشید این بابات کی میخواد دست از سر ما برداره؟

مهشید:درست میشه به امید خدا،دیشب خواب دیدم داریم با هم زندگی میکنیم.

مصطی:پس لابد قراره توی خواب به هم برسیم از دست پدرت!!

تنها بود و داشت کارتون میدید.اسنک های حلقه ای دونه دونه میکرد دور انگشت های دست چپش میکرد و یکی یکی میخوردشونو با دست راستش با گوشیش کار میکرد.صدای کلید توی قفل رو شنید و سریع کانال رو عوض کرد.

در باز شد و پدرش وارد خونه شد،مهشید از جاش بلند شد و سلامی کرد.پیام ها رو در جا پاک کرد.پدرش جوابش رو با اشاره داد.خسته بود،اولین چیزی که به زبون آورد کلمه ی آب بود،مهشید سریع رفت و یک لیوان آب آورد و داد به پدرش.

پدر مهشید:گوشیت رو بده!

مهشید:باباجون امروز دیگه واقعا کاری با هم نداشتیم،پیامی ندادیم و زنگی هم به هم نزدیم.

پدر مهشید:بده ببینم.

مهشید:بفرما باباجون.شما ببین اصن اسم مصطفی رو نمیبینی توی لیست پیام ها و زنگ ها

پدر مهشید:باشه حالا برو یه چایی برام بیار،باباجون نمیخوای به بابای پیرت یکم برسی؟

مهشیدلبخندی زد و گفت:چشم باباجون همین الان

مهشید رفت داخل آشپزخونه و شروع به تدارک برای پدرش میشه.صدای اس ام اس میاد.برای گوشی مهشید بود.

مهشید با استرس برگشت رو به پدرش که گوشیش دستش بود و مضطرب که نکنه مصطفی باشه.

پدرش با تعجب گفت اپراتوره!

مهشید:پس چرا تعجب میکنی باباجون؟

پدر مهشید:آخه نوشته کجا رفتی دختر بازن اون بابات اومد و بین ما فاصله انداخت؟!

  • ۲ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۳
  • ۳۹۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول
مصطفی دقیقا مثل یک بمب ساعتی از خانه خارج شد.خسته شده بود از بس پس کله و پس گردنی خورده بود،همین هفته ی پیش بود که رفت پیش دکتر و دکتر گفته بود این ضربات باعث ایجاد لخته ای خود در نقطه ی فوقانی کاسه ی سرش شده بود:

داخل مطب(یک هفته پیش)

دکتر بعد از دیدن عکس هایی از سر مصطفی رو به مصطفی کرد و گفت:

دکتر:آقای هاشمی شما همراهی ندارید؟

مصطفی:نه آقای دکتر چطور مگه؟!

دکتر:خبر های خوبی براتون ندارم متاسفانه نمیدونم آماده ی شنیدنش هستید یا نه!

مصطفی: دکتر بگید لطفا

دکتر:شما متاسفانه دچار یک حالت عجیب شدید و اون اینه که یک لخته ی خون عجیب در نقطه ی فوقانی کاسه ی سرتون شدید!

مصطفی:این یعنی چی آقای دکتر

دکتر:فعلا نظر خاصی نمیشه داد ولی احتمال میدم که در آینده براتون مشکل ایجاد بکنه لطفا از سرتون محافظت بکنید.

زمان حال:

مصطفی داشت به سمت دانشگاه میرفت و در فکر بود از اون گنجشک کوچیک لب جوب تا گفته های دکتر ذهنش رو درگیر کرده بودن.

پرده ی دوم

سعید روی تخت دراز کشیده بود و در خواب داشت 7 پادشاه را میدید که جلوی اون زانو زده بودن که یهو با یک ضربه ی محکم از خواب بلند شد.

بله پدرش بود،با عصبانیت به سعید گفت:مردک انترِ  گاو مگه تو نگفتی فردا 8 کلاس داری از ساعت 6 داریم صدات میکنیم ساعت 7:50 هست باز خواب موندی؟!

سعید تا خودش رو جمع و جور کنه دومین سیلی رو هم خورد.

سعید:عه بابا چرا این یکی رو زدی؟

پدر:بابا و مرگ زدم خوبم زدم تا بفهمی من با کسی شوخی ندارم حالا برو اماده شو برسی سر کلاست.

سعید با عجله بلند شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
توی تاکسی نگاه مسافرین بهش عجیب بود ولی توجه نمیکرد،وقتی یکی از مسافرین میخواست پیاده بشه مردم خیابون هم همینطور بهش نگاه میکردن.

کم کم وقتی تاکسی خالی شد رو به راننده تاکسی گفت:آقا ببخشید من مشکل خاصی دارم؟

راننده:چطور؟

سعید:آخه همه یجوری من رو نگاه میکنن فک کنم مشکلی دارم امروز

راننده:ببین از نظر من اگه آدم یه روزی بدن بوی عرق بده و دهنش بوی چیز و دکمه هاش رو جا به جا ببنده مشکلی نیست حتی وقتی با دمپایی بیاد از خونه بیرون و پاچه ی زیر شلوارش از شلوار روییش بزنه بیرون و اصن حتی موهاش ژولیده باشه

سعید که انگار آب سردی روش ریخته باشن پول رو داد و خواست از ماشین پیاده بشه و تشکر کرد از راننده

رانند قبل از اینکه سعید در رو ببنده رو به سعید کرد و گفت:راستی زیپ شلوارت رو بکش بالا

سعید دیگه نتونست خودش رو جمع و جور کنه و همونجا کنار خیابون روی جدول نشست دقیقا جلوی دانشگاه.

*

قسمت سوم بزودی قرار میگیره روی این وبلاگ

*
کانال تلگرام:cafeSaeedR@

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۲
  • ۴۲۹ نمایش
  • یه بنده خدایی
به نام خدا

پرده ی اول
مصطفی امروز بهش میگم.
مصطفی:چی رو بهش میگم؟اصلا به کی میخوای بگی؟!
سعید:معلومه دیگه به همونی که میدونی.
مصطفی:احمق نشو.خودت میدونی که اون قضیه دیگه تموم شده.همین دیروز نبود که بهم میگفتی مصطفی بزن تو گوشم اگه یه بار دیگه با دختر جماعت حرف بزنم.
سعید:دیروز بود کلمه به کلمش رو یادمه ولی...
مصطفی:ولی نداره بیا بریم بیخیالش شو.

پرده ی دوم
ساعت 2:30 دقیقه ی بامداد
تلفن مصطفی زنگ میخوره.مصطفی چشم هاش رو میماله و به صفحه ی تلفن نگاه میکنه.
تعجب میکنه چون سعید هستش.جواب میده.
الو.بله؟!
سعید:سلام احوال داش مصطفی چطوره؟!
مصطفی:باور نمیکنی اگه بگم.
سعید:چطور؟!نه بگو داداش.من اینجام که باور کنم.
مصطفی:هیچی،تا چن ساعت پیش داشتم گوسفند میشمردم که خوابم برد و حالا تو ی گوسفند زنگ زدی و بیدارم کردی.
سعید:خواب بودی؟!
مصطفی:به نظرت ساعت 2:30 نصفه شب نباید خواب بود؟!
سعید:منطقیه.ببین یه زحمتی برات داشتم...
مصطفی با کلافگی:ببند اون دهنتو گوسفند خدافظ تا فردا صبح.
و تلفن رو قطع میکنه و عین یه خرس قطبی میخوابه.

 پرده ی سوم
ساعت 4:30 بامداد
تلفن مصطفی زنگ میخوره.دوباره چشم هاش رو میماله و با تعجب به تلفنش نگاه میکنه.
یه شماره ی ناشناس و این وقت شب؟!
تلفن رو جواب میده.
مصطفی:بله؟!
طرف جواب میده ولی با یه صدای دست کاری شده از اون جنس صداهایی که علی عبدالماکی اول آهنگاش میزاشت(نمیدونم هنوز میزاره یا نه)
این کار باعث تعجب بیشتر میپرسه:ببخشید شما؟!
شخص مذبور:من دوست رعنا هستم.اومدم بهت بگم میکشمت لعنتی تو گند زدی به تمام احساسات رعنا.
مصطفی:من؟!خانم کجا رو گرفتی؟اصلا میدونی من کی هستم؟
دوست رعنا:مشخصه تو سعید هستی همونی که رعنا رو به بازی گرفت.
مصطفی:اشتباه گرفتی خانم من سعید نیستم.
دوست رعنا که دید گندش دراومده صداش رو درست کرد و گفت:جدا؟! من فک میکروم تو سعیدی.
مصطفی:من دوستشم.مصطفی.
دوست رعنا با شنیدن این جمله قند تو دلش آب شد آخه کیه که ندونه یه دانشگاه دختر دنبال این پسر هستن.
با خوشحالی گفت:عه چه خوب ببخش تورو خدا.میخوام از دلت دربیارم.
مصطفی:نه خانوم من ناراحت نشدم به هر حال انسان خطا میکنه.
دوست رعنا:عه یه سر بیا کافی شاپ پایین دانشگاه حساب من یکم هم حرف بزنیم(گوشه ی لبش رو گاز میگره و منتظر جواب مثبت هست)
مصطفی:ببینید خانوم...لازم نیست این کارا.
دوست رعنا:بیا نترس(میخنده)
مصطفی:ببین یه مسئله این وسط وجود داره.
دوست رعنا:چه مسئله ای؟!
مصطفی:این که من نامزد دارم.شب شما بخیر.
تلفن را قطع میکنه.

پرده ی چهارم
صبح شد بالاخره این شب کوفتی برای مصطفی.
شب رو که درست نخوابیده اون از بیخوابی اول شبش و بعدش زنگ سعید و بعدترش زنگ دوست رعنا و نهایتا بیدار باش پدرش که عادت داره راس ساعت 7:30 بیدار باش بده.
رادیو روشنه قوری روی سماور و مادر داره صبحونه رو آماده میکنه. 
پدر داره ظرف تخمه ی کاسکو رو عوض میکنه و با کاسکو بازی میکنه.
پدر:شامپولی شامپول جقلی بقول شادیس بادیس
پدرسوخته چقد تخمه خوردی(میخنده)
مادر مصطفی:آقا چن بار بگم اینجوری با این کاسکو حرف نزن یاد میگیره و ابرومونو میبره.
دیروز آقا ی مصباحی اومده در خونه کاسکو برداشته بهش میگه چطوری کچل
آبرمونو جلو در و همسایه برده.
پدر مصطفی:جدا به مصباحی گفته کچل؟
یه ریز خنده میره
مصطفی خمیازه میکشه
پدر مصطفی ادامه میده:چقد باحاله این پدر سوخته بیا این تخمه های اضافی واس شیرین کاریه دیروزت.
مادر مصطفی:من میگم ابرومونو برده تو بهش تخمه میدی؟
پدر مصطفی:کاری نکرده واقعیت رو گفته.
کشیدن دومین خمیازه از طرف مصطفی همانا و پس گردنی خوردنش از پدر همانا.
پدر ادامه داد:اگه شب تا صب جای اینکه با اون مهشید اس ام اس بازی نکنی و بگیری بخوابی الان اینجوری نمیشدی.
مصطفی:من؟!بابا اون بنده خدا اصن دیشب به من پیام نداد.
دومین پس گردنی
پدر مصطفی:این واسه این که دروغ نگی به بزرگ ترت.
مصطفی با ناراحتی:مامان
مادر مصطفی:مامان و مرگ راس میگه دیگه اخر ماه مشخص میشه تو قبضت چقد ور الکی زدی باهاش.
مصطفی:مامان مهشید نامزدمه باید با هم حرف بزنیم خوب.
پس گردنی سوم.
مصطفی:بابا اینقد زدی پس گردنم از پشت صاف شدم.
پدر مصطفی:بیا برو اماده شو از کلاست جا نمونی بلبل زبونی میکنی واسه من.

*قسمت دوم این متن رو هم بزودی میزارم اگر خدا بخواد

  • ۶ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • ۴۵۱ نمایش
  • یه بنده خدایی