!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۷۱ مطلب با موضوع «داستانک طوری» ثبت شده است

خب برای جواب دادن به این سوال مجبوریم که کمی بحث را فلسفی کنیم و از زاویه و افقی به موضوع بنگریم که تابحال کشف نشده و ما موظف به کشف و ثبت و ضبط و نشر و بسط و رد آنتی تز های آن هستیم.جهت تسهیل هدف این نوشته سعی شده مباحث فلسفی در غالب چند نمونه داستان کوتاه آورده شود.همیچنین بعد فلسفی آن در ناخودآگاه خواننده اثر میگذارد.حالا برویم سراغ اصل مطلب:


ما عاشق میشویم یک صبح جمعه بعد از یک هفته کار سخت از خواب شیرین خود بزنیم . با همسرجان برویم به کوه پیمایی دلچسب که در طول مسیر پیرمردهایی که از بالا می آیند به ما بگویند خسته نباشید!


ما عاشق میشویم که مهارت های فنی خود را به چالش بکشیم و آن ها را بهبود ببخشیم و هرچند وقت یکبار شیرآبی که چکه میکند را تعمیر کنیم و ساعت ها زیر شیر با کمر خمیده از حرکات کمر و بازو و سر و گردن لذت ببریم.


ما عاشق میشویم که کمی وزن کم بکنیم و از آزمون های کنترل اعصاب با موفقیت بیرون بیاییم آن هم با یک فرمول جادویی و بدون عوارض که چیزی نیست جز پاساژگردی و خرید درمانی بانوان.


ما عاشق میشویم که از طریق خوابیدن روی زمین سفت بعد از یک دعوای جدی با همسرجان اعضای داخلی و استخوان بندی بدن درست درجای درست خود قرارگیرند.
ما عاشق میشویم که بهانه ای برای جدایی از رفقایمان بدست بیاوریم و با آغوش باز از آن ها و برنامه های جوانیمان خداحافظی بکنیم.


ما عاشق میشویم که یکی از ضعف های بی درمانمان را برطرف بکنیم.این ضعف مبحث فامیل گریز بودن ما آقایان است که با عشق و ازدواج و اضافه شدن یکی دو جین فامیل جدید به همان قبلی ها پناه ببریم تازه اگر باجناق هم داشته باشیم که...


ما عاشق میشویم که از خانه و آرامش و سکون آن خلاص شویم و بزنیم به دشت و جاده و ساعت ها در ترافیک جاده شمال یا جنوب و شرق و غرب با یک ترانه ی رومخی بگذرانیم
ما عاشق میشویم که نقطه ای بر صفت رذیله ی غرور بگذاریم و اینکار فقط و فقط با تایید حرف های همسرجان با یک صدای مخملی مردانه انجام میشود.


ما عاشق میشویم که دیگر با کم حرفی خداحافظی بکنیم.شاید آقایانی باشند که کم حرف و خجالتی باشند و وقتی این افراد درجمعی حاضر میشوند توی ذوق حضار بخورد و همین افراد وقتی ازدواج میکنند بواسطه ی بحث هایی که با خانم جان دارند یک پا گفتار درمان تجربی میشوند.


ما عاشق میشویم که پولی که در طول ماه با مشقت های فراوان بدست می آوریم را عاشقانه فدای خواسته های عیال بکنیم.


ما عاشق میشویم که اصلا از اعتیاد به برنامه های تلویزیون و فوتبال هایش پاک بشویم و عوضش بدانیم چرا مارال به آرزو نمیگوید او مادر واقعی اش است یا چی چی سلطان در جواب فلانی چه گفت یا اینکه این آقا بالاخره شوهر اونه یا بابای اون یکی یا پسر این یکی!


خلاصه نمونه های فلسفی بسیار زیاد است ولی هم وقت و هم حال و حوصله و هم امکان فلسفیدن بیشتر فعلا مقدور نمیباشد.عاشق بشوید و عاشق بمانید و زندگی بکنید که فقط یکبار زندگی میکنیم اگر عاشق نمیشوید بیایید باهم برویم یک گوشه ی این زمین خدا و عشق و حال کنیم و صفا سیتی برگذارکنیم.


  • ۳ نظر
  • ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۶
  • ۳۲۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

هیچوقت آن 32 روز را فراموش نمیکنم.قسمتی از تاریخ معاصر که فقط برای من نوشته شده بود.یادم نمیرود آن شب را که تنها در میدان تجریش نشسته بودم و داشتم به صدای خسته ی کسی که سعی میکرد ترانه ای از رضا یزدانی را بخواند گوش میدادم.تو روی یک سکو آنطرف تر نشسته بودی با یک لیوان یخ در بهشت ملس و داشتی آن ترانه را زمزمه میکردی!

گویی ارتباط من با آن صدای خسته که هیچ با جهان قطع شد و انگار شده بودم میهمان کنسرت تک نفره ی تو.بعد از چند لحظه دزدکی نگاه کردنت گویی فهمیدی و سرت را چرخاندی و درست ذل زدی به چشمانم انگار که از این لذت من شاکی بودی.

برق چشمانت در هم چند صدم ثانیه های اولیه کار خودش را کرد و ابهت نگاهت وجودم را فراگرفت.کمی به خودم جرئت دادم و سری تکان دادم و گفتم سلام! خاطرم هست که از تشنج صدایم خنده ات گرفت.از چشمانت شیطنت میبارید و من از بی چتر بودن زیر این باران رسوبی که به قلبم رسوخ میکرد لذت میبردم.

بعد از چند دقیقه باز به خودم جرئت دادم با قدرت به تو گفتم : میتونیم کمی باهم معاشرت داشته باشیم؟ با شیطنت نقش کلافه ها را بازی کردی و گفتی : بستگی داره که فردا کافه ایکس مهمونم کنی یا نه؟

آن شب را فارغ ز غوغای جهان گذراندم  و صبر کردم تا عصر که قرار بود تو را ببینم.راستش را بخواهی اصلا انتظار نداشتم که بیایی ولی وقتی در کافه باز شد و تو آمدی احساس آزادی و پرواز درونم قلیان میکرد.

بعد از کمی بحث معمولی و سوال و جواب که مشخص بود از جواب هایت دارم گند میزنم به حال خوبمان بحثی را وسط کشیدی که اصلا در خیالات مریض خود هم دیالوگی برای آن نداشتم :

"دیشب افتتاحیه ی جام جهانی رو دیدی؟!"

با احساس سرافکندگی جام جهانی ای که در سال 2006 در دستان زیدان قرار نگرفته بود جواب دادم:نه

تو با تعجب گفتی: مگه فوتبالی نیستی؟!

+البته که هستم ولی خب دیشب فرصت پیدا نکردم بازی رو ببینم.

-خب حالا بگو طرفدار کدوم تیم هستی؟

داشتم خودم را آماده میکردم که بگویم طرفدار "انگلیس" هستم و دانش فوتبالی ام را به رخ تو بکشم که پریدی وسط حرفم و با هیجان گفتی من طرفدار آرژانتین هستم و بازیکن فقط مسی! عالم و آدم میدانست که اگر یک تیم و یک بازیکن در این دنیا وجود داشته باشند که من صد در صد از آن ها متنفر باشم آرژانتین و مسی بودند ولی صد حیف که خوشحالی چشمانت این جرئت را از من گرفته بود که ضد نظرت حرفی بزنم یا اصلا صد شکر که حرفی نزدم که ناراحتت کنم.

آن روز ها کافه ایکس شده بود پاتوق من و تویی که بدون دردسری فوتبال ببینیم،از مسی تعریف کنیم،حذف انگلیس و ایتالیا و اسپانیا و پرتغال را مسخره کنیم و دوباره همین چرخه را دنبال و تکرار کنیم تا که بالاخره بعد از چند بازی سخت رسیدیم به بازی نیمه نهایی: آرژانتین در مقابل هلند.

راستش را بخواهی اگر خودم بودم و دنیای قبل از تو این لحظاتِ تحمل آرژانتین و مسی در نیمه نهایی برایم جزء بدترین لحظه های فوتبالی ام بود.ولی تو آمدی تا معادلات را برهم بزنی! شده بودم یک آرژانتینی تمام عیار.هنوز هم که به آن کافه میروم صاحب آنجا من را با خاطره ی خوشحالی 2 نفره ای که باهم بعد از پنالتی دیماریا که حکم صعود به فینال را امضا کرد من را خجالت زده میکند.

شبی بود عجیب و دوست داشتنی،تازه داشتم احساس میکردم که دنیا روی خوشش را به ما ندارها هم نشان میدهد.تازه داشتم زندگی را با چشمان رنگی میدیدم و کیف میکردم که آن شب لعنتی رسید."فینال جام جهانی مقابل آلمان" اصلا از همان اول شبی که هیگواین آن تقریبا دروازه خالی را گل نکرد مشخص بود شب،شبِ استرس زایی است.من جای نگاه کردن بازی محو تماشای جنب و جوش تو شده بودم.فحش دادن هایت به هیگواین و موقعیت های گلی که گل نمیشد و در نهایت دقیقه ی 118 که ضربه ی ماریو گوتزه تیر خلاصی بود بر پیکر من که چرا ناراحت شدی.

بعد بازی نارحت بودی و عصبی! وقتی موضوع آینده ی خود را وسط کشیدم خیلی بی پروا گفتی که این ماه را با خوشی گذراندی ولی برای بعدش برنامه داری و داری میروی خارج از کشور.داری میروی برای ادامه ی کار و زندگی. حرفت را در 3 جمله زدی و با گفتن یک خداحافظ رفتی.وقتی داشتی میرفتی شاید جنس نگاه من به تو از جنس نگاه لیونل مسی به جام جهانی ای که قرار بود در دست آلمان ها باشد بود.

"نزدیک ولی دست نیافتنی"

تو رفتی و من ماندم با یک دنیا حسرت و سرافکندگی.حسرت بدست نیاوردنت و و سرافکندگی حمایت از آرژانتین منفور در سال 2014

 


  • ۶ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۱
  • ۶۹۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

بعد از پخش برنامه ی دورهمی که خیلی هم پرطرفدار بود یکی از سوالاتی که مهران جانِ مدیری از میهمانان برنامش میپرسید خیلی رایج شد و جواب هاشهم عین بمب تو جوامع طرفداری میترکید و این سوال چیزی نبود جز اینکه ”حالا عاشق شدی؟!”

خب حالا که پخش این تموم شده و از اونجایی که من به اون اندازه معروف نشده بودم که به این برنامه دعوت بشم و به این سوال جواب بدم سعی میکنم اینجا بهدرخواست طرفدارانم(نویسنده ی این متن از خود شاخ پنداری مزمن رنج میبرد!)به این سوال جواب بدم.

همین اول باید بگم جواب دادن به این سوال خیلی برام سخت و ناراحت کننده هست.مگه میشه عاشق نشد؟! ولی خب این حس برای من یکم بیشتر از حالتعادیشه به طوری که من ٧ روز هفته و ٢٤ ساعت روز در حال عاشق و فارغ شدنم.اما توی این گیر و دار فقط ٥٠ درصد سمت من حله و هیچ وقت نشده ٥٠ درصدطرف مقابل مثبت باشه.همیشه اتفاقاتی میوفته که نمیذاره من به خواستم برسم و اگه بخوام همشون رو تعریف کنم قطعا باید چند جلدی براتون بنویسم و به همین واسطه فقط چند مورد کوتاه رو میگم.


مورد شماره ٦:مریم و حلقه ی ازدواج 

خیلی وقت بود که به کتابخونه ای که من میرفتم میومد.من واقعا ازش خوشم میومد و از چنتا از دوستاش هم به صورت نامحسوس تحقیقاتیکردم.وقتی مطمئن شدم که مجرده خودم رو آماده کردم که بهش پیشنهاد بدم.اون روز خیلی به سر و وضعم رسیدم و که یه وقت بد به ظاهر نرسم و به سمتکتابخونه راه افتادم.زودتر از همیشه رسیدم کتابخونه.وقتی رسیدم دیدم که با یه دختری تو محوطه ی بیرونی کتابخونه صحبت میکنه و یه لبخند قشنگی رویلباشه.با خودم گفتم که چی بهتر از این که حالش خوبه امروز،با انرژی میرم جلو و ازش درخواست میکنم و حلقه ای خریدم رو بهش نشون میدم.بعد از چند دقیقه ازهم خداحافظی کردن و قبل از اینکه بره داخل کتابخونه آروم صداش کردم.برگشت نگاهم کرد و باهم سلام و احوال پرسی کرد.به شوخی بهش گفتم چیه مریمخانوم امروز کبکت خروس میخونه؟!مریم با کمی خجالت گفت:از شما چه پنهون غزاله بهم گفت با خانوادشون میخوان بیان خونمون برای داداشش خواستگاری من!انگار دنیا روی سرم خراب شد و بقیش رو نمیگم که تا چند وقت حالم خراب بود فقط این رو بدونید که تا ١٢ ماه داشتم قسط حلقه رو میدادم.

 

مورد شماره 13: پیرهن سبز مغز پسته ای 

با رعنا توی فضای مجازی آشنا شدم.داستان آشناییمون هم اینطور بود که من با نام کاربری منفرد توی اینستاگرام پست های عاشقانه میذاشتم و اون یه بار اومد دایرکت و کم کم صحبت های بینمون گل انداخت و خیلی از زمان ها رو توی مجازی باهم میگذروندیم و احساس میکردیم خیلی بهم نزدیکیم و همین باعث شده بود که به این باور برسیم که لازم نیست قیافه ی هم رو ببینیم و همدیگه رو برای همدیگه میخواستیم. القصه بالاخره بعد از گذشت چند هفته به این نتیجه رسیدیم که یه قرار دوستانه تو یکی از کافه های شمال تهران بذاریم و بالاخره همدیگه رو ببینیم. برای هماهنگی طی کردیم که با هم چه لباسی میپوشیم که بتونیم بشناسیم هم رو. چند دقیقه زود تر از ساعت قرار رسیدم به کافه و پشت یه میز نشستم. راس ساعت 5 عصر  رعنا وارد کافه شد. من درجا محو زیباییش و ناخودآگاه پیش پاش بلند شدم ولی اون از کنارم رد شد و رفت به سمت میز پشتیم که یه پسر پیرهن سبز نشسته بود. جا خوردم و نشستم و به فکر فرو رفتم. بعد چند دقیقه رعنا اومد بالاسر من و من رو صدا کرد. با خودم گفتم که بالاخره فهمیده که اشتباه کرده و بهش نگاه کردم و یه لبخند زدم. بهم گفت: میتونم این صندلی رو بردارم؟ من فقط داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم که با ناامیدی گفتم: بله. تشکر کرد و صندلی رو برداشت و رفت. وقتی دیدم که بدون توجه به تفاوت های من و اون پسر چقد خوشحاله بلند شدم که از کافه بیام بیرون.وقتی داشتم صورت حسابم رو پرداخت میکردم به سرم زد که از خانم صندوق دار سوالی بپرسم. 

-ببخشید خانوم

+بله؟

-این پیرهن من مگه سبز نیست؟

+نخیر

-پس چه رنگیه؟

+مغز پسته ای!پیرهن سبز پیرهن اون آقایی که کنار اون خانوم نشستن هست!

با ناامیدی تمام از کافه زدم بیرون و...

مورد شماره 21:ستاره 212628 

بعد از چند وقت که به خاطر داستان پروانه(مورد شماره 20 که داستان آن کاملا محرمانه است) حالم گرفته بود یه پیام شخصی در تلگرام با آیدی ستاره 212628 برام اومد که حاوی متنی عاشقانه بود. وقتی ازش پرسیدم که کی هست جواب داد که پیمان از بچه های دانشگاه منو معرفی کرده و گفته گزینه ی مناسبی هستم. چند وقتی گذشت و روابطمون صمیمی تر شد و داستان رعنا که برام درس عبرتی شده بود باعث شد ازش عکس هایی بگیرم و شناخته بودمش. مدت ها بهش پیشنهاد قرار حضوری میدادم ولی خب هر بار بنا به دلایلی رد میکرد و میگفت به وقتش میام سر قرار ولی فعلا همین مجازی و تلگرام مناسبه تا من هم شناخت بیشتر و بهتری بدست بیارم.بالاخره بعد 3 ماه قبول کرد که بیاد به سر قرار و ایندفعه بهش نگفتم چه لباسی میپوشم چون عکس هام رو براش فرستاده بودم و اون هم منو شناخته بود. روز موعود فرا رسید و امیدوار بودم که به آرزوم برسم و دیگه این اتفاقات رو تموم کنم.کمی زودتر رسیدم و یه بار دیگه حرف هام رو چک کردم.بالاخره در کافه باز شد و ستاره وارد کافه شد. محو هیبتش شدم، تا حالا هیچکدوم از موردهام اینجوری نبودن و یکمی ترسیدم و آب دهنم رو قورت دادم. رسید بالا سرم و گفت آقا بهزاد هستی دیگه؟ جواب دادم بله.نشت بغل دستم و کمی از تعجبم خندید و به شوخی یه مشت به بازوم زد. بعد با خنده گفت:چرا خشکت زده؟ یه حرفی بزن بابا. تمام عزمم رو جزم کردم که بتونم یه جمله بگم و اون این بود که:تو مَردی؟ آقای رضا ناصری برام توضییح داد که ستاره یه ربات تلگرامه که سعی کرده برای اوقاتی که آدم ها تنها هستن ازش استفاده کنه و برای اینکه این ربات بتونه این کارکرد رو داشته باشه باید شیوه های گفتاری مختلفی رو آنالیز کنه. پس برام مشخص شد  که اون عکسا هم مال یه کاربر دیگه بوده. در نهایت به خاطر کارهام ازم تشکر کرد و خورد و خوراک اون روز رو مهمون ایشون بودیم.

اگر بخوام براتون مورد های دیگه رو بگم فقط زیاده گویی کردم و درام داستان رو زیاد تر کردم ولی خب وقتی به عنوان یه سوم شخص به این داستانا نگاه میکنم نمیدونم که بخندم یا گریه کنم.خلاصه که الان چند وقتی هست که عاشق نشدم و تنهام پس اگر شما میخواید پیشنهادی بدید الان بهترین زمان ممکنه پس گیرنده ی شخصی بنده به روی تمام شما عزیزان باز خواهد بود!

به امید دیدارتون!

پ.ن: خوشحال میشم بگید که نظرتون درمورد عکس های توی نوشته چیه!

 

 


  • ۲ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۰
  • ۴۰۴ نمایش
  • یه بنده خدایی


 

امروز بار دیگر در یک متن تحلیلی پیشنهادی درباره ی نحوه ی برخورد با حملات میهمانان در این بحبوحه گرانی بازار با مال و اموال خود همراهتان خواهیم بود.

با گذشتن از روز پنجم فروردین دیگر روند دید و بازدید های نوروزی وارد فاز برگشت خواهد شد و همیشه هم گفته شده که دیگر در دور برگشت مسابقات اجازه ی اشتباهی وجود ندارد و هر مسابقه حکم یک فینال بزرگ را خواهد داشت.با ذکر دلایلی میتوان به اهمیت و حساسیت این دور برگشت مسابقات پی برد.بنده ابتداعا چند دلیل برای افزودن به این حساسیت و ایجاد آگاهی در بین شما مخاطبان عزیز خواهم پرداخت و سپس به ارائه راه حل هایی در مقابل حملات میهمانان خواهم پرداخت.

و اما دلایل:

١.مستهلک شدن و کمبود انرژی میزبانان نسبت به اوایل عید.

٢.پایان یافتن ذخایر میوه و شیرینی و آجیل مخصوصا پسته ها.

٣.گران شدن قیمت وسایل پذیرایی نسبت به سال گذشته.

٤.نخواندن دخل و خرج خانواده ها در آورده ها و داده های عیدی.

٥.عید دیدنی های تلافی جویانه و حتی ناموسی.

٦.پایان یافتن درآمد ماهانه ی شما لنگ ماندن در جور کردن مایحتاج خانه تا آخر ماه.

٧.شروع شدن مراحل حذفی و در نهایت فینال رقابت ها قبل از ١٣ فروردین.

٨.پایان یافتن بسته ی اینترنت خانه و هزینه ی بالای تمدید آن.

و دلایلی که گفتن آن ها در معرض عموم خوبیت ندارد!

اما چند راه حل قابل پخش برای مبارزه با این مشکلات:

باید بگویم که این راه حل ها در دو دسته ی تدافعی و تهاجمی هستند و به ترتیب آن ها را برایتان خواهم نوشت!

١.جواب سر بالا دادن:قدیمی ترین روش جواب کردن میهمان از گذشته های دور.گفته شده که کوروش بزرگ در به کار بردن این حرفه دستی بر آتش داشته و فنون این حرکت را به خوبی از بر بوده.در این روش به میهمان بگویید که خانه نیستید و حتی خارج از شهرید و تا بعد از تعطیلات نیز برنخواهید گشت.

٢.قطع کردن تمام وسایل برقی خانه:این مورد برای اوقاتی است که میهمانان بدون هماهنگی قبلی و سرزده آماده باشند.در این موقعیت تمام وسایل برقی خانه را قطع کرده و خود هم برای دقایقی که پشت در است ساکت باشید تا میهمانان فکر کنند خانه نیستید.البته این حرکت ٣ ریزه کاری دارد که اگر آن ها را انجام دهید به مشکلی برنخواهید خورد.

  سایلنت کردن تلفن همراهتان

  برداشتن لباس های شسته شده از پشت پنجره

  خاموش کردن مودم اینترنت

 

٣.تعویض نام وای فای:اگر میهمانان با موفقین از مراحل قبلی با پیروزی عبور کردند و در خانه ی شما درخواست رمز وای را کردند سریعا نام وای فایتان را به عناوینی چون"زودتر پاشید برید"یا"یا وای فای یا آجیل" عوض کنید و امیدوار باشید که میهمانانتان با فرهنگ و نکته گیر باشند.

٤.سیرخوراک کردن میهمان:قبل از آوردن آجیل و شیرینی سعی کنید با چای و آب،آب به شکم میهمانان ببندید تا کمی جلوی خورده شدن آجیل و شیرینی ها را بگیرید.البته ممکن است کودکان میهمان از خوردن آب و چای امتناع کنند که در این مورد آن ها را از ندادن عیدی بترسانید.حتما کار ساز خواهد شد!

٥.به حرف گرفتن میهمان:از شیوه های زیبایی است که میتوان میهمان را از خوردن آجیل و شیرینی باز داشت این است که با او وارد یک بحث و صحبت نفس گیر و ادامه دار شوید.

٦.قایم کردن پسته ها زیر ظرف آجیل:با این حرکت میتوانید از تلفات بیشتر جلوگیری کنید.

٧.استفاده از شیوه ی به در بگوییم که به دیوار بشنود:در این روش فرزندانتان بازوی اجرایی شما خواهند بود و به آنها بگویید کار هایی که میهمانان میکنند را انجام دهند و اگر کاری بود که از آن خوشتان نمی آمد به آنها تذکر بدهید.

٨.قول و قرار های الکی:باز هم در این مورد فرزندان بازوی اجرایی شما خواهند بود.از قبل با آن ها هماهنگ کنید که اگر مهمان بیش از حد کنگر خورده و لنگه انداخته با گفتن اسم رمز به قول و قرار جایی که میخواستید بروید به دفعات کافی اشاره بکند.

٩.تکنیک ضدحمله:همه ی ما دیگر به لطف حضور ژوزه مورینیو ب بزرگ در دنیای فوتبال با این حربه و چگونگی انجام آن آشنایی داریم.در این روش به میهمان بگویید که داشتیم آماده میشدیم که به دیدنتان بیاییم و بعد از این دیدار خواهیم آمد که در این حرکت میهمان مراعات عملکرد خود را در خانه ی شما میکند.

١٠.رفتارهای تلافی جویانه در مقابل کودکان میهمان و کم عیدی دادن:این روش بیشتر جنبه ی انتقامی دارد و اگر میهمانان مراحل قبل را با پیروزی پشت سر گذاشتند میتوانید در این مرحله تلافی کنید.این مرحله ٢ بخش دارد که اولی به عهده ی فرزندانتان است و بخش دوم به عهده ی خودتان.در بخش اول با فرزندانتان کودکان میهمان را در گوشه ای خفت کرده و آن ها را اذیت کرده و در بخش دوم شما به آن ها عیدی کم و کهنه بدهید.مطمئن باشید همین ٢ حرکت باعث میشود کودکان میهمان خوشی آنها را از خوشی عید دیدنیشان از دماغشان در می آورند.

در این مقاله سعی شد تا چند راه حل قابل پخش را برای مقابله با میهمانان نوروزی ارائه کرد و اگر راه حل های دیگری میخواهید لطفا به پی وی بنده مراجعه فرمایید.

پ.ن:عکس مربوط به یکی از همین درگیری ها بین میزبان و میهمان است که میزبان با سختی فراوان به پیروزی بر میهمان دست یافته!

ایام به کامتان باد


  • ۳ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۲۲
  • ۳۰۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

آورده اند که در گذشته های دور در بلادی از بلایای کشور تیمور شرقی دانشگاهی تاسیس شد تا جوانان آن بلاد به تحصیل علم بپردازند،با بالا بردن کیفیت کارهای تخصیصشان به آبادانی مملکت خویش کمک کنند.همزمان با بالاگرفتن جریان دانشگاه و تحصیل جوانان جوانی به نام ژان کریستف بایابک که یک دانشجوی مشروطی بود از تحصیل انصراف داد و پی کار بازاری گشت.او کم کم به عنوان یک بازرگان معروف شناخته شد همچنین برای خود نام و اعتباری کسب کرد.ژان کریستف بایابک شروع به بازرگانی با کشور های مختلفی کرد و در یکی از سفرهایش برای بدست آوردن کالاهای مورد نیاز خود به کشوری به نام ایران رفت.ایران در آن زمان درگیر جنگی چندین ساله با یکی از همسایگان خود بود و افراد بسیاری به ژان کریستف بایابک جوان در مورد امنیت موجود در 

آن اخطار داده بودند ولی این بازرگان دلیر آماده بود برای بدست آوردن اهدافش سختی ها را به جان بخرد.درست در وقتی که بایابک و کاروانش قصد ورود به ایران را داشتند توسط دشمنان ایران دستگیر شدند و به جایی نامعلوم برده شدند.تیمور شرقی به دادگاه لاهه برای این اتفاق از ایران شکایت کرد و ایران طبق حکم دادگاه موظف به انجام مذاکرات و تحویل گرفتن گروگانان شد.طبق این مذاکرات ایران متعهد شد تا سرزمین های مورد مناقشه که سهم زیادی در توزیع کار بین جوانانش داشت به کشور همسایه بدهد.بعد از انجام تحقیقات از سوی کارشناسان حقوقی مشخص شد که هدف سفر ژان کریستف بایابک از ایران خرید قند و شکر و چای برای احتکار در تیمور بوده تا بتواند سود بسیاری ببرد.تیمور شرقی با اطلاع از این نقشه ی بایابک اجازه ی ورود او را باطل کرد و او مجبور بود باقی عمر خود را در ایران سرزمینی که به او به چشم یک فاجعه ی انسانی میشناختند زندگی کند.طولی نکشید که پادشاه ایران برای خروج از زیر فشار های اقشار مردم دستور داد تا او را در بلند دروازه ی شهر چنارستان دار بزنند.پس از درخواست های بسیار زیاد از سمت بایابک برای ملاقات با پادشاه بالاخره روز قبل از اجرای حکم اعدامش موفق شد پادشاه را ببیند تا بلکم زندگی خود را نجات بدهد.

"در مقر پادشاهی"

مسئول تشریفات به محظر شمس تابنده ی ایران می آید و با کمی لرزش در صدایش شروع به صحبت میکند:سرورم،صاحب جانا،پادشاها ژان کریستف بایابک جوان نحس النحوس خدمتتان آمده اند،اجازه ی ورود میدهید؟!

پادشاه با اخم همایونی:بگویید بیاید تو پدرسوخته!البته بدون تشریفات!

مسئول تشریفات:ژان کریستوف چی چی گورتو گم کن بیا تو ببینم!

بایابک به داخل سالن می آید و ابتدا تا کمر برای پادشاه خم میشود.

پادشاه با دیدن این صحنه دستی بر سبیل همایونی کشید و با غضب:این کارها نجاتت نمیدهد بایاکک!

بایابک:بایابک هستم پادشاها

پادشاه:حالا همانی که هستی،چه فرقی برایت میکند؟ولی قول میدهم که برای ثبت نامت در تاریخ درست تلفظ شود.

بایابک با عجز و لابه:سرورم خواهش میکنم به من فرصتی بدهید تا برای ایرانی که دیگر تبدیل به سرزمین من شده مفید باشم.

پادشاه با عصبانیت:چگونه؟بخش اعظمی از مملکتمان از دست رفته،جوانانمان بیکار شده اند و به واسطه ی آن فقر بشدت گسترش یافته!چه غلطی میخواهی بکنی مردک؟!

بایابک:قربان حالا که کار های یدی در ایران کم شده باید به سمت کارهای تخصصی برویم.

پادشاه با تعجب: حالا این کارهای تخصصی چه هستند؟!

بایابک:سلطان اگر اجازه بدهند توضییح میدهم ولی ابتداعا برای این قبیل کارها نیاز به سواد آکادمیک دارد.برای کسب سواد آکادمیک باید دست به تاسیس دانشگاه بزنید.

پادشاه:خب میزنیم دستور بدهید در هر محله ای یک دانشگاه بزنند!فقط کارکرد این دانشگاه چیست؟

بایابک:دانشگاه محلی است که در آن مبانی مختص به یک کار تدریس میشود و اشخاصی که آن مبانی را فرامیگیرند دانشجو نامیده میشوند.پس از اتمام آموزش دانشجو باید از زیرساخت های ایجاد شده ی کشور در جهت پیشبرد اهداف حکومت تلاش بکند.

پادشاه:یعنی جوان تا از دانشگاه بیرون نیاید کار نمیخواهد؟!

بایابک:بله سرورم

پادشاه:آن وقت این روند چه مدت طول میکشد؟!

بایابک:در تیمور چیزی حدود 4 سال.

پادشاه دستی بر سبیل همایونی کشید و با تعمل:چه میشود اگر این روند در ایران کمی بیشتر طول بکشد؟

بایابک با تعجب:یعنی که چه؟!

پادشاه:یعنی جوانان بیش از 4 سال صرف کسب علم بکنند اینطوری هم پایه های علمی خود را قوی تر کرده اند و هم ما فرصت کافی برای ایجاد زیرساخت داریم همچنین اصلا میشود بخشی از علوم یادگرفته را برخلاف صلاح مملکت بدانیم و برای آن ها زیر ساختی ایجاد نکنیم.به اساتید میگوییم امتحان هایی سخت و طاقت فرسا از دانشجویان بیگیرند،این کار به مصداق سرعت گیر عمل خواهد کرد.همچنین آن ها باید دانشجو را معطل بکنند و به راحتی نمرات آن ها را ندهند تا آنان نتوانند به مراحل بعدی برسند.

بایابک:ولی سرورم این کار عواقب خوشی نخواهد داشت.شما با این کار باعث از کار افتادگی بخش زیادی از جامعه میشوید،این کار باید به صورت محدود انجام شود و حکومت باید شرایط تحصیل جوانان را فراهم آورد.

پادشاه:دیگر بحث کردن با تو بس است،باید شروع به انجام کار بکنیم.اولا چند دانشگاه رایگان میزنیم ولی در عمل با تبلیغات برای کسب تحصیل کاری میکنیم تا خود دانشجو پول تحصیل خود را بدهد.تازه لازم نیست زیادی کیفیت تدریس را هم بالا ببریم.این وزیر اعظم کجاست؟

پادشاه بدون توجه به توضیحات بایابک درحالی که تصمیم خود  را گرفته بود وزیر اعظم را فرا خواند.وقتی وزیر اعظم وارد شد پادشاه دستورات خود را در مورد تاسیس دانشگاه و نحوه ی کارکرد آن به او ابلاغ کرد و از خواست سریعا این فرامین زمینه ی اجرایی پیدا بکنند.

پس از رفتن وزیر اعظم پادشاه مسئول تشریفات را فراخواند،از او خواست تا هرچه سریع تر حکم بایابک را اجرا بکنند و او را بر بلندترین دیوار دروازه ی شهر آویزان بکنند.


پ.ن:سیمرغ بلورین انتخاب بهترین عکس های مطالب اهدا میشود به "یه بنده خدا" :)))

پ.ن بعدی:بهنام بانی طور یکم بخندیم :))

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۰
  • ۳۶۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

با عرض سلام خدمت مسئولان محترم کشور سربلندم ایران و حتی خود زلزله

 

من گل مرادِ خانی و دوستان ساکن یکی روستاهای آسیب دیده ی زلزله ی اخیر هستیم و هدف از نوشتن این نامه یک تشکر از زحمات شبانه روزی شماست.بالاخره بعد از گذشت چند ماه بر ما واجب است که خداقوتی به شما شیر مردان عرض نماییم.امیدواریم که این خسته نباشید.

 

*از موضوع بی خانه شدمان شروع میکنیم که فدای سرتان یک زلزله آمد و خانه هایمان خراب شد و سقفی نداشتیم ولی خب چرا نیمه ی خالی لیوان را ببینیم  ما در یک بازی دو گل خوردیم ولی خب سه گل هم زدیم که  میشود به اینکه از آن موقع همه زیر یک سقف خورده ایم و خوابیده ایم و اکسیژن مصرف کردیم و آن سقف آسمان دوار و خوشگل مملکتمان هست.تازه به یافته هایی هم دست باقتیم نظیر اینکه آسمان هم عین زمین گرد است! علاوه بر این با محیط دور اطرافمان نیز بسیار آشنا شدیم و به نوعی با طبیعتمان آشتی ای تاریخی کرده ایم!

 

*ما فکر میکردیم در جریان زلزله ما قشر ضعیف هستیم و ابتدا درخواست کمک داشتیم ولی خب اتفاقاتی رخ داد که دیدیم بدبخت تر از ما هم هست مثلا یکسری از اسباب و اثاثیه ی ما در همان ساعات اول از زیر آوار توسط برخی افراد نیازمندتر به کار گرفته شد یا مثلا یکی از کاروان های کمک به ما را سر راه دزدیدند و برندند برای مصرف شخصی.خلاصه خدا را شاکریم که توانستیم اسباب خیر شویم و به اقشار نیازمند کمکی کرده باشیم.

 

*درست است شاید شب ها کمی سرد باشد و برخی بخواهند غر بزنند که ای بابا سرد است و ممکن است یخ بزنیم ولی شما بد به دلتان راه ندهید.قطع به یقین میتوان گفت که این سرما در مقاوم کردن ما در برابر سختی ها مؤثر بوده است.اصلا خود کوین آقا اسپسی هم میگوید هر دردی که شما را نکشد قوی ترت میکند پس نگران این اخبار دروغی که میگویند چند نَفَر یخ زده اند دروغ محض است و ما قوی تر از گذشته برخواهیم گشت.

 

*یک تشکر هم باید بابت اینکه طی این زلزله از به کل هم ساختار جمعیتی شهرمان اصلاح شد و هم تراکم جمعیت در نقاط مختلف را مدیریت کرد بکنیم.اگر زلزله ای در کار نبود ما نمیدانستیم با این مشکلات چه کارهایی باید بکنیم!

 

*موضوع بعدی که اهالی بشدت از آن خوشحالند بی کاریشان و تعطیل شدن شهر است که این اتفاق باعث شده مردم بشدت وقت آزاد داشته باشند و با فراغ بال به کار های دیگرشان برسند.حتی اگر خدای نکرده یک وقت شهر به زندگی عادی خود برگشت کلی پست و کار برای مردم باقی مانده خالی خواهد شد.

 

*راستی این زلزله باعث شد تا خِیل عظیمی از دختران شهرمان که شوهر داشتند بی شوهر شوند و این خود باعث بالا رفتن میانگین ازدواج در بین مردم بشود که به نوبه ی خود خبری خوب برای کشور است.در شهر ما نه شوهر کم و نه دختر دم بخت!

 

*یکی از جنبه های خوب زلزله این است که آدم های قوی را از آدم های ضعیف جدا میکند.آدم های قوی آن هایی هستند که می مانند و می جنگندند و آدم های ضعیف آن هایی هستند که می روند و می بازنند.این زلزله باعث شد که اقویا بمانند و ضعفا بروند پی خودکشی بازی هایشان و چه بهتر که زمین خالی از ضعفا باشد.ما که نفهمیدیم آن ها چرا این کار را کردند و فهم این موضوع را به کارشناسان میسپاریم!

 

*یکی از نتایج این زلزله سر زدن شما مسئولین و سلبریتی های عزیز به شهرمان بود که خب خیلی ذوق کردیم از حضورتان.البته کم و کاستی هایی داشت این حرکت و به حق از سمت ما بود و ما شرمنده ایم که نتوانستیم میزبانان خوبی برای شما باشیم و اصول میهمان نوازی را به جا نیاوردیم.کاش این زلزله در عید می آمد که لااقل میتوانستیم با میوه و شیرینی و آجیل از شما پذیرایی کنیم.ببخشید اگر با حالی خوش با شما سلفی نگرفتیم یا مثلا وقتی به چادرمان سر زدید چادر خیس بود و نتوانستید بنشینید یا وقتی آمدید بالای سرِ ما بلند نشدیم.البته باید تشکر کنیم که شما همیشه با خوش رویی جواب بدخلقی های مارا دادید.عباس یکی از اهالی است که میگوید یک روز خیلی حالش بد بود و داشت گریه میکرد که یکی از مسئولین او را دیده و گفته

 

"قصه نخور عزیزم همه چی درست میشه"

 

عباس میگوید بعد از آن دیگر گریه نکرده و حالش بد نشده و همین یک جمله برای او کافی بوده تا به زندگی عادی اش برگردد.

 

موارد بسیار است و وقت کم همینجا نامه را پایان میدهیم که حوصله ی شما عزیزان نیز سر نرود.در پایان هم ما زیر این نامه را امضا میکنیم که نشان دهنده ی ارادت به شما باشد.

با عرض معذرت قربانعلی و یوسف خوراک ببر شده اند.

کرم الله و حجت هم در همان شب های اول یخ زدند.

غضنفر خیلی دوست در این مراسم شرکت بکند ولی خب درگیر شستشوی جاس پاها روی فرششان بود.جابر اصرار داشت که پارگرافی در این نامه نوشته شود در مورد وضعیت بهداشت منطقه که ما گفتیم ممکن است ناراحتتان کند و خودداری کردیم و او هم رفت خودکشی کرد.از اول میدانستیم که او انسان ضعیفی است!


پ.ن:این متن فقط یه شوخی کوچیک بودش ناموسا اگر کسی دید بهش برنخوره 

پ.ن بعدی:این نوشته یه پایان دیگه داشت(یه جمله ای توش بود )که به پیشنهاد یکی از دوستان حذف،تعویض وحتی کمی تعدیل شد!

پ.ن بععدی:خدایی دارید چه عکسایی میذارم برا مطالب :)))

پ.ن بعععدی:در حال آماده سازی برای یک دوره ی یه کوچولو پرکاری!انرژیم که افتاده بود با تشویقاتون برگشته سر جاش(البته فعلا با حال بیرونیم بعضی وقتا تناقض داره ;))

پ.ن بععععدی: صد و پنجاه و یک جان عزیز وقتی از تلگرام که میری اینجوری ناهناهنگی پیش میاد :)))))

  • ۱ نظر
  • ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۳۷
  • ۳۸۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

گویند در زمان های قدیم یک زلزله ی بزرگ در روستای چنارستان اتفاق افتاد.

خانه ها تخریب شد و مردم عزیزانشان را از دست دادند.هر یک از کمک های مردمی یک زانوی غم تحویل گرفته و های های میزدنند زیر گریه.البته تا اینجای ماجرا کمی خوب است چون مردم با فروش آبغوره های طبیعی حاصل از اشکهایشان توانستند کمی مایحتاج زندگی از قبیل :چادر،لباس،غذا،آب معدنی،مقداری داروی فراموشی و یک دیش ماهواره تهیه کنند که همان اول کار مامورین زحمت کش نیروی انتظامی دیش ها جمع شد و به هرخانوده یک گیرنده ی دیجیتال داده شد.در گزارش ها آمده است که مردم از این کار نیروی انتظامی بشدت خوشحال شده و برای قدردانی از زحمات این ارگان یک ساندویچ ١٢٠٠ متری درست کردند ولی خب قبل از اینکه دوستان نیروی انتظامی برای میل کردن آن سر برسند مردم قریه کاجستان که از کمک های نامتوازن مردم ناراحت بودند به سمت آن یورش برده و آن ساندویچ رعنا را معدوم کردند.یکی از بزرگان کاجستان گفته بود که دلیل اصلی حمله ی آن ها به ساندویچ کمک نکردن نیروی انتظامی به آنها و ندادن گیرنده ی دیجیتال است.

چندوقتی از زلزله گذشت و کم کم اهالی چنارستان فراموش شدند.آنها ماندند و غم هایشان مملکتی که نه در آن جای ماندن بود و نه از آن توان دل کندن.

حال که چندین سال از آن اتفاق گذشته است میشود بدون خودسانسوری مباحث مربوط به آن را مطرح کرد.

شیخ سعید ابوباکری یکی از حادثه دیدگان است که دست برقضا فهمیدیم از اهالی کاجستان بوده ولی بعدها به شهر ما مهاجرت کرده است.کمی با به صحبت پرداختیم او حالا ٩١ سال سن دارد و در زمان وقوع زلزله ٢١ ساله بوده.

 او از آنچه رخ داده بود حرف زد،حرف هایی دردآور که بر ناراحتی ما لحظه به لحظه می افزایید.از اینجا به بعد مقاله را با رسم الخط و گویش خود شیخ سعید ادامه میدهیم تا شما نیز در این غم سهیم باشید.

*والا یکی دو روز اول داستان خیلی خوب بودش و ملت خوب کمک میرسوندن!

*یسری آدمم هی می اومدن محل ما و با ما عکس میگرفتن یه بار یکیشون سر انگشتاش رو با زبونش خیی کرد بعد مالید زیر چشاش و لبش رو به سمت افق غنچه ای کرد و با نصف صورت من تو کادر سلفی انداخت.

*یه بار طرفای ساعت یک و نیم شب بود بعد دیدیم یه صدای عجیب و وحشتناکی داره میاد.فک کردیم زلزله دوباره اومده ریختیم تو کوچه ها یهو یکی به سرعت با چند عکاس دوید سمت من. بقلم کرد برد تو چادر گفت نترس عزیزم من یه مسئول خیلی رده بالای این مملکتم اومدم بهت کمک کنم و دردت رو تسکین بدم فقط محض خوب بودن عکس بوگو سییییییییییب.

*چن ماهی از زلزله گذشته بود که گفتم برم یه شغل برا خودم پیدا کنم آخه جایی که قبلا کار میکردم هم همشون از شهر مهاجرت کرده بودن و هم محل کارم تخریب شده بود پس با بدبختی دنبال کار میگشتم که سبک درخواست نیرو ی شرکت ها منو از پیدا کردن کار ناامید کرد.

مثلا یه بار یه آگهی دیدم نوشته بود توش:به یک منشی خانوم مجرد،قد بلند،بدون اضافه وزن،چشم عسلی و با روابط عمومی بالا نیازمندیم.

*به خاطر زلزله و شیوع بیماری ها توی دام ها ما مقدار زیادی گاو،گوسفند،مرغ و تخمِ مرغ از دست دادیم که این اتفاق باعث کمبود از این قبیل محصولات شد و قیمتشون بالا رفت مثلا یادم میاد که تخم مرغ شده بود شونه ای بیست هزارتومن.

*کم کم ما فراموش شدیم و خودمون موندیم و غم هامون.دیگه عادت کرده بودیم،خودمون داشتیم خونه هامون رو درست میکردیم.

*یه بار یه نماینده ای از جناح مخالف دولت وقت اومد سمت محل ما و شروع کرد به داد و بیداد و فغان از بی عدالتی که ما دیدیم داره از دست میره یکم سبوس برنج بهش دادیم اعصابش آروم شد.

مرور خاطرات توسط شیخ سعید داشت به درازا میکشید و ما برخی از آنها را برای چاپ گزینش کردیم ولی چیزی که مارا برای این پخش این مقاله مصمم کرد خودکشی شیخ سعید بود درست زمانی که از دادن گیرنده ی دیجیتال به چنارستانی ها پرده برداشتیم زیرا در آن زمان شیخ سعید در یکی از بیمارستان های اطراف کاجستان بستری بود و چیزی از این ماجرا نمیدانست.

ما این حرکت شیخ سعید را یک اپوزیسیون وطنی برای مقابله با بی عدالتی های موجود میدانیم و تسلیت گرمی را به خانواده ی آن سرور گرامی تقدیم مینماییم.

 

پ.ن١:دیشب که داشتم اینو مینوشتم همزمان زلزله اومد

پ.ن٢:زمان انتشار ٧٣١ روز بعد از افتتاح این بلاگ یعنی ٢ سالی شد که بلاگ شده خونمون و تو این ٢ سال هیچوقت دلم رو نزد و هر روز برام جذاب تر شد.

پ.ن٣:هم اکنون منتظر هدیه های تولد بلاگ خود میباشم پس دست بجبنانید!

پ.ن٤:بنظرتون منو بلاگ تا کجای قصه پیش میریم؟!

پ.ن٥:تمامی أسامی در این نوشته ساخته ی ذهن بیمار نویسنده میباشد و لطفا از انجام این حرکات در خانه شدیدا پرهیز بکنید.

پ.ن٦:آهان راستی به یک دختر خیلی خوب قد بلند،چشم عسلی،بدون اضافه وزن،زیبا رو،دوستدار فوتبال و سینما،ترجیحا پولدار و خاکی برای انجام کارهایی نیازمندیم(رزومه ی خود را به صورت خصوصی بفرستید تا بتونم انتخابتون کنم)

پ.ن٧:حال کنید بابا جامعه باید نشاد داشته باشه!

پ.ن 8 : همیشه بودند دوستانی که میگفتن برا نوشته هات عکس بذار و من در شروع سال سوم این بلاگ این قول را خواهم داد که طبق سلیقه ی خودم عکس هایی رو برای مطالب قرار بدم.

  • ۲ نظر
  • ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۳
  • ۴۱۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

دیروز بود که تلگرام را باز کردم سیل پیام ها با عنوان روز منع خشونت علیه زنان خانه ی من را که همان گوشی بود ویران کرد!

وقتی یک سر به وبلاگمان هم زدیم با مطلبی از یکی ازوبلاگ های دوست جان هایمان مشاهده کردیم با عنوان منع خشونت علیه زنان.از بردن نامش پرهیز میکنم بلکم کمی به تفکر فرو رود و شاید نزد پروردگارش توبه کند از این حرکت خویش!

ولی از این داستان ها که بگذریم باید بگویم این بار دست به قلم شده ام تا خط بطلانی بر این شوآف فمینیستیِ ساخته شده توسط غرب جنایتکار بکشم تا میلیون ها جوان راه گم کرده به أصل خویش بازگشته و بتوانند سعادت حقیقی را بازجویند تا به مقصود غایی این بیت

هرکسی کو دور ماند از أصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش

بحث را بیش از این نمیکشم و به ارائه مثالهایی در مورد این داستان دروغین میپردازم:

١.برویم به همان سال های بدنیا آمدنمان.ما آقایان همیشه زیر سلطه ی جور و ستم بوده ایم حتی همان چند دقیقه بعد از به دنیا آمدنمان که پرستارها با اطلاع از پسربودنمان شروع به گرفتن یه شیرینی تپل از پدرانمان میکنند و پدر که کمرش زیر این حجم از پول خم شده تا چشمش به ما می افتد شروع به نگاه های خشونت آمیز به ما میکنید و در ادامه گریه های بلند ما همانا و اخم های پدر همانا و این اتفاق نسل به نسل منتقل میشود!

٢.وقتی نوبت به انتخاب اسم میرسد هم داستان غم انگیزی در انتظار ماست ما آقایان اسم هایمان را باید با خانم ها قسمت کنیم و هر اسمی که داریم را خانم ها طی یک حرکت ناجوانمردانه با چسباندن [ه] به آخرش برای خود میکنند و حالش را میبرند!

٣.وقتی برای خرید لباس ما را میبرند یا اصلا نمیبرند هم نمیتوانیم هرچه که میخواهیم بپوشیم و بخریم دقیقا برعکس دختران که خرید کردن برایشان یک منوی خیلی باز است!

٤.از دوران کودکی کمی فاصله میگیریم و به دوران نوجوانی میرسیم جایی که خریدها در هرساعت از شبانه روز به عهده ی پسران مظلوم است در اینجا سوالی مطرح میکنم که این مورد برای دختران به خوبی جا بیوفتد:هفت صبح جمعه پدرگرامی بیدارتان میکند تا بروید برای خرید نان؟!

٥.برسیم به دوران جوانی و ازدواج،مراسمی که تماما برای تضعیف داماد است و بس!عروس که حرف نمیزند چرا ؟چون زیر لفظی میخواهد!عروس ناز میکند راهکار چیست؟!شیر بها و مهریه را بیشتر بکنید!عروس ناراحت است اینبار دیگر مشکل کجاست؟!هیچی فقط یک تالار مجلل رزرو کنید و در تهیه ی جهیزیه پول چیزی معادل ٩٥ درصد از اجناس را بدهید!

٦.قبل از ازدواج باید حداقل دو مشکل اساسی سربازی و کار را حل کرده باشید که از سختی مورد اول زنان درکی از آن ندارند و دومی را هم غبضه کرده اند و کاری دیگر پیدا نمیشود حتی برای گویندگی در مترو و بانک و بیمارستان و غیره!

٧.اصلا به فرض ما مردها سربازی رفتیم و کار هم پیدا کردیم و زن هم گرفتیم پس لااقل کمی فضای آزادی به ما بدهید که در آن به بدبختی هایمان فکر کنیم،دیگر چرا مترو را از ما میگیرید؟!چرا شما حق دارید به بخش مردانه بیایید ولی ما نمیتوانیم برعکسش را انجام دهیم؟!

٨.این مورد فقط مخصوص مردان متاهل هست،آنهایی که از هشت صبح تا هشت شب سرکار هستند و وقتی خسته و کوفته به خانه می آیند همسرانشان انتظار دارند آنها در کار خانه سهیم باشند و روی کاناپه لم ندهند و چایی را خودشان برای خودشان بریزدند و در نهایت جای دیدن فوتبال باهم سریال افسانه دونگی را برای بار چهل و سوم ببینند!

خلاصه اینکه در این جهان این مردانند که بشدت مظلوم واقع میشوند و کسی حتی کَکَش نمیگزد موارد بسیارند و من دیگر دلیلی برای سوزناک تر کردن این نوشته نمیبینم.میخواستم راهکارهایی نیز برای مقابله با این وضع پیشنهاد کنم از فرار و درگیری تا انقلاب و اصلاحات ولی به علت ذیق وقت بودن از آنها میگذرم و فقط به یک درخواست بسنده میکنم و آن هم این است که

"یک روز را هم برای منع خشونت علیه مردان در این تقویمتان مشخص کنید"

  • ۸ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۷:۰۵
  • ۴۸۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

تصورش رو بکنید که بعد از مدت ها دوستاتون زنگ میزنن که دعوتت کنن یه رستوران خوب برای صرف شام و در عین اینکه بعد از مدت ها دور هم جمع شدید عشق قدیمیتون رو ببینید که داره با عشق جدیدش غذا میخوره...

 

تصورش رو بکنید که یه روز گرم تو تابستون که آفتاب با تمام وجودش قسم خورده که گرمازدتون بکنه و شما بالاخره سوار تاکسی میشید و رادیو ی ماشین به صورت اتفاقی داره موزیک مورد علاقتون رو پخش میکنه و دارید یکمی کیف میکنید که یهو بقلیتون میگه آقا اگه میشه کمش کنید...

 

تصورش رو بکنید که بعد از چند هفته فشار درسی سنگین با بچه ها هماهنگ کنی برای بین التعطیلی تعطیلات هفته ی بعد برید بگردید که استاد میگه کار تحیقیت رو باید همون هفته ی بعد ارائه بدی و سفری در کار نیست دیگه...

 

تصورش رو بکنید که بعد مدت ها یه حراج بوت های زمستونی برای خانم ها گذاشتن و دوستان با پنجاه درصد تخفیف بوت خریدن که تو برف زمستونی بپوشن ولی خب در گرم ترین زمستون تاریخ به سر میبریم و خانم ها تماما در حال ذکر گفتن برای فروشنده حراج هستن...


تصورش بکنید که کار اداری دارید و کمی از ضعف سیستم اداری عصبی هستید در همین حال یه نفری تنش به تنتون میخوره و شروع به درگیری میکنید باهاش و بعد از إتمام درگیری و کارهاتون پی امضای نهایی میرید و یهوویی میبینید اونی که باهاش درگیر شدید پشت میز نشسته...

 

تصورش رو بکنید که بالاخره بعد مدتها بگو مگو کردن با خودت در مورد اینکه بهش بگی دوسش داری یا نه وقتی خودت رو آماده میکنی بهش بگی دوستاش میگن حذف کرده و دیگه سر این کلاس نمیاد...

 

 

تصورش رو بکنید که دارید درمورد یک داستانی با یک فرد مطرح میکنید و منظورتون یک چیز دیگست ولی اون فرد یک برداشت بی معنی میکنه و بشدت دردسر براتون درست میشه و حالا شما میمونید و یک سیل عجیب نگاه از سمت دیگران که باید براشون توضییح بدید...

 

خلاصه کنم اگر شما هم از این دست تصورش رو بکنید دارید بدونید که زندگی داره روی واقعیش رو بهتون نشون میده چون بزرگی میگفت زندگی یک سریال بزرگ از بدبختی هاست که بینش کمی خوشی مثل پیام های بارزگانی چیده شده!

 

مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعل!!

  • ۱۳ نظر
  • ۰۲ آذر ۹۶ ، ۱۶:۵۹
  • ۳۳۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

این چند خط یه شوخی با واقعیت چنذوقت اخیره!
چند وقتیه که دستم به قلم نمیره و بیشتر تو اوقات دنیام توی موزیک و فیلم میگذره!

 

 

فک کنم یکمی بیش از حد توی چند ماه اخیر به خودم فشار اوردم و الان از کار افتادم باید استراحت بکنم :))

 

 

الان از قبلنا خیلی بهتر شدم و دیگه اون نگاه ابزورد کامل رو ندارم و فعلا نگاه یکم بیش از حد ابزورد دارم به دنیا!

 

 

ولی خب فعلا موزیک که میتونم بذارم و پس لطفا بشنوید و مث خودم کیف کنید البته بعید میدونم شما بلد باشید تو حالت ابزورد کیف کنید!

 

 

برای یادگیری اصول کیف کردن در حالت ابزورد با شماره ی 222222222222 تماس بگیرید تا از کلاس های آموزشی استاد یه بنده خدا بهرمند بشید!

 

 

اگر همین الان با این شماره تماس بگیرید یک ست کامل آبگوشت خوری به همراه یک عروسک گروه 5 آتشین خواهید شد.همچنین در قرعه کشی اهدا ی 3 دستگاه عروسک استاد چیفو نیز شرکت خواهید کرد!

 

 

برای تسهیل تصمیم گیری شما در برقراری تماس چند جمله ی اول این آموزش ها رو براتون به اشتراک میذارم!

 

 

توجه:این قسمت فقط برای دختر های دم بخت مناسب است!

 

 

هروز تو دنیا 91957224438 نفر از دنیا میرن و به جاش 91957225578 به دنیا میان که شماره اولیه دستم نیست ولی دومیه مال خودمه!

 

 

یا مثلا حمله ی مغول ها به کانال سوئز از عرض جغرافیایی 91957225578 انجام شد

 

 

مثلا چیزی نمیتونستم بنویسم

 

 

خخخخ

 

 

پ.ن1:آقا تو شمارهه یه رقم اضافی گذاشتم که یه دفعه به جرم اخفال نوامیس نگیرن بندازنمون هلفدونی!

 

 

پ.ن2:از موزیکه لذت ببرید.

 

 

 

پ.ن3:بقیش با خودتون

  • ۵ نظر
  • ۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۷
  • ۲۴۴ نمایش
  • یه بنده خدایی