«با صدهزار مردم تنهایی بی صدهزار مردم تنهایی»
و سرابی که مرا برد به این دِیر خراب...
غرق در رویا،فارغ از واقعیت
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد دادِ من روز حسیب
پرسید زاهد: معتقد هستی به "محشر"؟
گفتم که آری...چشم های محشری داشت
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی