داستایفسکی به آنا(1)
آناجان،دوست عزیزم،همسرم
ببخش من را و پست فطرتم نخوان!جنایت کردهام؛هرچه فرستادهبودی باختم؛همه را،همهاش را تا سکه آخر.همان دیروز پول را گرفتم و همان دیروز هم باختم!آناجان حالا چطور به رویت نگاه کنم؟حالا درباره من چهخواهی گفت؟درباره من چه فکری خواهی کرد؟فقط از قضاوت تو میترسم!ممکن است بعد از این هم برایم احترام قائل باشی؟تکلیف عشق بدون احترام چه میشود؟پایههای ازدواجمان به لرزه میافتد.آه،دوست من،منرا مقصر ندان!از قمار متنفرم،نه حالا،که دیروز هم نفرت داشتم،پریروز هم.لعنتش کردم.پول را دیروز گرفتم،به اسکناس تبدیلش کردم و رفتم تا به خیال خودم باختههایم را ببرم و اگر شد اندکی پولمان را بیشتر کنم.حتی به بردی اندک هم امید داشتم.اولش کمی باختم،اما باخت ادامه پیدا کرد.میخواستم باختههایم را ببرم،ولی بیشتر میباختم.آنوقت بیاختیار بازی را ادامه دادم تا دستکم پول برگشتم را جور کنم و دیگر همه را باختم.آنّاجانم،من التماس نمیکنم که دلت برایم بسوزد،بهتر است بیاعتنا باشی،اما وحشتناک میترسم از قضاوتت.نگران خودم نیستم.برعکس،حالا،بعد از چنین سرشکستگی،ناگهان درباره آیندهام آرام شدم و نگرانی ندارم.دیگر فقط کار و تلاش.ثابت میکنم که هنوز هم میتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم!نمیدانم شرایط در آینده مساعد خواهد بود یا نه،اما کاتکوف دیگر امتناع نخواهد کرد.فکر میکنم تمام آینده به به شایستگی کارهایم بستگی دارد.کارم اگر خوب باشد،پول هم میآید.اگر به خودم بود که الان هم به فکر نمیافتادم،به ریشش میخندیدم و بی اعتنا میگذشتم.اما تو نمیتوانی قضاوتت را درباره این جنایت من به زبان نیاوری،همین است که عذابم میدهد و سردرگمم میکند.آنا جانم،فقط خدا کند عشقت به من از بین نرود.حتی اگر این شرایط وحشتناک هم نبود،به هامبورگ میآمدم و بیش از هزار فرانک یعنی حدود سیصدوپنجاه روبل را در قمار به باد میدادم!این جنایت است!اما من که از روی سبکسری و هوس یا حرص پول را نباختم،برای خودم نبود.آخر من هدفهای دیگر داشتم!خوب،حالا باید درستش کنم.زودتر باید بیایم پیشت.هرچه زودتر،همین الان پول برگشت را بفرست،حتی اگر آخرین پولی باشد که در بساط داریم.دیگر بیش از این نمیتوانم اینجا بمانم،نمیخواهم بمانم.میآیم،میآیم.در آغوشت میگیرم.تو هم در آغوشم میکشی و میبوسی،مگر نه؟
آخ که اگر این هوای مزخرف و سرد و مرطوب نبود،دستکم
خودم را میرساندم فرانکفورت!آنوقت دیگر اینها پیش نمیآمد،آنوقت دیگر بازی نمیکردم!اما آخر هوا طوری بود که من با این وضع دندانها و سرفههایم هیچ نمیتوانستم راه بیفتم و یک شب تمام شب را با یک پالتوی نازک در راه باشم.اصلا امکانپذیر نبود،خطر محض بود؛حتما مریض میشدم.اما حالا دیگر این هم نمیتواند جلویم را بگیرد.همین الآن،تا این نامه را گرفتی ده امپریال بفرست(هیچ لازم نیست اصل پول را بفرستی،پول نفرست ،فقط حواله بانکی.مثل دفعه قبل،یک کلام،مثل دفعه قبل).ده امپریال،یعنی نود گولدن آنهم فقط برای خرج راه.امروز جمعه است،یکشنبه میگیرم و همان روز میروم فرانکفورت و آنجا سوار قطار سریعالسیر میشوم.دوشنبه میرسم.من هم آخر آدمم،آخر در وجود من هم ذرهای انسانیت هست.یکوقت نکند فکرهایی بکنی،به من اعتماد نکنی و خودت بلند شوی بیایی اینجا. این بیاعتمادی تو ،که فکر میکنی من نخواهم آمد،میکشدم.به تو قول شرف میدهم که فورا بیایم،بیتوجه به همهچیز،حتی باران و سرما.در آغوشت میکشم و میبوسمت.حالا چه فکری دربارهام میکنی؟آه!کاش میتوانستم در همان لحظهای که داری این نامه را میخوانی،ببینمت!
داستایفسکی تو(هامبورگ،۲۴مه۱۸۶۷)
بعدالتحریر:فرشتهٔ من،نگران من نباش!بازهم میگویم،اگر فقط خودم بودم که به ریش دنیا میخندیدم و تف میانداختم؛مهم نبود.فقط وضعیت تو و قضاوتت رنجم میدهد و اینکه چقدر زجرت دادم!تا دیدار.
آه،کاش زودتر برسم و پیش تو،زودتر باهم باشیم.باهم یک فکری میکنیم.
- ۵ نظر
- ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۹
- ۲۶۹ نمایش