شام آخر
به نام خدا
#مهدی_ذوالقدر
با بوسه و لبخند مخالف هستی
مجموعه محجوب لطائف هستی
یک خورده بگیر چادرت را شل تر
انگار که استاد معارف هستی
..............................................
روزی روزگاری و بعد از مدت ها به فست فودی رفتم و مهیا ی غذا خوردن شدم،تازگیه خوبی داشت برایم ناگهان دیدم که روی شیشه ی فست فود کاغذی زده شده.اشک شوق در چشمانم جمع شده بود.نه اشتباه نکنید خبری از پول یا طلای پیدا شده نبود تا بتوانم صاحبش بشوم.رو کاغذ با فونت ب نازنین با اندازه ی بیست و هشت و رنگ قرمز نوشته شده بود"وای فای فیری"
سریع گوشی ام را که از قضا جی ال ایکس بود و راحت از تو جیب در می آمد درآوردم و وای فای را روشن کردم اولش همه چیز خوب بود.بعد هم خوب بود.بعدش کم کم خسته شدم.ناگهان پیامی برایم آمد.با خود گفتم جووووون وصل شدیم.
پیام را باز کردم و محتوایش نزدیک بود سکته ام بدهد"از وای فای ما بیرون بکش با تشکر مدیریت فست فود"
...............................................
ذهن مشوش من منبع این داستان است
...............................................
پ.ن:این داستان از یک رویداد کاملا واقعی با انبوهی از تخیلات برای شما روایت شد.
پ.ن تر:از انجام این حرکات در خانه و بدون مربی مجرب خودداری کنید.
پ.ن ترتر:میگن ما تبلیغ جی ال ایکس کردیم،شما چی میگید؟!
پ.ن ترترتر:خوب الان یسری میان میگن چه ربطی به شما آخر داره این متن؟خوب رفته بودم که شام بخورم و از قضا اون آخرین شام فست فودیم بود.
پ.ن ترترترتر:یه حرفی که جدیدا میشنوم اینه که دست خودته.باباجان دست من نیست بگردید ببینید دست شما نیست؟واقعا مشکل شده بدون اون زندگی کردن.
پ.ن ترترترترتر:شما هم اگه دوس داشتین خاطرات باحالتون رو توی جاهای عمومی بگید.
پ.ن ترترترترترتر:تمام سعیم رو کردم که این متن #کاپی نباشه ولی مثل اینکه بازم #کاپی کردیم
پ.ن ترترترترترترتر:عاشق اون لحظه ای بودم که میگفت:شما کاپی میکنی عزیزم
- ۹۵/۰۲/۰۵
- ۵۹۶ نمایش