!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



دانشجو ی مهمان(مسابقه با حافظ)

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ

سه شنبه بود خسته بعد از کلاس های خیلی مهم روز  بی حوصله

نشسته بودم یه گوشه ای تو دانشگاه و منتظر شروع اکران مستندی که

قرار بود توی آمفی دانشگاه باشه بودم ولی حدود 2 ساعتی مونده بود.

با کاسه  ی چه کنم ها نشسته بودم که یکی از دوستان فیلسوف گفت:

"خوب اگه بیکاری بیا سر کلاس ما!"

  خلاصش رفتم ولی همونجور که مشخصه و بود با ورود من به کلاس کلا

چشمه ی فهم فلسفیم کور شد و طبق معمول سفرم به عالم وهم شروع شد.

همون لحظه ها بود که توی عالم خیال دیدم یه پیرمرد با یه ریش چند متری سفید

اومد و دستم رو گرفت.

گفتم: شما؟!

گفت: حافظم

گفتم:به به حافظ چی؟!

گفت:حافظ شیرازی دیگه.

گفتم:خوب کی هستی حالا؟! چیکار داری آقا ی شیرازی؟!

اولش چن دقیقه تو افق محو شد بعدش زل زد تو دوربین  بعدش گفت:هیچی شاعرم اومدم ببینم چطوری؟

گفتم:ممنون شما جدا شاعری؟

آخه من بعضی وقتا شعر میگم ولی برای خودم و کسی ندارم که بهش نشون بدم.

گفت:چی رو دقیقا؟

گفتم:شعر رو دیگه.یدونه همین چن دقیقه پیش سر کلاس قبل وصل شدن سیمم گفتم، بگمش؟!

گفت:اینجوری که حال نمیده من 3 بیت میگم تو هم 3 بیت بگو بعد برنده جایزه داره.

گفتم: قبوله بسم الله

فرمود:

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد       که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهیم جامه ی پاک        بدین نوید که ابد سحرگهی آورد

بیابیا که تو حور بهشت را رضوان        درین جهان ز برای دل رهی آورد

گفتم: آفرین شیخ

گفت: حالا تو بگو پسرجان

فرمودم:

بنشسته بر سر کلاس تاریخ فلسفه         چشمانِ مست و خسته مخ لای منگَنه

استادما بگو نظرت را برای شر               از تو که نیست افضل فیلسوف منطقه

استادما بیا و کمی با ما راه بیا            یک جور نخون ز رو که انگار اینجا مکتبه

چیزی نگفت و فقط با دستاش به صورت نمادین زد تو سرش.

گفتم:خوب جایزه ی من رو بده که برم.

هنچنان داشت به صورت نمادین میزد خودش رو.

گفتم:مشخصه میخوای بزنی زیر قولت داری این کارا رو میکنی.

همچنان در همون حالت بود.

گفتم:بابا ولش کن از خیر جایزه گذشتم.راستی تو خواجه شمس الدین محمد رو میشناسی؟

چون شنیدم شیرازیه.تو همکه شیرازی هستی و باید بشناسیش به گمانم.تازه ایشون  خیلی معروفه توی دنیا.

یکم سعی کن ازش تاثیر ببری من که شنیدم خیلی کار میکنه این حرکت.

از نظرم داشت آماده میشد که رگباری بهم فحش بده که دوستم محمد سیمم را کشید و زد رو شونه هام  و گفت:بلن شو بریم که کلاس تموم شده.

و عجب کلاس پرباری!!!

پ.ن:خیلی دوس دارم با شاعر های دیگه هم مسابقه داشته باشم.

  • ۹۵/۰۸/۲۱
  • ۳۵۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی