پدر...
شاید یکی از جاهایی که میشه به سِیر سختی های پدرها توجه کرد درحالی که ازش غافلیم اونجایی هست که وقتی توی یه مسیر تنگ و یک نفره جلوی ما بیوفتن و ما از سرعت کم اونها ...
روز پدر مبارک ;)
- ۲ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۲
- ۲۳۲ نمایش
شاید یکی از جاهایی که میشه به سِیر سختی های پدرها توجه کرد درحالی که ازش غافلیم اونجایی هست که وقتی توی یه مسیر تنگ و یک نفره جلوی ما بیوفتن و ما از سرعت کم اونها ...
روز پدر مبارک ;)
لــاکن طوری [رفتار] نشود که شما تنها آجیلِ اعلا و شیرینی خریده ی عید امسال باشید!
وقتی بنده به این بخش از موسیقی زیبای جناب آقای استاد محمد نوری نگاه میکنم
--------------------------------------------------------
ما بـــــــــــــــــــــــــرای
آنــــــــــکه ایـــــــــــــــــــــــــران
گـــــــــــــــــــــــــــــــــوهری تابــــــــــــــــــــــان شـــــــــــــــــــــــود
رنــــــــــــــج دوران بـــــــــــــــــــــــــرده ایم ، رنــــــــــــــــــج دوران بــــــــــــــــــــــرده ایم!
لا لا لا لا لا لا لای ، لا لا لا لا لا لا لای
لا لا لا لا لا لا لای ، لا لا لا لا لا لا لای
-------------------------------------------------------
اینجوری ترجمه میکنمش:
ما برای
آنکه خانه امان دوباره
مثل یک دسته گل شود
کلی فرش ها و ظرف ها شسته ایم و کلی در و دیوارها را گرد گیری کرده ایم
آخ آخ آخ از کت و کول افتادیم
آخ آخ آخ از کت و کول افتادیم
و اینجاست که مادر(خانم)خانه با یک سینی چای به استقبال فرزند بی ذوق و هنری که کار نکردنش بهتر از کار کردنش است می آید!
----------------------------------------------------
روح جناب آقای نوری شاد و قرین رحمت ان شا الله
طبق اخبار رسیده اینجانب با نسبت آرا بسیار زیاد برنده ی قطعی انتخابات تمیزترین اتاق سال میباشم
و خواستار لغو رزمایش خانه تکانی در اتاق خود هستم!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یه بنده خدا
شانزدهم اسفند ماه یک هزار و سیصد و نود هفت هجری شمسی
قریه شمیران
به نام حق
آورده اند که در عهد بوق کیوان میرزایی بود چون الدنگان روز و شب و شب و روز به تیر چراغ برق که هنوز کاربرد های امروز(امثال نوازش داورها و غیره)را نداشت تکیه میدادندی و مدام میگفتندی:"جووووون"
روزی پدرش او را در حال الدنگی بدیدندی و بدو گفتندی:ای خاک بر سر چرا تغییری در زندگی ات نمی دهی؟
خیر سرت 2 سال دیگر میروی درون 30 سال دیگر چه میخواهی؟
مدرکت را که خریدم،اجباری ات را همینطور،هر خواستی داشتی اجابت کردندی،آیا حق نداشتندی که تو را در لباس آدمیت بدیدندی؟
کیوان:ای پدر برو پیری پیدا کردندی تا برویم و آدم شدندی.بعد ما وقع پدر قریب به 2 سال از این بلاد به آن بلاد بگشتندی و پیری سالم و نخراشیده پیدا کردندی.
پس آن دو پس از تعیین وقت قبلی از منشی پیر پیش آن حضرت برفتندی و پدر شروع کردندی:ای پیر این فرزند مرا نصیحتی بنما که آدم شود و آنگاه ما از خجالت شیخ در می آییم.
پیر دستی بر گریبان و در ریش های خود کردندی و بگفت:ای پسر برو و کنار پدرت کاری بنما تا هم پیشه ی پدر را برگیری و هم پولی به جیب زنی.
پدر با لحن اعتراض آمیزی:ای پیر استثناعا فقط این یک مورد را فراموش کنید که دخل و خرج بازار خراب است و کفاف حضور شخص دیگری را در حجره نمیدهد.
پیر:خوب پس برو زنی بستان تا در کنارش آرامش یابی و زندگی ات سامان یابد.
پدر:آخر نمیشود که به پسر تا کار و درآمد نداشته باشد دختر نمی دهند.
پیر:پس ای پدر برو نزد کسبه ی محل و کاری برای وی جور کردندی که این کارت باعث خشنودی خداوند میشود.
پدر:حرفش را نزن پیر که حاضر نیستم آبروی چندین و چند ساله ام به خاطر یک الدنگ بر باد برود.
خلاصه هرچه پیر راهکار ارائه میداد پدر با یک بهانه نمیگذاشتندی که کار به نتیجه برسد.
دست آخر پسرک از نزاع بین پیر و پدر خسته شدندی و به بقالی محل رفتندی و یک کیلو تخمه خریدندی و دوباره به تیر چراغ برق تکیه دادندی و گفتندی:جووووووون
سال ها گذاشت کیوان کنار همان تیر برق زنی ستاند و بچه دار شدندی و بچه هایش تمام تیر برق های محل را مال خود کردندی.
کتابی هم در مورد زندگی اش با عنوان "زندگی کنار یک الدنگ" نوشتدی که دست بر قضا معروف شدندی و پولدار.
پیر هم از آن کتاب برای مباحث الدنگ شناسی در کلاس هایش استفاده کردندی.
پدر هم سه نسخه از کتاب رو مزین به امضای کیوان میرزا به مزایده گذاشتندی و پول هنگفتی به جیب زدندی.
پس از مرگ کیوان میرزا هم به پاس زحماتی که او در طول عمر خود کشیدندی به او لقب پدر علم الدنگ شناسی دادندی
اگه موتور داشتم از قصد جوری گاز میدادم که از ترست دست هات رو دورم حلقه کنی و محکم بهم بچسبی
ولی سوالی که الان برام ایجاد شده اینه که آیا دست هات به دور شیکمم میرسن یا نه :(
دعوتتون میکنم به مطالعه مقاله شماره یک از روزنامه صور اسرافیل به قلم کربلایی علی اکبر دهخدا:
بعد از چندین سال مسافرت به هندوستان و دیدن ابدال و اوتاد و مهارت در کیمیا و لیمیا و سیمیا، الحمدلله به تجربه بزرگی نایل شدم و این تجربه، دوای ترک اعتیاد به تریاک است. اگر این دوا را کسی در ممالک خارجه کشف می کرد، صاحب امتیاز آن می شد و انعام می گرفت و در تمام روزنامه ها نامش درج می شد، اما چه کنم که در ایران قدردان نیست!
عادت، طبیعت ثانوی است. وقتی کسی به کاری عادت کرد، دیگر به آسانی نمی تواند آن را ترک کند و علاج این است که به ترتیب مخصوص و به مرور زمان آن را کم کند تا وقتی به کلی از سرش بیفتد. حالا من به تمام برادران مسلمان و غیور تریاکی خود، اعلان میکنم که ترک تریاک به این صورت ممکن است که اولا در امر ترک، مصمم باشند و عزمی قوی داشته باشند. ثانیا مثلا یک نفر که روزی دو مثقال تریاک می خورد، روزی یک گندم از تریاک کم کند و دوگندم مرفین به جای آن مصرف کنند و کسی که روزانه ده مثقال تریاک میکشد، روزی یک نخود از آن کم کند و دو نخود حشیش مصرف کند و همین طور ادامه دهد تا وقتی که دو مثقال تریاک خوردنی به چهار مثقال مرفین و ده مثقال تریاک کشیدنی به مصرف بیست مثقال حشیش برسد. بعد از آن تبدیل خوردن مرفین به آب دزدک مرفین و تبدیل حشیش به خوردن دوغ وحدت بسیار آسان است. برادران غیور تریاکی من! وقتی خدا کارها را این طور آسان کرده است، چرا خودتان را از زحمت حرفهای مفت مردم و تلف کردن این همه مال و وقت خلاص نمی کنید؟
ترک عادت در صورتی که به این روش انجام شود، موجب مرض نمی شود و کار خیلی آسانی است. وقتی بزرگان هم می خواهند عادت زشتی را ان مردم بیندازند، همین طور عمل می کنند. شاعر خوب گفته است که عقل و دولت قرین یکدیگرند. وقتی بزرگان فکر میکنند که مردم فقیرند استطاعت خوردن نان گندم را ندارند و رعیت همه عمرش را باید به زراعت گندم صرف کند و خودش همیشه گرسنه باشد، ببینید چه می کنند:
روز اول سال، نان را با گندم خالص می پزند. روز دوم به هر خروار (۳۰۰ کیلوگرم) گندم، یک من (۳ کیلوگرم) تلخه، جو، سیاه دانه، خاک اره، یونجه، شن، کلوخ، چارکه یا گلوله هشت مثقالی می زنند. معلوم است که در یک خروار گندم، اضافه کردن یک من از این چیزها (مزه نان را عوض نمیکند) و هیج معلوم نمی شود که چنان نانی ناخالصی دارد. روز دوم دو من از این چیزها به یک خروار گندم می زنند. به این ترتیب روز سوم سه من، روز چهارم چهار من و بعد از صدروز که سه ماه و ده روز می شود، صدمن گندم با صدمن تلخه، جو، سیاهدانه، خاک اره، کاه، یونجه یا شن مخلوط می شود و چون مردم به تدریج به تغییر مزه نان گندم عادت می کنند، هیچ کسی با خوردن چنین نان ملتفت ناخالصی آن نمی شود و به این ترتیب عادت نان گندم خوردن از سر مردم می افتد. واقعا که عقل و دولت قرین یکدیگرند!
برادران غیور تریاکی من، البته میدانید که انسان عالم صغیر است و شباهت تمام به عالم کبیر دارد؛ یعنی مثلا هر چیز که برای انسان دست می دهد، ممکن است برای حیوان، درخت، سنگ، کلوخ، در، دیوار، کوه و دریا هم اتفاق بیفتد و هر چیز هم برای اینها دست می دهد، برای انسان هم ممکن است دست بدهد، زیرا انسان عالم صغیر است و آن چیزها جزء عالم کبیرند. مثلا این را می خواستم بگویم: همان طور که ممکن است عادتی را از سر مردم انداخت، می توان عادتی را از سر سنگ و کلوخ و آجر هم انداخت - چرا که میان عالم صغیر و کبیر مشابهت کامل وجود دارد. پس حالا که میشود عادت سنگ و کلوخ را عوض کرد، چه انسانی باشد که از سنگ و کلوخ هم کمتر باشد؟ مگر می شود انسانی از سنگ و کلوخ هم کمتر باشد که نتواند عادت بدی را ترک کند؟ مثلا مریض خانه ای را مرحوم حاج شیخ هادی مجتهد ساخت و موقوفاتی هم برای آن معین کرد که همیشه یازده نفر مریض در آنجا بستری باشند. تا زمانی که حاج شیخ هادی در قید حیات بود، مریض خانه به یازده نفر مریض عادت داشت. اما همین که حاج شیخ هادی مرحوم شد، طلاب مدرسه به پسرش گفتند: ما، وقتی تو را آقا میدانیم که موقوفات مریضخانه را خرج ماگنی. حالا ببینید این پسر خلف ارشد شیخ هادی چه کرد!
ماه اول یک نفر از مریض ها را کم کرد. ماه دوم دو تا، ماه سوم سه تا، ماه چهارم چهارتا و همینطور تا حالا که تعداد مریضهای بستری در این مریض خانه به پنج نفر رسیده و به محسن تدبیر او، آن پنج نفر هم تا پنج ماه دیگر وجود نخواهند داشت. پس ببینید که با تدبیر چطور می توان عادت را از سر همه کس و همه چیز به در کرد. حالا مریض خانه ای که به بستری بودن یازده نفر در آن عادت داشت، بدون اینکه ناخوش شود، عادت بستری بودن یازده مریض در خودش از سرش افتاده. چرا؟ برای اینکه مریض خانه جزء عالم کبیر است و مثل انسان که عالم صغیر است، می شود عادت را از سرش انداخت.
دخو
پ.ن:امروز میخواستم به مناسبت روز زبان مادری مطلبی رو منتشر کنم ولی فکر کردم شاید لحن نوشته کمی تند باشه و منصرف شدم :(
فک کنم الکی الکی اسیر خود سانسوری شدم :/