یسری شاهکار دسته جمعی
- ۱ نظر
- ۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۱
- ۲۸۴ نمایش
آقا شما هم با من موافقین که باید بچه هار رو تو همون کوچیکی و بانمکیشون تافت زد که همونجوری بمونن؟!
والا بزرگ بشن که چی؟! وقتی میتونن گوگولی بمونن با فرموا من!!!
ملاک و معیار برخی از دختر خانمها (شما بخوانید از برخی بیشتر!) در مورد ازدواج تغییر کرده و نسبت به قدیم، دچار دگردیسی شده است. قدیم (نه خیلی قدیم) وقتی پسری به خواستگاری میرفت، در اتاقِ کناری، اولین دیالوگی که از دختر میشنید این بود که: «همسرم باید متصف به صفت ایمان و تقوا باشه!» امروز نهتنها برای این صفت پشیزی ارزش قائل نیستند، بلکه اصلاً به زبان نمیآورند یا اگر هم بیاورند، آن ته ماجرا اگر شد، شد، نشد هم نشد! یعنی مرد پولدار باشد، مشروب هم بخورد طوری نیست؛ سانتافه داشته باشد، نماز هم نخواند اشکالی نیست؛ خوشگل و پردرآمد باشد، 30 سال هم بزرگتر باشد به کی چه؟ یزید وار برخورد کند، سفر و گشت و گذارش به داخل و خارج به راه باشد، آدم هم نباشد، نباشد! ببینید چطور درِ دلِ آدم را باز میکنند!
دخترخاله زاغِ نگارنده نیز از اینگونه جانداران است. بعد از دادن پاسخِ رد به 1200 خواستگار، بالاخره به یک نفر «بله» را هدیه کرد. روزی که از او پرسیدم نام خواستگارت چیست؟ گفت: «محمد» بعد که پرسیدم چند برادر و خواهرند؟ گفت: «یه برادر به نام علی و یه برادر دیگه هم داشته که فوت کرده و یه خواهر به نام جسیکا!» نه به علی و محمد، نه به جسیکا! پاسخگو بود: «داستان داره پسرخاله، سورپرایزه!» من اما عاشق نام جسیکا بودم!
به والده گفتم حالا که تازه داماد گرفتند، به عنوان خاله بزرگتر دعوتشان کند منزل تا دور هم باشیم و گپی بزنیم. نیت ظاهراً گپ و گفت و دورهمی بود، باطناً اما مشتاق دیدار جسیکا بودم تا بلکه اگر مورد پسند بود، برایم خواستگاریش کند.
با شنیدن صدای زنگ، از جا جستم. یک به یک آمدند و خوش و بش کردیم و نشستند. خبری از جسیکا نشد! دخترخاله را گوشهای کشیدم و جویای احوال جسیکا شدم: «دختر خاله! جسیکاشون نیومد؟» - «آره، اینجاست، تو ماشین داره آهنگ گوش میده!» چون نامحرم بود، با مگسکش محکم به سرش زدم و راهیش کردم تا بیاوردش که اصلاً این همه خرج برای جسیکا بود!
از لحظه ورود جسیکا بر خود لعنت فرستادم تا لحظهای که خواستند بروند. حرص خوردن را در چشمان والده وسواسم میدیدم؛ اما بیچاره چارهای نداشت، چه بگوید؟ جسیکا هم همه جا چرخید و دست به دست شد.
بعد از رفتن آنها که حسابی هم بهشان خوش گذشت، ما ماندیم و شستن فرشهایی که جسیکا روی آنها دویده بود و واقواق کنان دلبری کرده بود از مادرش که به قول خودش: «از وقتی پسرم از دنیا رفته، تنها مونسم دخترم جسیکاست! دقیق جاشو برام پر کرده!»
بعد که معترض شدم: «بیشعور! چرا نگفتی سگه، تا تو همون خراب شده آهنگشو گوش میکرد؟!» گفت: «اشکال نداره پسرخاله، هر روز میشورنش، نجس نیست دیگه!» نمیدانستم تا این حد با خدا ارتباط دارد و از طرفش اجازه دخل و تصرف در احکام را دارد!
آدمها سه دستهاند، دستهای از دست رفتهاند، دستهای در شُرُف از دست رفتنند و دستهای هم هنوز از دست نرفتهاند. روی سخنم با دو دسته اخیر است. وسائل را ورق بزنید، جلد 3، صفحه 417؛ حضرت علی علیه السلام فرمود: «از نزدیک شدن به سگها بپرهیزید...» و «خیر و خوبی در سگها نیست...»
از من گفتن و نوشتن بود که گفتم و نوشتم، بعد احدی بهانه نیاورد که کسی نه نوشت و نه گفت، گفته باشم!
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسهی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
منیع:داستان های آموزنده
می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زدتا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.
هدف مولانا از داستان ایاز، این است که مخاطب هایش در هر جایگاهی که هستند همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت، آنها را مغرور و غافل نکند.
منبع:نمکستان
آهنگسازا سن مشخصی برای بازنشستگی ندارن.
اونا وقتی باز نشست میشن که آهنگ جدید به ذهنشون نرسه.
پ.ن:یه کانال نیمه فعال زدم توی تلگرام به آدرس cafe_saeed@ دوست داشتید اد شید توش
"ساقی بدست باش که این مست مِی پرست چون خواب ز پادشه است و هنوزش خمار توست"
یادم هست ولی آیا تو هم یادت هست که چه روز هایی را با هم گذراندیم؟
اوضاع خوب را تجربه کردیم و بد را بیشتر را تجربه کردم،سخت!!!سخت مال یک لحظه اش بود.یادم هست که چقدر برایت دویدم ولی آیا تو هم یادت هست؟
لبخند میخواهی؟! از این کنایه ها و شکایاتم خسته شده ای؟
بفرما.از همان هایی که دوستش داشتی،من که خیلی خوب یادم هست تو چه؟یادت هست؟
یادم هست که مصرانه بال و پر پرواز میخواستی
اذیت شدم ولی به فدای تو بال هایم.به ناز چشمت آن ها را کندم و به تو دادم،با چسب عشقم برایت چسباندمش برات یادت هست؟
یادم هست که گفتی پس خودت په؟
گفتم تو خوشحال باش و در آسمان برای دل من ،جایگاه من همین گستره ی خاکیست،همین که از پایین به تو نگاه میکنم برایم بس است ولی تو یادت هست که آن ها را کنار گذاشتی؟
کنار گذاشتن که هیچ بخواهم راستش را بگویم زیر پایت لهشان کردی.
خلاصه میکنم حرف هایم را، فقط بدان از اولین دیدارمان که یادممی آید جانم بودی ،روانم بودی و هستی و خواهی بود ولی آیا تو یادت هست؟ اولین بار که هیچ آخ،حداقل آخرینش را بگو که یادت هست لعنتی.
"بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست"