!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۷۱ مطلب با موضوع «داستانک طوری» ثبت شده است

روایت شده بر اساس یک داستان کاملا واقعی ،حوادث این داستان در سال 1395 در تهران صورت گرفته،بنا به احترام درگذشتگان و خانواده های آنان نامی از آن ها برده نخواهد شد

همه چیز آماده ی فیلم برداری از آخرین سکانس فیلم جدید کارگردان معروف و پرحاشیه ی سینمای ایران بود.
قرار بود نقش اول فیلم وارد آسانسور بشه و بره به طبقه ی آخر تا انتقام قتل دختر و همسرش رو بگیره،قبل از فیلم برداری طبق رسم همیشگی سینمای ایران کارگردان همه ی عوامل رو دور خودش جمع کرد و ازشون تشکر کرد . با تهیه کننده صورت همدیگه رو کیک مالی کردن و همه خوشحال بودن و همگی بعد از این مراسم کوچک سر جای خود قرار گرفتن تا ضبط این سکانس به انجام  برسه.

کارگردان:صدا...دوربین...حرکت


صدای یک نفر میاد که میگه:من رو نکش من زن و بچه دارم!

صدای شلیک یک گلوله میاد و بعد نقش اول با یک دست لباس غرق به خون وارد صحنه میشه با یک شات گان که ازش خون میچکه روی زمین ،دکمه ی آسانسور رو میزنه و صبر میکنه تا آسانسور به پایین بیاد. در اتفاقی عجیب آسانسور به طبقه ی مورد نظر نمیاد و کارگردان علت رو جویا میشه و میفهمه گویا یکی از ساکنین طبقه ی بالای اونها آسانسور رو نگه داشته چون خودش کار داشته و نمیخواسته آسانسور بره به پایین تا معطل بشه!

بعد از چند دقیقه مشکل مرتفع میشه و همه سر جای خود قرار میگیرند و همان روال قبلی نقش اول دکمه ی آسانسور رو میزنه و اینبار آسانسور میاد ولی پر از نفراتی که از طبقه ی پایین سوار شدن و جایی برای قرارگیری شخصیت اول فیلم و فیلمبردار نیست!

کارگردان که کمی عصبی شده بود با کمی خوردن آب خودش رو آروم میکنه و باز آماده ی فیلم برداری میشه!

طبق روال دو بار گذشته شخصیت رو به روی آسانسور می ایسته و دکمه ی آسانسور رو میزنه از طبقه ی پایین خبر میدهند که در آسانسور گیر کرده و نمیشه فعلا ازش استفاده کرد.اینبار علاوه بر کارگردان بازیگر اصلی هم از کوره در میره و شروع به داد و بیداد میکنه.

بعد از چند دقیقه با تلاش افراد مختلف مشکل آسانسور حل میشه اینبار شخصیت اول وارد آسانسور میشه آسانسور به حرکت در میاد ولی اینبار آسانسور در جایی بین طبقه ی 19 و 20 گیر میکنه!
خبر به کارگردان میرسه و حسابی عصبی میشه و میره به سمت مسئوا هماهنگی و سر اون داد میزنه:چه وضعشه گندشو درآوردی این دیگه چه ساختمونیه انتخاب کردی برا این کار؟یه کار به تو سپردم و الان این شده نتیجش تو همین الان اخراجی

مسئول هماهنگی که پسر تهیه کننده بود سریع به سمت پدرش میره و داستان رو براش تعریف میکنه و تهیه کننده به سمت کارگردان میاد و با تشر به کارگردان میگه:چته یابو؟ دور برداشتی! بدبخت اگه سرمایه ی من نبود که بعد اون افتضاحت تو فیلم قبلیت نمیتونستی این فیلم رو بسازی! برداشتی پسزت رو آوردی کردی نقش اول فیلم چیزی نگفتم هرکاری خواستی با پول هنگفتی که من هزینه ی این فیلم کردی حالا اومدی سر پسر من داد میزنی؟!

بار آخرت باشه که سر پسر من داد میزنی!حاظرین که شاهد کدورت بین کارگردان و تهیه کننده بودند سعی در آرام کردن تشنج جو کردند و اون دو نفر رو به آرامش دعوت کردن و دو طرف هم دیگه رو بقل کردن و کارگردان رفت به سمت پسر تهیه کننده که اون رو هم بقل کنه که ناگهان خبر اومد نقش یک توی آسانسور خراب از حال رفته فیلمبرداری که کنارش هست بشدت نگران حالشه

کارگردان که دیگه نگذان حال پسرش بود از شدت عصبانیت دست هاش رو که بلند کرده بود تا طرف مقابل رو بقل کنه انداخت دور گردن اون فرد و شروع به خفه کردنش شد و داد زد:اگر توی احمق نبودی الان پسرم اونجا نبودش،میکشمت عوضی!بعد از لحظاتی پسر تهیه کننده دیگه جونی توی بدن نداشت و حالا دست های کارگردان به خون اون آغشته شده بود.

تهیه کننده که نتونسته بود کارگردان رو از پسرش جدا کنه به محض بلند شدن کارگردان از روی زمین با یک صندلی که اونجا بود محکم کوبید به سر کارگردان و کارگردان به روی زمین افتادو خون از سرش جاری شد و حالا فقط در چند دقیقه 2 قتل رخ داده بود.

همه ی جمع در یک خفقان جدی فرو رفته بودند و از ترس نمیدونستن چکاری باید بکنند!

تهیه کننده به سمت طبقه ی 20 رفت و گفت:میرم تا این داستان رو تموم کنم کسی هم دنبال من نیاد!

به محض خروج تهیه کننده از طبقه افراد حاضر به پلیس زنگ زده و شرح ماجرا رو گفتن و پلیس گفت به سرعت خودش رو به محل حادثه میرسونه!

تهیه کننده خودش رو به طبقه ی 20 رسوند و در آسانسور رو به سختی باز کرد کپسول آتش نشانی ای رو که برای اطفای حریق اونجا قرار داده شده بود بین در گذاشت تا در بسته نشه،آنسانسور دقیقا نیم متر پایین تر از در متوقف شده بود و تهیه کننده بروی آسانسور ایستاد تا در بالاییش رو باز کنه!
به محض باز کردن در اول فیلمبردار رو بالا کشید و آوردش بیرونو با هم نقش اول فیلم رو بیرون اوردن و اول به فیلمبردار کمک کرد از در آسانسوری که با کپسول باز نگه داشته بود بیرون بره.همینکه فیلمبردار نجات پیدا کرد یگان پلیس ها به داخل طبقه رسیدن و به نشانه رفتن اسلحه ها به سمت تهیه کننده که نقش اول نیمه جان در بقلش بود فضای پر تنشی رو ایجاد کردند!یکی از ماموران پلیس روی صحبت رو با تهیه کننده باز کرد:
+میخوای چیکار کنی؟
-میخوام کار رو تموم کنم!

+یعنی چی؟ببین بیا عقلانی کار کنیم تو الان عصبی هستی و نمیدونی داری چیکار میکنی!(کم کم به سمت تهیه کننده حرکت کرد و میخواست دست تهیه کننده رو بگیره)

-(با بغض) اتفاقا الان خیلی خوب میدونم دارم چیکار میکنم اون داغ پسرم رو به دلم گذاشته منم همین کار رو میکنم.

در این حین در آسانسور طبقه ی 21 باز شد و دو مامور با تفنگ به سمت تهیه کننده نشونه رفتند!

تهیه کنند با بغض گفت:دیگه راه برگشتی وجود نداره پس باید به همین راهی که اومدم رو ادامه بدم.

خودش و نقش اول رو به پایین پرت کرد و در این حال پلیس به سمت اونها پرید تا بتونه اونها رو بگیره ولی دیگه دیر شده بود!

پایان


پ.ن اول: اون خط اول داستان یه شوخی الکی بود که دوست داشتم یه جایی ازش استفاده کنم که بالاخره اینجا قسمت شد.

پ.ن دوم:من کلا دوس داشتم از اینجور داستانا بنویسم که خون و خون ریزی توش باشه ولی همیشه ترس اینو داشتم که نتونم خوب بنویسم ولی خب اینبار دل رو زدم به دریا تا ببینیم چی میشه.

پ.ن سوم:فرض کنید همچین اتفاقی میوفتاد،اوه اوه چی میشد

پ.ن چهارم:منتظر نظراتتون چه عمومی و چه خصوصی هستم پس دریغ نکنید لطفا

پ.ن پنچم:ببخشید اگر طولانی شد!

پ.ن ششم:قربان شما

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۶
  • ۳۶۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

 همیشه انسان هایی که هیاهو های زیادی دور و بر خورد دارند در درون غمیگن ترند!
برعکس دیگران ما غم هایمان برای خودمان است و بس!در کل زندگی باید سنگ صبور باشیم و بس.از اولش در طالعه ی ما نوشته بودند حرف های دیگران بشنو با آن ها مهربان باش و بکوش تا مشکلاتشان را حل بکنی،مبادا تلخی روزگارت رو برای دیگران بیاوری!اما نباید این انتظارات را از آنها داشته باشی ،یار نمیخواهی!همدم نمیخواهی!هم صححبت نمیخواهی!شاید نمیخواهی فعل غلطی باشد،شاید باید گفت نباید بخواهی.یار تو سکوت است و سکوت است وسکوت است و سکوت و در نهایت فریادهایی که در خود خفه میکنی!نباید در رویت نمایان شود که مشکلی داری.اینکه به دیگران این را بفهمانی گناهیست نابخشودنی.البته موفقیت در این راه بستگی به ظرفیت ما هم دارد،از یک جایی به بعد این فشار بیرون میزند در رنگ و رویمان!
شاید موی سپیدمان تنها میداند چه بر ما گذشته!ما همان هایی هستیم که فکر کنم در آرزوی یک بغل و یک صحبت با کسی که درد هایمان را بشنود از این دنیا برویم!

  • ۱ نظر
  • ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۹:۴۲
  • ۳۱۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

گاهی وقتا

۳۰
خرداد
گاهی وقتا دلم میخواد کلم رو بکوبونم تو دیوار و در جا مخم با خون بپاچه رو دیوار آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب میترسم مامانم دعوا کنه که دیوارا رو کثیف و خونی کردم!
********
گاهی وقتا دلم میخواد از پنچره ی یه ساخنمون 120 طبقه خودم رو بندازم پایین آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب بزرگترین ساختمون نزدیک ما 1 طبقه هست تازه زیرش هم استخر داره!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم روی طبقه ی دوم پل صد بعد خودم روبندازم زیر تریلی ای که داره از اون پایین رد میشه آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب رانندگی ماشین های سنگین اونجا ممنوعه!
********
گاهی وقتا دلم میخواد با چاقئ خودم رو آبکش کنم بعد جلو یکی از جای چاقو ها رو بگیرم تا خون با فشار بیشتر از زخم های دیگه بزنه بیرون آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب هم مادرم چاقو ها رو گذاشته یه جایی که دستم بهشون نرسه و هم اینکه من از خون میترسم!
********
گاهی وقتا دلم میخواد از فرط عصبانیت هرکی سر راهم میبینم بزنم لت و پارش کنم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب معمولا اولین نفری که میبینم بابام هست که اولین اشتباه از من یعنی اخراج از خونه!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم توی یه خونه ی دوستام بعد کلی درد و دل بزنم کل وسایلشون رو داغون کنم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب نمیشه اخه یه دفعه تصادفی لیوان یکی از بچه ها رو شکستم زد تو گوشم و از خونش بیرونم کرد!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم پیج آدم معروفا هرچی از دهنم در میاد بهشون بگم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب یه دفعه برا یکیشون جک فرستادم و بلاکم کرد!
********
خیلی از گاهی وقتا دلم میخواد هام رو نمیشه توضییح داد ولی میشه گفت زندگی من یا ما پر از گاهی وقتا هست که خیلیاش رو نمیتونیم عملی کنیم یا نمیذارن عملی کنیمشون پس بی خیالشون میشیم و از کنارشون میگذریم که شاید یه روزی بتونیم از زیر فشار کارای بیهودمون بیرون بیایم به یه شکلی که بنونیم.

پ.ن:شما دوس دارید چنتا گاهی اوقات دلم میخواد به این جملات اضافه کنید؟!خدا رو چه دیدی شاید یه چالش با مزه شد اگر جدی گرفته بشه و بتونیم برای لحظانی فقط یکمی بخندیم!

  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۷
  • ۳۹۷ نمایش
  • یه بنده خدایی
راستش را بخواهید اینبار لحن این قلم‌بی صاحب کمی تلخ است.تلخی ای که به سمت گروهی از دوستان هموطن نشانه رفته،گروهی که بلای جای این مملکت شده اند و با رقص های روزانه ی خود در صفحه ی رنگیه زندگی مجازی که شاید حالا واقعی تر از هرزمان ممکن برای آن ها شده است.تلخ برای یک‌لحظه ی آن است دقیقا به اندازه ی لحظه ای اولین پیچ و مهره ی پلاسکو در رفت و در کسری از ثانیه آن سازه ی عظیم ۴۰ ساله که تلخ و شیرین روزگار را از زمان محمد رضا و روح الله تا سید علی چشیده بود.
پلاسکو ریخت ولی در کنارش چیزی عظیم تر و سهمگین تر از آن سازه ی ۱۷ طبقه ای و چند ده هزار تنی فروریخت نه تنها سطحی بلکه از پایه و اساس.
آن چیز همان غیرت و شعورمان بود.غیرت و شعوری که حالا در طاقچه های پستو های خانه ی  پدربزرگمان با آن دیوار های کاه گلی اش که بیشتر از نیمی از خاطرات سیاه و سفیدمان را در بر دارد خاک روزگار را پشت سر هم و رگباری میخورد و میخورد و میخورد.هرچند خیلی مسخره است که دیگر ما دیوار کاه گلی ای نمی بینیم و حتی پدربزرگ هایمان هم رو به تجدد و دیوارهای آجری بی روح و سرد آورده اند. بگذریم قطعا اگر ما ماشین زمانی میساختیم و به گذشته میرفتیم و با تنی چند از مردم عزیزمان در مورد وقایع تعدادی از مردمِ فقط در گفتار شریفمان صحبت میکردیم محالِ ممکن بود که باور کنند برخوردی به این صورت به روایت تصویر های رنگی با کیفیت های فوق اچ دی به ثبت برسد.
از آن گذشته بحثی مهم تر است که آن را از مادرم یاد گرفته ام با مثالی که هروز خدا برایم میزد وقتی که اسباب بازی هایم را در بازی با دیگران نابود شده میدیدم و آه و ناله ام کل محل را بر میداشت میگفت:
                            "شماها تا چیزی رو دارید قدرش رو نمیدونید"
بله تا دیروز امثال بهنام میرزاخانی در مملکت ما فراوان بوده اند ولی چون اخباری از این مردان که هنوز رگ های غیرتی در نهان آن ها وجود دارد نبود کاری با آن ها نداشتیم ولی تا اخبار پلاسکو منعکس شد حالا آن ها شده اند عزیزان دل ما که از حمایت ما برخوردارند.باز جای شکرش باقیست که کمی سرمان را از لای برف های بی توجهی و بی خیالی درآوردیم و لا اقل به ۲ متری دور و برمان نگاهکی انداختیم ولی امیدوارم این حمایت یک طبل تو خالی نباشد و بعد از مدتی از یادمان بروند.یادمان برود که مردانی خطر را بر وجود خود حلال کردند تا ما اپسیلونی اذیت نشویم.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۰
  • ۳۳۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

به نام خدا

خب راستش یکم سخته حرف زدن در موردش یا شایدم بشه گفت خیلی ستخه.
اگه به من بگن از بین ۳ لیتر اسید و این موضوع کدوم رو انتخاب میکنی بدون شک میگم ۳ لیتر که بچه بازیه حاضرم توی وان اسید حموم کنم ولی در این مورد حرفی نزنم.
الانم اگه دارم حرفی میزنم بار خاطر اینه که یکی از همجنساشون اینجا وایساده و داره بهم فشار میاره که در موردش حرف بزنم.
همجنساشون؟!کلمه ایهام داره ولی کلا ۲ جا کاربرد داره یکیش توی بحث مواد هست که فک میکنم عقلانی نباشه که یه مواد به من فشار بیاره که درموردش حرف بزنم مگر در مواقعی.
یکی هم بحث جنسیت هست که در زن و مرد خلاصه میشه.
حالا اون جنس چی هست؟!مشخصا نمیتونه پسر باشه پسرا هم رو درک میکنن و از هم میگذرن مگر در مواقع خاصی.
حالا که فهمیدن داستان در مورد دخترا(زنها) هست بزارید بهتون بگم چرا دوس ندارم در موردش حرف بزنم.
مسئله ی ساده ای هست در عین پیچیدگی به اسم درک متقابل.ما پسرا از دید دخترا احتمالا یکی از گونه هایی هستیم که از میزان درک متقابل خیلی کمی برخورداریم.
چجوری؟!الان بهتون میگم،فرض کنید شما با دوستتون(پسر)دارید حرف میزنید و بعدش میگید اوکی بای و اون هم همین رو میگه و میرید و خوش و خرم به زندگیتون برسین ولی امان از زمانی که یه دخترخانومی بگه اوکی بای"به تعبیری شما فک میکنید همه چی آرومه و شما چقد خوشبختید ولی در زوایای پنهان این جمله اونجوری که من تحقیق کردم یه الهی بری زیر تریلی در جا بمیری تو جوبای پایین شهر خاک کنن وجود داره"
یا مثلا وقتی یه دختر خانومی بهت میگه تنهام بذار یعنی خاک بر سر الاغت تنهام نذار و بمون پیشم ولی وقتی میگه تنهام بذار یعنی سریع از جلو چشمام گمشو تا نکشتمت.
میبینید از نگاه اونها این مسئله خیلی پیچیده نیست ولی ما خیلی پیچیدش کردیم.
اما براستی مشکل از ما هست یا اونها؟!محققان جواب درستی برای این سوال پیدا نکردن و فقط به ارائه ی راهکار هایی برای بهبود درک متقابل ارائه دادن که از اونجایی که من آدم عفیفی هستم فقط پسرونه هاش رو میگم:
۱.حداقل هفته ای ۳ روز ۲ کیلو سنگ رو ببندید به شکمتون و کار ها رو انجام بدید.
۲.روزانه ۲ کیلو متر با کفش های پاشنه بلند پیاده روی کنید.
۳.معذورم
۴.خیلی معذورم
۵.آخ آخ خیلی خیلی معذورم 
چه کاریه آقا خیلی سخت شد از اونجایی که شرایط هر لحظه داره سخت و سخت تر میشه اصن ما رو بخیر و اونا رو به سلامت. والا درک متقابل مگه چی هست حالا که بخوایم به خاطرش اینقد خودمون رو اذیت کنیم.ما پسرا یکمی فقط یکمی خسته ایم و اگه خستگیمون در بره همه چیز رو خوب درک میکنیم.
  • ۱۵ نظر
  • ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۰
  • ۴۶۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

التماس

۲۶
آذر

دلم هوایت را کرده...
لعنتی یک سر هم که شده به کوچه ی ما بزن حداقل هوای آمدنت را استشمام کنم.
دیدنت پیشکش،لیاقت میخواهد که نداشتم و ندارم ولی فکر میکنم حداقل اندازه ی دیدن یک سایه از تو مایه داشته باشم...
کمی به آدم بد ها هم لطف کن خورشیدِ ناخورشیدِ من.

نورِ شفارشی دادن که کاری ندارد حتی من هم آن را بلد هستم.ادعایِ هنری داری بتاب حتی به من،به منی که تاریکم چه از برون و چه از درون.
حضرت شهرزادِ من میشود یک بار دیگر؟!
فقط یک بار دیگر برایم قصه بگو حوس آن خواب هایم را کردم...
مغرور بودم و هستم،دستم به صیغه ی مخاطب نمیرود من میگویم خواب هایم ولی تو باز بخوان خواب هایت.
حوس خواب نگاهت، آن نگاه که تمام دردهایم را درمان میکرد.
از وقتی تو از آن در رفتی خواب هم از چشمانم رفت،فکر میکنم خواب هم فقط به واسطه ی وجود تو مرا تحمل میکرد.
خسته ام...خسته،تحمل خودم سخت است برایم بدون تو و سختی ای که برای یک لحظه اش هست...
  • ۰ نظر
  • ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۵
  • ۳۴۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

سه شنبه بود خسته بعد از کلاس های خیلی مهم روز  بی حوصله

نشسته بودم یه گوشه ای تو دانشگاه و منتظر شروع اکران مستندی که

قرار بود توی آمفی دانشگاه باشه بودم ولی حدود 2 ساعتی مونده بود.

با کاسه  ی چه کنم ها نشسته بودم که یکی از دوستان فیلسوف گفت:

"خوب اگه بیکاری بیا سر کلاس ما!"

  خلاصش رفتم ولی همونجور که مشخصه و بود با ورود من به کلاس کلا

چشمه ی فهم فلسفیم کور شد و طبق معمول سفرم به عالم وهم شروع شد.

همون لحظه ها بود که توی عالم خیال دیدم یه پیرمرد با یه ریش چند متری سفید

اومد و دستم رو گرفت.

گفتم: شما؟!

گفت: حافظم

گفتم:به به حافظ چی؟!

گفت:حافظ شیرازی دیگه.

گفتم:خوب کی هستی حالا؟! چیکار داری آقا ی شیرازی؟!

اولش چن دقیقه تو افق محو شد بعدش زل زد تو دوربین  بعدش گفت:هیچی شاعرم اومدم ببینم چطوری؟

گفتم:ممنون شما جدا شاعری؟

آخه من بعضی وقتا شعر میگم ولی برای خودم و کسی ندارم که بهش نشون بدم.

گفت:چی رو دقیقا؟

گفتم:شعر رو دیگه.یدونه همین چن دقیقه پیش سر کلاس قبل وصل شدن سیمم گفتم، بگمش؟!

گفت:اینجوری که حال نمیده من 3 بیت میگم تو هم 3 بیت بگو بعد برنده جایزه داره.

گفتم: قبوله بسم الله

فرمود:

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد       که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهیم جامه ی پاک        بدین نوید که ابد سحرگهی آورد

بیابیا که تو حور بهشت را رضوان        درین جهان ز برای دل رهی آورد

گفتم: آفرین شیخ

گفت: حالا تو بگو پسرجان

فرمودم:

بنشسته بر سر کلاس تاریخ فلسفه         چشمانِ مست و خسته مخ لای منگَنه

استادما بگو نظرت را برای شر               از تو که نیست افضل فیلسوف منطقه

استادما بیا و کمی با ما راه بیا            یک جور نخون ز رو که انگار اینجا مکتبه

چیزی نگفت و فقط با دستاش به صورت نمادین زد تو سرش.

گفتم:خوب جایزه ی من رو بده که برم.

هنچنان داشت به صورت نمادین میزد خودش رو.

گفتم:مشخصه میخوای بزنی زیر قولت داری این کارا رو میکنی.

همچنان در همون حالت بود.

گفتم:بابا ولش کن از خیر جایزه گذشتم.راستی تو خواجه شمس الدین محمد رو میشناسی؟

چون شنیدم شیرازیه.تو همکه شیرازی هستی و باید بشناسیش به گمانم.تازه ایشون  خیلی معروفه توی دنیا.

یکم سعی کن ازش تاثیر ببری من که شنیدم خیلی کار میکنه این حرکت.

از نظرم داشت آماده میشد که رگباری بهم فحش بده که دوستم محمد سیمم را کشید و زد رو شونه هام  و گفت:بلن شو بریم که کلاس تموم شده.

و عجب کلاس پرباری!!!

پ.ن:خیلی دوس دارم با شاعر های دیگه هم مسابقه داشته باشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۰
  • ۳۷۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

در هوای تو

۲۰
مهر

     "ساقی بدست باش که این مست مِی پرست   چون خواب ز پادشه است و هنوزش خمار توست"  

یادم هست ولی آیا تو هم یادت هست که چه روز هایی را با هم گذراندیم؟
اوضاع خوب را تجربه کردیم و  بد را بیشتر را تجربه کردم،سخت!!!سخت مال یک لحظه اش بود.یادم هست که چقدر برایت دویدم ولی آیا تو هم یادت هست؟
لبخند میخواهی؟! از این کنایه ها و شکایاتم خسته شده ای؟

بفرما.از همان هایی که دوستش داشتی،من که خیلی خوب یادم هست تو چه؟یادت هست؟
یادم هست  که مصرانه بال و پر پرواز میخواستی
اذیت شدم ولی به فدای تو بال هایم.به ناز چشمت آن ها را کندم و به تو دادم،با چسب عشقم برایت چسباندمش برات یادت هست؟
یادم هست که گفتی پس خودت په؟

 گفتم تو خوشحال باش و در آسمان برای دل من ،جایگاه من همین گستره ی خاکیست،همین که از پایین به تو نگاه میکنم برایم بس است ولی تو یادت هست که آن ها را کنار گذاشتی؟
کنار گذاشتن که هیچ بخواهم راستش را بگویم زیر پایت لهشان کردی.
خلاصه میکنم حرف هایم را، فقط بدان از اولین دیدارمان که یادم‌می آید جانم بودی ،روانم بودی و هستی و خواهی بود ولی آیا تو یادت هست؟ اولین بار که هیچ آخ،حداقل آخرینش را بگو که یادت هست لعنتی.
                "بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد   
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست"

  • ۲ نظر
  • ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۹
  • ۳۳۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

باران میخواهم

۲۲
شهریور

باران میخواهم منتها در کنار خودت.
باران میخواهم،همان بارانی که اولین بار باعث آشماییمان شد.
یادت هست که آن روز بارانی در مسیر دانشگاه چتری نداشتی و مثل گنجشک ها از ترس خیس شدن بال هایشان زیر درختان و جاهای خشک میرفتی.
آن چتر آن روز شد پلی بین من و تو و دیواری دور ما در برابر بد دیگران.
یادت هست اولین لبخندت را که به جانم نشست و مثل یک بستنی در گرمای تابستان آب شدم.
این من لعنتی بودم که غرورم را همه چیزم را برای تو  به زیر کشیدم.
وقتی تو بودی زندگی برایم خاص میشد و از خاکستری به رنگارنگ تغییر نمیکرد.
اولین عکسی که از تو گرفتم چه؟
اخم کرده بودی و تا گفتم 
       "چند وقتیست که لبخند تو را ندیده ام          خانه ات آباد یک بار دیگر بگو سیب"
خندیدی و دنیایم را برایم رنگ زدی،چه رنگی هم.فکر کنم در دانشگاه هنر چند واحد نقاشی خوانده باشی.شاگرد ممتاز کلاست هم بودی لابد.
چه شد رفتی را نمیدانم ولی چه شد که این شدم را مومو به میدانم.
کمی شکستگی که چیزی نیست فکر میکردم بیشتر بشکنم.
 سرت سلامت باشد که مطمئنا هست چند تا از مو هایم موهایم از نبودنت رنگ باخته اند به قول پسر عمویم مو هم سفیدش خوب است.
برای چه سرت را با این حرف های معمولی به درد بیاورم.
فقط یک چیز از تو میخواهم فکری به حال جگرم کن.
قربانت.

  • ۸ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۸
  • ۳۵۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

تشکرنامه

۱۲
مرداد

داشتم یه ویدیو میدیدم که توش خبرنگار از یه بچه میپرسه که: اینجا چه چیزایی یاد گرفتی؟

بچه اولش به تفکری عمیق فرو میره و همراه با کلوزآپ فیلمبردار تنها کاری که میکمه مثل یه بچه شیر از ندونم کاری غرش میکنه رو به خبر نگار.

وقتی این ویدیو رو دیدم فقط و فقط یاد خودمون افتادم😂
خودمون که مجبور بودیم سالی دو جین کتاب و درس های مختلف بخونیم و آخرش هیچیش به کارمون نیاد😐
تهش هم یه کنکور بدیم و مثلا خودمون رو خلاص کنیم😲
بعضی وقتا شده نفهمی قضیه چیه؟
سیستم آموزشی ما دقیقا همینه خودشونم نمیفهمن قضیه چیه 😒
فقط میان میگن قبلیا خراب کردن و ما اومدیم درستش کنیم😤
هر از چند گاهی هم برای تنوع میشینن میگن یه تغییر پوزیشن بدیم و مثلا از پنج سه سه یک بریم به شیش شیش یک که بهتر باشه 😇
اخه اینجوری هم توی دفاع خوبیم با شیش تا مدافع هم وسط زمین رو بستیم با شیش تا هافک و اون یه مهاجم رو هم با سیستم فرج(توپ ها رو میفرستیم توی هیجده قدم و ایشالله یه فرجی بشه یه چیزی به توپ بخوره به تو گل حریف)ساپورت میکنیم😎
 پ.ن:ممنونیم از تمام وزیران آموزش و پرورش که ما رو با استراتژی های مختلف آشنا کردن و هر روز عین این شعبده بازا یه نظام جدید از تو کلاهشون در میارن👏
پ.ن دوم:به خدا ما سیاسی نیستیم اینارم از راننده تاکسی خط جلو خونمون یاد گرفتیم
😊

پ.ن بین دوم و سوم: آخه اینایی که الان گفتی چه ربطی به سیاست داشت اوشگول :/

پ.ن سوم:سخن بزرگان:خاک بر سر آموزش و پرورش که بعد دوازده سال نتونسته بهت سلام کردن رو یاد بده😂
پ.ن چهارم:ولی هیچی به اندازه ی خاطرات این دوران بدرد نمیخوره😍

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۱
  • ۳۹۸ نمایش
  • یه بنده خدایی