!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

آنا بالای پل کنار واسیلی ایستاده بود و نگاهش متوجه پایین پل بود...محلی ها یک بار هم که شده راست میگفتند...آب رودخانه در اکتبر از باقی سال بیشتر است...نگاهی به واسیلی کرد و به او گفت:شاید اتفاقات از قبل چیده شده ان  تا منو و تو امشب و در این موقع اینجا باشیم...شاید این همون  راه فراری باشه که مدت هاست دنبالشیم...میتونیم تمومش کنیم،کمی بهش فکر کن...اینجوری هم من از دست خونوادم خلاص میشم و هم تو از دست طلب کارا...واسیلی نگاهی به آنا انداخت...در نظرش دخترک از همیشه زیباتر بود،بدش نمی آمد تا همه چیز را تمام کند ولی در همان لحظات دلش از یک چیز لرزید...ترس دنیای دیگری که بدون آنا باشد!

  • ۳ نظر
  • ۱۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۲۰
  • ۱۷۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

بعد از مدت ها دستمان به پستی رفت که آن هم دستِ بر هوای دل مزین به آثاری از عالیجناب داستایفسکی هستند...بهتر از این نمیشد:))

 

Related image

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

Related image

  • ۱۰ نظر
  • ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۷:۵۸
  • ۲۲۰ نمایش
  • یه بنده خدایی