!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



مود ۵

۱۳
آذر

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

  • ۰ نظر
  • ۱۳ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۰
  • ۲۳۶ نمایش
  • یه بنده خدایی
استاد اعظم
 

چنتا جمله ی فوق العاده ازش:


۸۰ درصد موفقیت، پُز دادن است.

به خاطر قدّم نتوانستم عضو تیم شطرنج شوم.

 

عصر عالی‌یی داشتم؛ شبیه محاکمات نورنبرگ بود.

 

وقتی من را دزدیدند، پدر و مادرم سریع وارد عمل شدند. آن‌ها اتاقم را اجاره دادند.

 

خیلی به ساعت طلای جیبی‌ام افتخار می‌کنم. پدربزرگم در بستر مرگ آن را به من فروخت.

 

یک جوک قدیمی هست که می‌گوید دو زن مسن در اقامتگاه کوهستانی «کَتس‌کیل» هستند که یکی از آن‌ها می‌گوید: «غذای اینجا خیلی افتضاحه». آن یکی جواب می‌دهد: «آره، درسته، خیلی هم کمه.» خب، اساسا این حسی است که من نسبت به زندگی دارم.
 

 


 

 

  • ۵ نظر
  • ۱۱ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۴
  • ۲۹۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

متن موزیک در کامنت اول

 

 

 

 

  • ۲ نظر
  • ۰۹ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۲
  • ۲۱۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

یار جان از الان حواست باشه که مو بلند و مشکیش خوبه ولی فقط واسه من!


  • ۷ نظر
  • ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۶:۵۹
  • ۲۷۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

مود ۴

۰۷
آذر

هر بار که لمس کرده دست تو مرا
انگار توافق تبر بوده و عشق

  • ۰ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۰
  • ۱۹۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

امروز داشتم مثل همیشه همون راه همیشگی رو از مترو تا خونه میودم و فکرم به هزارجا بود.یهویی چشمم خورد به یک مرد تقریبا مسن پنجاه سال به بالا که یه گونی روی کولش بود و داشت اونو حمل میکرد.نمیدونم اون گونی حجیم مال خودش بود یا کارش جا به جایی وسایل هست و آخر شب با جا به جا کردن همین اساس هست که پول حلال سر سفره ی خانوادش میبره.

نمیدونم چرا یه دفعه فکرم رفت سمت اینکه پدرها هرکدوم به شیوه ی خودشون و تحمل سختی کارشون نون حلالی سر سفره ی ما میارن که برای ما مصرف میشه.سر همینه بعضی وقتا ما میخوایم عملی رو انجام بدیم اون ها با نصیحت و دلسوزی میگن فلان کار رو نکنی بهتره و ما شاید نارحت شیم ولی خب حالا که بهش نیگا میکنم میبینم که اونا میدونن داستان رو ولی ما نمیدونیم!


پ.ن:چارچوب قلمی و گفتاری این متن شاید با تمام متن های اینجا فرق بکنه ولی احساس کردم بد نیست گفتنش!

  • ۴ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۴
  • ۴۵۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

صحن دکان غرق در خون بود و دکاندار، پی در پی
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ی خود را درون می برد
پنجه بر جان یکی زان جمع می افکند و
او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد
مرغکان را یک به یک می کشت و
در سطلی پر از خون سرنگون می کرد
صحن دکان را سراسر غرق خون می کرد

بسته بالان قفس
بی خیال
بر سر یک "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم یکدگر را
بر سر هم خیز بر می داشتند

گفتم: ای بیچاره انسان!
حال اینان حال توست!
چنگ بیداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت این در، داس خونین، دست اوست
تا گریبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر یک لقمه
یا یک نکته، آن هم هیچ و پوچ
این چنین دشمن چرایی؟
می توانی بود دوست

  • ۱ نظر
  • ۰۳ آذر ۹۷ ، ۲۰:۰۰
  • ۳۱۸ نمایش
  • یه بنده خدایی


نظرتونه؟

 

  • ۳ نظر
  • ۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۹:۱۶
  • ۲۳۰ نمایش
  • یه بنده خدایی
ببین اگه قراره فردا بگی صدای موزیک رو کم کن یا عوضش کن اینقد امروز رو طولانی میکنم تا نظرت عوض شه
  • ۲ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۹:۴۷
  • ۳۷۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

مود ٣

۲۷
آبان

از در درآمدی و من از در بدر شدم

گویی از این جهان به جهان دگر شدم

  • ۲ نظر
  • ۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۲:۰۶
  • ۲۴۹ نمایش
  • یه بنده خدایی