- ۱ نظر
- ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۹
- ۲۳۹ نمایش
پاییز است و فصل عاشقی کردن!
هروز ساعت خروج خود را به رغم تمام تاخیر های خورده ام با تو هماهنگ کرده ام
بلکم یک بار دیگر تو را ببینم و تو آنچنان که لبخند به لب داری رو به من بگویی
"میشه یه هل بدی دوست عزیز! تا یه جایی میرسونمت"
چیه فک کردید قراره عاشقانه باشه؟!
نخیر عزیزای من اینجا ایرانه آخر همه ی ماجراها به منفعت ختم میشه!
زندگانی واقعا عجیب است.گاهی در اوج لذتی و گاهی در اوج خفت.ما آدم ها مهره های خاک خورده ی در خدمت بازی سخت و دل ریش روزگاریم.روزگار ما را به بازی میگیرد و تماما به ریشمان میخندد ، میتواند بدون هیچ تعاقب عملی ما را جا به جا کند.عقب به جلو یا جلو به عقب،بالا به پایین یا پایین به بالا و حتی میتواند بالاخره مارا حذف کند ولی با یک هنرمندی زیبا جوری که مقدمات صحنه را میچیند که تو مجبوری طبق قواعد عمل کنی.میزان ماندن در این بازی هم بستگی به صبرمان دارد و البته ترسمان!
چرا صبر؟انگاری روزگار مارا برروی یک صندلی با دو پای شکسته گذاشته و دست بسته طنابی بر گردن ما افکنده.هرچه تعادل بهتری داشته باشی عمر بیشتری خواهی کرد اما بالاخره یک جایی خودت خسته میشوی از این چپ و راست شدن ها و به یک آن تعادلت را برهم میزنی.
و چرا ترس؟تنها چیزی که میتواند جلوی تورا بگیرد ترس توست که بعد از هر نهیبت برای برهم زدن تعادل به سراغ تو می آید و وادارات میکند که کما فی السابق به این ابتذال تن بدهی!