هر لحظه ی این زندگی از نفس هامون بگیر تا قدم هامون در حالی که به نوعی انگار رو به جلوعه ولی اگه دقیق تر بهش نگاه کنیم میفهمیم که دارن منجر به پایانمون هم میشن...شاید دوای این داستان "دوست داشتن" باشه!
- ۱ نظر
- ۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۳:۳۶
- ۱۶۰ نمایش
هر لحظه ی این زندگی از نفس هامون بگیر تا قدم هامون در حالی که به نوعی انگار رو به جلوعه ولی اگه دقیق تر بهش نگاه کنیم میفهمیم که دارن منجر به پایانمون هم میشن...شاید دوای این داستان "دوست داشتن" باشه!
آنا بالای پل کنار واسیلی ایستاده بود و نگاهش متوجه پایین پل بود...محلی ها یک بار هم که شده راست میگفتند...آب رودخانه در اکتبر از باقی سال بیشتر است...نگاهی به واسیلی کرد و به او گفت:شاید اتفاقات از قبل چیده شده ان تا منو و تو امشب و در این موقع اینجا باشیم...شاید این همون راه فراری باشه که مدت هاست دنبالشیم...میتونیم تمومش کنیم،کمی بهش فکر کن...اینجوری هم من از دست خونوادم خلاص میشم و هم تو از دست طلب کارا...واسیلی نگاهی به آنا انداخت...در نظرش دخترک از همیشه زیباتر بود،بدش نمی آمد تا همه چیز را تمام کند ولی در همان لحظات دلش از یک چیز لرزید...ترس دنیای دیگری که بدون آنا باشد!
بعد از مدت ها دستمان به پستی رفت که آن هم دستِ بر هوای دل مزین به آثاری از عالیجناب داستایفسکی هستند...بهتر از این نمیشد:))
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان اینجوریه که فعلا با وجود یه عالمه حرف برای گفتن و پست گذاشتن دلمون به فعالیت نمیره!
نمیدونیم چرا ولی اتفاقیه که افتاده...شاید تا مدتی پستی گذاشته نشه ولی اینجا فعاله و نظراتت و گپ و گفت های دوستان طبق روال سابق پاسخ داده میشن و برقراره:)
دوست داشتید به کتابخونه تعاملی هم سر بزنید و کار رو بگیرید دستتون تا من بیام پست بذارم:)))
تو یه بشقاب غذا بخوریم ؟ این رمانتیک بازیا چیه قابلمه رو بذار وسط بابا:)