!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



آورده اند که در گذشته های دور در بلادی از بلایای کشور تیمور شرقی دانشگاهی تاسیس شد تا جوانان آن بلاد به تحصیل علم بپردازند،با بالا بردن کیفیت کارهای تخصیصشان به آبادانی مملکت خویش کمک کنند.همزمان با بالاگرفتن جریان دانشگاه و تحصیل جوانان جوانی به نام ژان کریستف بایابک که یک دانشجوی مشروطی بود از تحصیل انصراف داد و پی کار بازاری گشت.او کم کم به عنوان یک بازرگان معروف شناخته شد همچنین برای خود نام و اعتباری کسب کرد.ژان کریستف بایابک شروع به بازرگانی با کشور های مختلفی کرد و در یکی از سفرهایش برای بدست آوردن کالاهای مورد نیاز خود به کشوری به نام ایران رفت.ایران در آن زمان درگیر جنگی چندین ساله با یکی از همسایگان خود بود و افراد بسیاری به ژان کریستف بایابک جوان در مورد امنیت موجود در 

آن اخطار داده بودند ولی این بازرگان دلیر آماده بود برای بدست آوردن اهدافش سختی ها را به جان بخرد.درست در وقتی که بایابک و کاروانش قصد ورود به ایران را داشتند توسط دشمنان ایران دستگیر شدند و به جایی نامعلوم برده شدند.تیمور شرقی به دادگاه لاهه برای این اتفاق از ایران شکایت کرد و ایران طبق حکم دادگاه موظف به انجام مذاکرات و تحویل گرفتن گروگانان شد.طبق این مذاکرات ایران متعهد شد تا سرزمین های مورد مناقشه که سهم زیادی در توزیع کار بین جوانانش داشت به کشور همسایه بدهد.بعد از انجام تحقیقات از سوی کارشناسان حقوقی مشخص شد که هدف سفر ژان کریستف بایابک از ایران خرید قند و شکر و چای برای احتکار در تیمور بوده تا بتواند سود بسیاری ببرد.تیمور شرقی با اطلاع از این نقشه ی بایابک اجازه ی ورود او را باطل کرد و او مجبور بود باقی عمر خود را در ایران سرزمینی که به او به چشم یک فاجعه ی انسانی میشناختند زندگی کند.طولی نکشید که پادشاه ایران برای خروج از زیر فشار های اقشار مردم دستور داد تا او را در بلند دروازه ی شهر چنارستان دار بزنند.پس از درخواست های بسیار زیاد از سمت بایابک برای ملاقات با پادشاه بالاخره روز قبل از اجرای حکم اعدامش موفق شد پادشاه را ببیند تا بلکم زندگی خود را نجات بدهد.

"در مقر پادشاهی"

مسئول تشریفات به محظر شمس تابنده ی ایران می آید و با کمی لرزش در صدایش شروع به صحبت میکند:سرورم،صاحب جانا،پادشاها ژان کریستف بایابک جوان نحس النحوس خدمتتان آمده اند،اجازه ی ورود میدهید؟!

پادشاه با اخم همایونی:بگویید بیاید تو پدرسوخته!البته بدون تشریفات!

مسئول تشریفات:ژان کریستوف چی چی گورتو گم کن بیا تو ببینم!

بایابک به داخل سالن می آید و ابتدا تا کمر برای پادشاه خم میشود.

پادشاه با دیدن این صحنه دستی بر سبیل همایونی کشید و با غضب:این کارها نجاتت نمیدهد بایاکک!

بایابک:بایابک هستم پادشاها

پادشاه:حالا همانی که هستی،چه فرقی برایت میکند؟ولی قول میدهم که برای ثبت نامت در تاریخ درست تلفظ شود.

بایابک با عجز و لابه:سرورم خواهش میکنم به من فرصتی بدهید تا برای ایرانی که دیگر تبدیل به سرزمین من شده مفید باشم.

پادشاه با عصبانیت:چگونه؟بخش اعظمی از مملکتمان از دست رفته،جوانانمان بیکار شده اند و به واسطه ی آن فقر بشدت گسترش یافته!چه غلطی میخواهی بکنی مردک؟!

بایابک:قربان حالا که کار های یدی در ایران کم شده باید به سمت کارهای تخصصی برویم.

پادشاه با تعجب: حالا این کارهای تخصصی چه هستند؟!

بایابک:سلطان اگر اجازه بدهند توضییح میدهم ولی ابتداعا برای این قبیل کارها نیاز به سواد آکادمیک دارد.برای کسب سواد آکادمیک باید دست به تاسیس دانشگاه بزنید.

پادشاه:خب میزنیم دستور بدهید در هر محله ای یک دانشگاه بزنند!فقط کارکرد این دانشگاه چیست؟

بایابک:دانشگاه محلی است که در آن مبانی مختص به یک کار تدریس میشود و اشخاصی که آن مبانی را فرامیگیرند دانشجو نامیده میشوند.پس از اتمام آموزش دانشجو باید از زیرساخت های ایجاد شده ی کشور در جهت پیشبرد اهداف حکومت تلاش بکند.

پادشاه:یعنی جوان تا از دانشگاه بیرون نیاید کار نمیخواهد؟!

بایابک:بله سرورم

پادشاه:آن وقت این روند چه مدت طول میکشد؟!

بایابک:در تیمور چیزی حدود 4 سال.

پادشاه دستی بر سبیل همایونی کشید و با تعمل:چه میشود اگر این روند در ایران کمی بیشتر طول بکشد؟

بایابک با تعجب:یعنی که چه؟!

پادشاه:یعنی جوانان بیش از 4 سال صرف کسب علم بکنند اینطوری هم پایه های علمی خود را قوی تر کرده اند و هم ما فرصت کافی برای ایجاد زیرساخت داریم همچنین اصلا میشود بخشی از علوم یادگرفته را برخلاف صلاح مملکت بدانیم و برای آن ها زیر ساختی ایجاد نکنیم.به اساتید میگوییم امتحان هایی سخت و طاقت فرسا از دانشجویان بیگیرند،این کار به مصداق سرعت گیر عمل خواهد کرد.همچنین آن ها باید دانشجو را معطل بکنند و به راحتی نمرات آن ها را ندهند تا آنان نتوانند به مراحل بعدی برسند.

بایابک:ولی سرورم این کار عواقب خوشی نخواهد داشت.شما با این کار باعث از کار افتادگی بخش زیادی از جامعه میشوید،این کار باید به صورت محدود انجام شود و حکومت باید شرایط تحصیل جوانان را فراهم آورد.

پادشاه:دیگر بحث کردن با تو بس است،باید شروع به انجام کار بکنیم.اولا چند دانشگاه رایگان میزنیم ولی در عمل با تبلیغات برای کسب تحصیل کاری میکنیم تا خود دانشجو پول تحصیل خود را بدهد.تازه لازم نیست زیادی کیفیت تدریس را هم بالا ببریم.این وزیر اعظم کجاست؟

پادشاه بدون توجه به توضیحات بایابک درحالی که تصمیم خود  را گرفته بود وزیر اعظم را فرا خواند.وقتی وزیر اعظم وارد شد پادشاه دستورات خود را در مورد تاسیس دانشگاه و نحوه ی کارکرد آن به او ابلاغ کرد و از خواست سریعا این فرامین زمینه ی اجرایی پیدا بکنند.

پس از رفتن وزیر اعظم پادشاه مسئول تشریفات را فراخواند،از او خواست تا هرچه سریع تر حکم بایابک را اجرا بکنند و او را بر بلندترین دیوار دروازه ی شهر آویزان بکنند.


پ.ن:سیمرغ بلورین انتخاب بهترین عکس های مطالب اهدا میشود به "یه بنده خدا" :)))

پ.ن بعدی:بهنام بانی طور یکم بخندیم :))

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۰
  • ۳۵۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

آقا بشدت این آهنگ من رو به پرواز در میاره مخصوصا اونجا که علیرضا جان قربانی میگه:

"من عاشق چَشمَت شدم!"

لذت ببریم یکم.

راستی شما عشق رو چه رنگی میبینید؟

 

  • ۲۹ نظر
  • ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۵۸
  • ۸۲۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

با عرض سلام خدمت مسئولان محترم کشور سربلندم ایران و حتی خود زلزله

 

من گل مرادِ خانی و دوستان ساکن یکی روستاهای آسیب دیده ی زلزله ی اخیر هستیم و هدف از نوشتن این نامه یک تشکر از زحمات شبانه روزی شماست.بالاخره بعد از گذشت چند ماه بر ما واجب است که خداقوتی به شما شیر مردان عرض نماییم.امیدواریم که این خسته نباشید.

 

*از موضوع بی خانه شدمان شروع میکنیم که فدای سرتان یک زلزله آمد و خانه هایمان خراب شد و سقفی نداشتیم ولی خب چرا نیمه ی خالی لیوان را ببینیم  ما در یک بازی دو گل خوردیم ولی خب سه گل هم زدیم که  میشود به اینکه از آن موقع همه زیر یک سقف خورده ایم و خوابیده ایم و اکسیژن مصرف کردیم و آن سقف آسمان دوار و خوشگل مملکتمان هست.تازه به یافته هایی هم دست باقتیم نظیر اینکه آسمان هم عین زمین گرد است! علاوه بر این با محیط دور اطرافمان نیز بسیار آشنا شدیم و به نوعی با طبیعتمان آشتی ای تاریخی کرده ایم!

 

*ما فکر میکردیم در جریان زلزله ما قشر ضعیف هستیم و ابتدا درخواست کمک داشتیم ولی خب اتفاقاتی رخ داد که دیدیم بدبخت تر از ما هم هست مثلا یکسری از اسباب و اثاثیه ی ما در همان ساعات اول از زیر آوار توسط برخی افراد نیازمندتر به کار گرفته شد یا مثلا یکی از کاروان های کمک به ما را سر راه دزدیدند و برندند برای مصرف شخصی.خلاصه خدا را شاکریم که توانستیم اسباب خیر شویم و به اقشار نیازمند کمکی کرده باشیم.

 

*درست است شاید شب ها کمی سرد باشد و برخی بخواهند غر بزنند که ای بابا سرد است و ممکن است یخ بزنیم ولی شما بد به دلتان راه ندهید.قطع به یقین میتوان گفت که این سرما در مقاوم کردن ما در برابر سختی ها مؤثر بوده است.اصلا خود کوین آقا اسپسی هم میگوید هر دردی که شما را نکشد قوی ترت میکند پس نگران این اخبار دروغی که میگویند چند نَفَر یخ زده اند دروغ محض است و ما قوی تر از گذشته برخواهیم گشت.

 

*یک تشکر هم باید بابت اینکه طی این زلزله از به کل هم ساختار جمعیتی شهرمان اصلاح شد و هم تراکم جمعیت در نقاط مختلف را مدیریت کرد بکنیم.اگر زلزله ای در کار نبود ما نمیدانستیم با این مشکلات چه کارهایی باید بکنیم!

 

*موضوع بعدی که اهالی بشدت از آن خوشحالند بی کاریشان و تعطیل شدن شهر است که این اتفاق باعث شده مردم بشدت وقت آزاد داشته باشند و با فراغ بال به کار های دیگرشان برسند.حتی اگر خدای نکرده یک وقت شهر به زندگی عادی خود برگشت کلی پست و کار برای مردم باقی مانده خالی خواهد شد.

 

*راستی این زلزله باعث شد تا خِیل عظیمی از دختران شهرمان که شوهر داشتند بی شوهر شوند و این خود باعث بالا رفتن میانگین ازدواج در بین مردم بشود که به نوبه ی خود خبری خوب برای کشور است.در شهر ما نه شوهر کم و نه دختر دم بخت!

 

*یکی از جنبه های خوب زلزله این است که آدم های قوی را از آدم های ضعیف جدا میکند.آدم های قوی آن هایی هستند که می مانند و می جنگندند و آدم های ضعیف آن هایی هستند که می روند و می بازنند.این زلزله باعث شد که اقویا بمانند و ضعفا بروند پی خودکشی بازی هایشان و چه بهتر که زمین خالی از ضعفا باشد.ما که نفهمیدیم آن ها چرا این کار را کردند و فهم این موضوع را به کارشناسان میسپاریم!

 

*یکی از نتایج این زلزله سر زدن شما مسئولین و سلبریتی های عزیز به شهرمان بود که خب خیلی ذوق کردیم از حضورتان.البته کم و کاستی هایی داشت این حرکت و به حق از سمت ما بود و ما شرمنده ایم که نتوانستیم میزبانان خوبی برای شما باشیم و اصول میهمان نوازی را به جا نیاوردیم.کاش این زلزله در عید می آمد که لااقل میتوانستیم با میوه و شیرینی و آجیل از شما پذیرایی کنیم.ببخشید اگر با حالی خوش با شما سلفی نگرفتیم یا مثلا وقتی به چادرمان سر زدید چادر خیس بود و نتوانستید بنشینید یا وقتی آمدید بالای سرِ ما بلند نشدیم.البته باید تشکر کنیم که شما همیشه با خوش رویی جواب بدخلقی های مارا دادید.عباس یکی از اهالی است که میگوید یک روز خیلی حالش بد بود و داشت گریه میکرد که یکی از مسئولین او را دیده و گفته

 

"قصه نخور عزیزم همه چی درست میشه"

 

عباس میگوید بعد از آن دیگر گریه نکرده و حالش بد نشده و همین یک جمله برای او کافی بوده تا به زندگی عادی اش برگردد.

 

موارد بسیار است و وقت کم همینجا نامه را پایان میدهیم که حوصله ی شما عزیزان نیز سر نرود.در پایان هم ما زیر این نامه را امضا میکنیم که نشان دهنده ی ارادت به شما باشد.

با عرض معذرت قربانعلی و یوسف خوراک ببر شده اند.

کرم الله و حجت هم در همان شب های اول یخ زدند.

غضنفر خیلی دوست در این مراسم شرکت بکند ولی خب درگیر شستشوی جاس پاها روی فرششان بود.جابر اصرار داشت که پارگرافی در این نامه نوشته شود در مورد وضعیت بهداشت منطقه که ما گفتیم ممکن است ناراحتتان کند و خودداری کردیم و او هم رفت خودکشی کرد.از اول میدانستیم که او انسان ضعیفی است!


پ.ن:این متن فقط یه شوخی کوچیک بودش ناموسا اگر کسی دید بهش برنخوره 

پ.ن بعدی:این نوشته یه پایان دیگه داشت(یه جمله ای توش بود )که به پیشنهاد یکی از دوستان حذف،تعویض وحتی کمی تعدیل شد!

پ.ن بععدی:خدایی دارید چه عکسایی میذارم برا مطالب :)))

پ.ن بعععدی:در حال آماده سازی برای یک دوره ی یه کوچولو پرکاری!انرژیم که افتاده بود با تشویقاتون برگشته سر جاش(البته فعلا با حال بیرونیم بعضی وقتا تناقض داره ;))

پ.ن بععععدی: صد و پنجاه و یک جان عزیز وقتی از تلگرام که میری اینجوری ناهناهنگی پیش میاد :)))))

  • ۱ نظر
  • ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۳۷
  • ۳۶۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

گویند در زمان های قدیم یک زلزله ی بزرگ در روستای چنارستان اتفاق افتاد.

خانه ها تخریب شد و مردم عزیزانشان را از دست دادند.هر یک از کمک های مردمی یک زانوی غم تحویل گرفته و های های میزدنند زیر گریه.البته تا اینجای ماجرا کمی خوب است چون مردم با فروش آبغوره های طبیعی حاصل از اشکهایشان توانستند کمی مایحتاج زندگی از قبیل :چادر،لباس،غذا،آب معدنی،مقداری داروی فراموشی و یک دیش ماهواره تهیه کنند که همان اول کار مامورین زحمت کش نیروی انتظامی دیش ها جمع شد و به هرخانوده یک گیرنده ی دیجیتال داده شد.در گزارش ها آمده است که مردم از این کار نیروی انتظامی بشدت خوشحال شده و برای قدردانی از زحمات این ارگان یک ساندویچ ١٢٠٠ متری درست کردند ولی خب قبل از اینکه دوستان نیروی انتظامی برای میل کردن آن سر برسند مردم قریه کاجستان که از کمک های نامتوازن مردم ناراحت بودند به سمت آن یورش برده و آن ساندویچ رعنا را معدوم کردند.یکی از بزرگان کاجستان گفته بود که دلیل اصلی حمله ی آن ها به ساندویچ کمک نکردن نیروی انتظامی به آنها و ندادن گیرنده ی دیجیتال است.

چندوقتی از زلزله گذشت و کم کم اهالی چنارستان فراموش شدند.آنها ماندند و غم هایشان مملکتی که نه در آن جای ماندن بود و نه از آن توان دل کندن.

حال که چندین سال از آن اتفاق گذشته است میشود بدون خودسانسوری مباحث مربوط به آن را مطرح کرد.

شیخ سعید ابوباکری یکی از حادثه دیدگان است که دست برقضا فهمیدیم از اهالی کاجستان بوده ولی بعدها به شهر ما مهاجرت کرده است.کمی با به صحبت پرداختیم او حالا ٩١ سال سن دارد و در زمان وقوع زلزله ٢١ ساله بوده.

 او از آنچه رخ داده بود حرف زد،حرف هایی دردآور که بر ناراحتی ما لحظه به لحظه می افزایید.از اینجا به بعد مقاله را با رسم الخط و گویش خود شیخ سعید ادامه میدهیم تا شما نیز در این غم سهیم باشید.

*والا یکی دو روز اول داستان خیلی خوب بودش و ملت خوب کمک میرسوندن!

*یسری آدمم هی می اومدن محل ما و با ما عکس میگرفتن یه بار یکیشون سر انگشتاش رو با زبونش خیی کرد بعد مالید زیر چشاش و لبش رو به سمت افق غنچه ای کرد و با نصف صورت من تو کادر سلفی انداخت.

*یه بار طرفای ساعت یک و نیم شب بود بعد دیدیم یه صدای عجیب و وحشتناکی داره میاد.فک کردیم زلزله دوباره اومده ریختیم تو کوچه ها یهو یکی به سرعت با چند عکاس دوید سمت من. بقلم کرد برد تو چادر گفت نترس عزیزم من یه مسئول خیلی رده بالای این مملکتم اومدم بهت کمک کنم و دردت رو تسکین بدم فقط محض خوب بودن عکس بوگو سییییییییییب.

*چن ماهی از زلزله گذشته بود که گفتم برم یه شغل برا خودم پیدا کنم آخه جایی که قبلا کار میکردم هم همشون از شهر مهاجرت کرده بودن و هم محل کارم تخریب شده بود پس با بدبختی دنبال کار میگشتم که سبک درخواست نیرو ی شرکت ها منو از پیدا کردن کار ناامید کرد.

مثلا یه بار یه آگهی دیدم نوشته بود توش:به یک منشی خانوم مجرد،قد بلند،بدون اضافه وزن،چشم عسلی و با روابط عمومی بالا نیازمندیم.

*به خاطر زلزله و شیوع بیماری ها توی دام ها ما مقدار زیادی گاو،گوسفند،مرغ و تخمِ مرغ از دست دادیم که این اتفاق باعث کمبود از این قبیل محصولات شد و قیمتشون بالا رفت مثلا یادم میاد که تخم مرغ شده بود شونه ای بیست هزارتومن.

*کم کم ما فراموش شدیم و خودمون موندیم و غم هامون.دیگه عادت کرده بودیم،خودمون داشتیم خونه هامون رو درست میکردیم.

*یه بار یه نماینده ای از جناح مخالف دولت وقت اومد سمت محل ما و شروع کرد به داد و بیداد و فغان از بی عدالتی که ما دیدیم داره از دست میره یکم سبوس برنج بهش دادیم اعصابش آروم شد.

مرور خاطرات توسط شیخ سعید داشت به درازا میکشید و ما برخی از آنها را برای چاپ گزینش کردیم ولی چیزی که مارا برای این پخش این مقاله مصمم کرد خودکشی شیخ سعید بود درست زمانی که از دادن گیرنده ی دیجیتال به چنارستانی ها پرده برداشتیم زیرا در آن زمان شیخ سعید در یکی از بیمارستان های اطراف کاجستان بستری بود و چیزی از این ماجرا نمیدانست.

ما این حرکت شیخ سعید را یک اپوزیسیون وطنی برای مقابله با بی عدالتی های موجود میدانیم و تسلیت گرمی را به خانواده ی آن سرور گرامی تقدیم مینماییم.

 

پ.ن١:دیشب که داشتم اینو مینوشتم همزمان زلزله اومد

پ.ن٢:زمان انتشار ٧٣١ روز بعد از افتتاح این بلاگ یعنی ٢ سالی شد که بلاگ شده خونمون و تو این ٢ سال هیچوقت دلم رو نزد و هر روز برام جذاب تر شد.

پ.ن٣:هم اکنون منتظر هدیه های تولد بلاگ خود میباشم پس دست بجبنانید!

پ.ن٤:بنظرتون منو بلاگ تا کجای قصه پیش میریم؟!

پ.ن٥:تمامی أسامی در این نوشته ساخته ی ذهن بیمار نویسنده میباشد و لطفا از انجام این حرکات در خانه شدیدا پرهیز بکنید.

پ.ن٦:آهان راستی به یک دختر خیلی خوب قد بلند،چشم عسلی،بدون اضافه وزن،زیبا رو،دوستدار فوتبال و سینما،ترجیحا پولدار و خاکی برای انجام کارهایی نیازمندیم(رزومه ی خود را به صورت خصوصی بفرستید تا بتونم انتخابتون کنم)

پ.ن٧:حال کنید بابا جامعه باید نشاد داشته باشه!

پ.ن 8 : همیشه بودند دوستانی که میگفتن برا نوشته هات عکس بذار و من در شروع سال سوم این بلاگ این قول را خواهم داد که طبق سلیقه ی خودم عکس هایی رو برای مطالب قرار بدم.

  • ۲ نظر
  • ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۳
  • ۴۰۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

من گناهکارم (1)

در اتاق باز شد

مامور وارد اتاق شد و مامور وارد اتاق شد.

بدون فوت وقت یک پاکت سیگار با یک فندک روی میز گذاشت و روبه متهم: اینم از سیگارت!

متهم با دست های لرزان یک سیگار رو از بسته بندی در میاره و روشن میکنه!بعد از پک اول با یک لرزش در صدا:ممنون و شروع به سرفه میکنه!

مامور:آب میخوای؟!

متهم:نه...خوبم!

مامور یک دستی به سرش میکشه بعد از یه نفس عمیق رو به متهم:قبل از اینکه ضبط صوتت رو هم بیارن بذار بگم که با پدرت یه ملاقات داشتم!

متهم با کمی تامل:خب؟!

مامور:هیچی فقط میخواستم بدونی که دیدمش و از ما خواسته که بتونه باهات یه گفتگو داشته باشه و ببینتت!

متهم:گفتگو فعلا لازم نیست!

مامور که کمی تعجب کرده بود شونه هاش رو بالا انداخت و به دوربین توی اتاق اشاره میکنه تا مامورین ضبط صوت رو بیارن به همراه کاست ها!

بعد از چند دقیقه ای که برای آوردن ضبط صوت در روند کار اخلال ایجاد شده بود همه چیز به روند عادی خودش برگشت و همه چیز مهیای شروع رسمی اعترافات متهم شد!

متهم نوار اول رو توی ضبط صوت میذاره و شروع میکنه به حرف زدن: من وحید فنایی متهم به قتل،آدم ربایی و گروگانگیری اعترافات رسمی خودم رو با سلامت کامل عقل و بدون هیچگونه آذار و اذیتی از سمت مامورین مربوطه و بدون درخواست وکیلی از دستگاه مربوطه شروع میکنم و میدونم که هر حرفی بزنم توی جلسه ی دادگاه علیه من استفاده میشه!

البته این نوارها برای یک نفر دیگه ای هم هستن،همونی که بهم گفت باهام میاد هرجایی که برم ولی...

(بعد از کمی مکث)بگذریم من آمادم که شروع کنم!

مامور:هروقت آماده بودش شروع کن!

وحید:خب من لیلی رو از ترم یک دانشگاه میشناختم و یه جورایی ازش خوشم میومد!اوایل فقط خودم میدونستم که خوشم میاد و دوس داشتم این حس همینطوری باقی بمونه فقط یه دوست داشتنی که میدونستم بهش نمیرسم!

مامور:اونوقت چرا؟

وحید:جراتش رو نداشتم که بهش بگم،خجالت میکشیدم آخه تو خانواده ی ما این کارا رسم نبود!

مامور:دقیقا کدوم کارا؟

وحید:دوستی و رفت و آمد با یک دختر.ولی خب بعد چن وقت تو کلاس این حرف دهن به دهن میگذشت که من از لیلی خوشم میاد آخه من خیلی تابلو تو کلاسا بهش نگاه میکردم معمولا یه جایی تو کلاس میشستم کمی عقب تر از اون باشم تا وقتی میخوام ببینمش برنگردم که بیشتر خودم رو لو بدم!

مامور:خب این کارا تا کی ادامه داشت؟

وحید:تا ترم چهارم که استاد یکی از درسا گفت برای یک ارائه باید گروهی کار کنیم و من و لیلی بر حسب اتفاق باهم توی یک گروه قرار گرفتیم.خیلی خوشحال بودم که بالاخره قراره رو در رو باهاش برای اولین بار حرف برنم.البته کنارش کمی ترس هم داشتم.ترس از اینکه اولین برخوردم باهاش چجوری میتونه باشه؟

مامور (با تعجب):یعنی چیزی حدود دو سال باهاش حرفی نزده بودی و این داستان رو برا خودت نگه داشته بودی؟

وحید:در واقع میشه گفت تقریبا با هیچکدومشون!

مامور:هیچکدوم یعنی دقیقا...(حرفش توسط وحید قطع میشه)

وحید:همه ی کلاس! خب من درواقع توی کلاس به مِستر سالینت مشهور بودم،زیاد حرف نمیزدم و خودمونی نمیشدم و تقریبا دیگه تو کلاس جا افتاده بود که من با کسی حرفی نمیزنم و رابطه ای ندارم.اون اوایل چنتا از بچه ها منو به دورهمی هاشون دعوت کردن ولی خب یا نرفتم یا اگر هم رفتم اینقدر ساکت و تو لاک خودم بودم که کسی نمیتونست تحویلم بگیره.

مامور:چرا اونوقت؟مشکل چی بودش؟

وحید:از بچگی اینطوری بودم!مادرم میگفت از بچگی گوشه گیر و تو لاک خودت بودی مثلا وقتی میخواسته برای کاری به بیرون از خونه بره لازم نبوده که نگران من باشه من پای تلویزیون می نشستم تا مادرم برگرده!

مامور:خب برگردیم سراغ لیلی،اولین ملاقات؟

وحید:وقتی که قرار بود به دفتر استاد برم و منابع رو برای تحقیقمون بگیرم ازشون و با لیلی هماهنگ کنم.اونروز من دیر رسیدم و وقتی به جلوی دفتر استاد رسیدم استاد تو دفترش حاضر نبود و رفته بود.وقتی داشتم برمیگشتم لیلی صدام کرد.


اگه خدا بخواد ادامه داره!

  • ۷ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۵
  • ۴۰۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

دیروز بود که تلگرام را باز کردم سیل پیام ها با عنوان روز منع خشونت علیه زنان خانه ی من را که همان گوشی بود ویران کرد!

وقتی یک سر به وبلاگمان هم زدیم با مطلبی از یکی ازوبلاگ های دوست جان هایمان مشاهده کردیم با عنوان منع خشونت علیه زنان.از بردن نامش پرهیز میکنم بلکم کمی به تفکر فرو رود و شاید نزد پروردگارش توبه کند از این حرکت خویش!

ولی از این داستان ها که بگذریم باید بگویم این بار دست به قلم شده ام تا خط بطلانی بر این شوآف فمینیستیِ ساخته شده توسط غرب جنایتکار بکشم تا میلیون ها جوان راه گم کرده به أصل خویش بازگشته و بتوانند سعادت حقیقی را بازجویند تا به مقصود غایی این بیت

هرکسی کو دور ماند از أصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش

بحث را بیش از این نمیکشم و به ارائه مثالهایی در مورد این داستان دروغین میپردازم:

١.برویم به همان سال های بدنیا آمدنمان.ما آقایان همیشه زیر سلطه ی جور و ستم بوده ایم حتی همان چند دقیقه بعد از به دنیا آمدنمان که پرستارها با اطلاع از پسربودنمان شروع به گرفتن یه شیرینی تپل از پدرانمان میکنند و پدر که کمرش زیر این حجم از پول خم شده تا چشمش به ما می افتد شروع به نگاه های خشونت آمیز به ما میکنید و در ادامه گریه های بلند ما همانا و اخم های پدر همانا و این اتفاق نسل به نسل منتقل میشود!

٢.وقتی نوبت به انتخاب اسم میرسد هم داستان غم انگیزی در انتظار ماست ما آقایان اسم هایمان را باید با خانم ها قسمت کنیم و هر اسمی که داریم را خانم ها طی یک حرکت ناجوانمردانه با چسباندن [ه] به آخرش برای خود میکنند و حالش را میبرند!

٣.وقتی برای خرید لباس ما را میبرند یا اصلا نمیبرند هم نمیتوانیم هرچه که میخواهیم بپوشیم و بخریم دقیقا برعکس دختران که خرید کردن برایشان یک منوی خیلی باز است!

٤.از دوران کودکی کمی فاصله میگیریم و به دوران نوجوانی میرسیم جایی که خریدها در هرساعت از شبانه روز به عهده ی پسران مظلوم است در اینجا سوالی مطرح میکنم که این مورد برای دختران به خوبی جا بیوفتد:هفت صبح جمعه پدرگرامی بیدارتان میکند تا بروید برای خرید نان؟!

٥.برسیم به دوران جوانی و ازدواج،مراسمی که تماما برای تضعیف داماد است و بس!عروس که حرف نمیزند چرا ؟چون زیر لفظی میخواهد!عروس ناز میکند راهکار چیست؟!شیر بها و مهریه را بیشتر بکنید!عروس ناراحت است اینبار دیگر مشکل کجاست؟!هیچی فقط یک تالار مجلل رزرو کنید و در تهیه ی جهیزیه پول چیزی معادل ٩٥ درصد از اجناس را بدهید!

٦.قبل از ازدواج باید حداقل دو مشکل اساسی سربازی و کار را حل کرده باشید که از سختی مورد اول زنان درکی از آن ندارند و دومی را هم غبضه کرده اند و کاری دیگر پیدا نمیشود حتی برای گویندگی در مترو و بانک و بیمارستان و غیره!

٧.اصلا به فرض ما مردها سربازی رفتیم و کار هم پیدا کردیم و زن هم گرفتیم پس لااقل کمی فضای آزادی به ما بدهید که در آن به بدبختی هایمان فکر کنیم،دیگر چرا مترو را از ما میگیرید؟!چرا شما حق دارید به بخش مردانه بیایید ولی ما نمیتوانیم برعکسش را انجام دهیم؟!

٨.این مورد فقط مخصوص مردان متاهل هست،آنهایی که از هشت صبح تا هشت شب سرکار هستند و وقتی خسته و کوفته به خانه می آیند همسرانشان انتظار دارند آنها در کار خانه سهیم باشند و روی کاناپه لم ندهند و چایی را خودشان برای خودشان بریزدند و در نهایت جای دیدن فوتبال باهم سریال افسانه دونگی را برای بار چهل و سوم ببینند!

خلاصه اینکه در این جهان این مردانند که بشدت مظلوم واقع میشوند و کسی حتی کَکَش نمیگزد موارد بسیارند و من دیگر دلیلی برای سوزناک تر کردن این نوشته نمیبینم.میخواستم راهکارهایی نیز برای مقابله با این وضع پیشنهاد کنم از فرار و درگیری تا انقلاب و اصلاحات ولی به علت ذیق وقت بودن از آنها میگذرم و فقط به یک درخواست بسنده میکنم و آن هم این است که

"یک روز را هم برای منع خشونت علیه مردان در این تقویمتان مشخص کنید"

  • ۸ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۷:۰۵
  • ۴۷۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

تصورش رو بکنید که بعد از مدت ها دوستاتون زنگ میزنن که دعوتت کنن یه رستوران خوب برای صرف شام و در عین اینکه بعد از مدت ها دور هم جمع شدید عشق قدیمیتون رو ببینید که داره با عشق جدیدش غذا میخوره...

 

تصورش رو بکنید که یه روز گرم تو تابستون که آفتاب با تمام وجودش قسم خورده که گرمازدتون بکنه و شما بالاخره سوار تاکسی میشید و رادیو ی ماشین به صورت اتفاقی داره موزیک مورد علاقتون رو پخش میکنه و دارید یکمی کیف میکنید که یهو بقلیتون میگه آقا اگه میشه کمش کنید...

 

تصورش رو بکنید که بعد از چند هفته فشار درسی سنگین با بچه ها هماهنگ کنی برای بین التعطیلی تعطیلات هفته ی بعد برید بگردید که استاد میگه کار تحیقیت رو باید همون هفته ی بعد ارائه بدی و سفری در کار نیست دیگه...

 

تصورش رو بکنید که بعد مدت ها یه حراج بوت های زمستونی برای خانم ها گذاشتن و دوستان با پنجاه درصد تخفیف بوت خریدن که تو برف زمستونی بپوشن ولی خب در گرم ترین زمستون تاریخ به سر میبریم و خانم ها تماما در حال ذکر گفتن برای فروشنده حراج هستن...


تصورش بکنید که کار اداری دارید و کمی از ضعف سیستم اداری عصبی هستید در همین حال یه نفری تنش به تنتون میخوره و شروع به درگیری میکنید باهاش و بعد از إتمام درگیری و کارهاتون پی امضای نهایی میرید و یهوویی میبینید اونی که باهاش درگیر شدید پشت میز نشسته...

 

تصورش رو بکنید که بالاخره بعد مدتها بگو مگو کردن با خودت در مورد اینکه بهش بگی دوسش داری یا نه وقتی خودت رو آماده میکنی بهش بگی دوستاش میگن حذف کرده و دیگه سر این کلاس نمیاد...

 

 

تصورش رو بکنید که دارید درمورد یک داستانی با یک فرد مطرح میکنید و منظورتون یک چیز دیگست ولی اون فرد یک برداشت بی معنی میکنه و بشدت دردسر براتون درست میشه و حالا شما میمونید و یک سیل عجیب نگاه از سمت دیگران که باید براشون توضییح بدید...

 

خلاصه کنم اگر شما هم از این دست تصورش رو بکنید دارید بدونید که زندگی داره روی واقعیش رو بهتون نشون میده چون بزرگی میگفت زندگی یک سریال بزرگ از بدبختی هاست که بینش کمی خوشی مثل پیام های بارزگانی چیده شده!

 

مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعل!!

  • ۱۳ نظر
  • ۰۲ آذر ۹۶ ، ۱۶:۵۹
  • ۳۲۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

در این چند وقت بنا به دلایلی دستمان بر قلم نمیرفت و حال نوشتن نداشتیم و بیش از کمی تا قسمتی ابری بودیم ولی خب اتفاقات اخیر بعد از این زلزله ی کرمانشاه ما را بر آن داشت تا چند خطی بنویسیم شاید دلمان وا بشود!

از نخستین روزهایی که در سال نود کم کم سختی در زندگیمان ملموس شد و کم کم فشار زندگی داشت بیشتر از گذشته مانند تازیانه ای بر جسم بی جان پدرانمان با بی رحمی تمام مینواخت موجی از انتقادات از دولت وقت شکل گرفت.موجی سرخورده و به مراد نرسیده در سال هشتاد و هشت که حالا راهی جز انتقاد نداشتند.روزها میگذشت و زندگی برایمان سخت تر میشد،تورم پدر بازار و مصرف کننده را درآورده بود و آمریکا هم داشت به شمار تحریم هایش اضافه میکرد که به پایان سال نود و یک نزدیک شدیم و این بار جریان مقابل دولت اسمی از گلدانش بیرون کشید که با هر تفسیری توانست رای بیش از پنجاه درصدملت را بدست بیاور و بر مسند قدرت بنشیند!

حسن روحانی در نطق آغازینش برای مراسم تنفیذ شاید توانست یک امید مهم را حداقل در بین مردم ایجاد کند همانطور که قبل از انتخابات مدام از واژه ی امید استفاده میکرد ولی شاید اولین ضربه را انتخاب کابینه اش به طرفدارانش زد وزیرانی سن بالا و اکثرا در حدود آخر های کارشان که هرچند تعبیر آقای نوبخت مبنی بر اینکه این دولت یک سری کشتی بان میخواهد شاید کمی این جو را شکست ولی کارهایی از دولت سر زد تکه تکه اعتبار دولت را پیش طرفدارانش کم میکرد!

 دولت آقای روحانی درکنار کارهایی که میکرد یک سیاست مهم را هم نهادینه کرد و آن هم ایجاد تشویش علیه دولت قبلی بود هرچند که برخی نقد ها شاید به جا باشد ولی این حجم از انتقال کارها به پیشینیان هرچند درست حالت جالبی نداشت و باعث درگیری های جناحی بسیاری شد که هروز دوطرف با انتشار متن های به پاره کردن گلوی همدیگر میپرداختند آن هم در برهه ای تاریخ که نیازمند عمیق ترین همبستگی جناحی هستیم تا این مشکلات عدیده ای که بر پیکر مردممان خنج میزند را پشت سر بگذاریم!

اگر برجام را دستاورد اصلی این دولت بیانگاریم که پر بیراه نرفته ایم.دولت حاضر بسیاری از مشکلات اقتصادی و بازاری و پزشکی و غیره را مرتبط با تحریم های کاملا ظالمانه میدانست و اینکه چند درصد این مشکلات ئاقعا مربوط به تحریم ها میشد را میسپاریم به کارشناسان حق گرا بحث اصلی سر نتیجه ی آن است که هرچند به صورت سند و یک گفتمان بین المللی درآمده است آمریکا با قلدری تمام حاظر به انجام تعهدات خود نیست و حتی یک بچه هم میداند نبود آمریکا در این تعهد به مسابه این است انگار هیچ توافقی صورت نگرفته و ما فقط داوطلبانه بخشی از(درصدش هم دست کارشناسان حق گرا را میبوسد) دستاودر های هسته ای که طی سال ها بدست آوردیم را نابود کرده باشیم!

روزهای پایانی سال 95 بود که حسن روحانی طبق سنتی که بیت تمام رئسای جمهور جهان است برای بار دوم در انتخابات سال نود و شش ثبت نام کرد.اینکه دست دولت به معنای واقعی کلمه خالی بود قطعا برکسی پوشیده نیست و تنها دل خوشی طرفداران افراطی دولت خرید چند هواپیما ی شبه دار و محار آزمایشگاهی تورم و یک برجام که بیشتر شبیه آن زن عقیم در اثر گابریل گارسیا مارکز بود چیزی برای ارائه به قشر خاکستری صاحب رای نداشتند ولی در یک اتفاق و یا شانس خوب آقای روحانی وی در یکی از بیرقیب ترین انتخابات های ممکن پیروزی را به طرزی سهل و آسان بدست آورد.

البته بودند کسانی که استعداد رقابت داشتند ولی پشت خط ماندند یا به تعبیری پشت خط گذاشتنشان و کسانی جلو آمدند که بیشتر شبیه یک حباب جلو آمدند و بادشان در مناظرات توسط استراتژی بی نقص آقای روحانی(آوردن آقای جهانگیری تا چند روز مانده به انتخابات) ترکید.

حالا به هر روشی که بود از جناحی نکردن ولی درعین جناحی کردن امام رضا و انتقاد از دور و اطرافیان فلان نامزد یا شانتانژ سمگین رسانه ای و در نهایت گفتن ناگفته ها آقای روحانی رای آورد تا ایران تا سال هزار و چهارصد با فرمان دکتر روحانی به جلو حرکت کند!

ولی از آن روز ما یک متر حرکت رو به جلو ملموس که ندیدیم بلکه احساس میکنیم داشتیم به سمت یک دوربرگردان حرکت میکردیم که وقتی درون آن حرکت میکنید به دویست متر عقب تر برمیگردید به لاین اصلی.این آشی که آقای روحانی و طرفداراشون و هم جریانانشون پختن  قدری دیگه بی نمک و بدمزه شده است که دیگر هیچ آشپزی نمیتواند با اضافه کردن ادویه ی خاصی مزه به آن بدهد!

هروز اتفاقاتی رخ میدهد که ما را نامیدتر میکند به این دولت و طرفداران و جریانشان،در آخرین حرکت طی این چند روز به جای اینکه حواس ملت را منعطف به کمک به مردم مظلوم کرمانشاه کنند با کمک موج اینستاگرامی برخی هنرمندان کاملا داستان را خواسته یا ناخواسته از سو مدیریت مراجع به ضعف مسکن های مهر تعویض کردند!

خواهشا کمی از انرژی خود را در برای بهبود وضعیت مملکت خرج کنید.

 

  • ۲ نظر
  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۲۳:۰۲
  • ۳۰۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

این چند خط یه شوخی با واقعیت چنذوقت اخیره!
چند وقتیه که دستم به قلم نمیره و بیشتر تو اوقات دنیام توی موزیک و فیلم میگذره!

 

 

فک کنم یکمی بیش از حد توی چند ماه اخیر به خودم فشار اوردم و الان از کار افتادم باید استراحت بکنم :))

 

 

الان از قبلنا خیلی بهتر شدم و دیگه اون نگاه ابزورد کامل رو ندارم و فعلا نگاه یکم بیش از حد ابزورد دارم به دنیا!

 

 

ولی خب فعلا موزیک که میتونم بذارم و پس لطفا بشنوید و مث خودم کیف کنید البته بعید میدونم شما بلد باشید تو حالت ابزورد کیف کنید!

 

 

برای یادگیری اصول کیف کردن در حالت ابزورد با شماره ی 222222222222 تماس بگیرید تا از کلاس های آموزشی استاد یه بنده خدا بهرمند بشید!

 

 

اگر همین الان با این شماره تماس بگیرید یک ست کامل آبگوشت خوری به همراه یک عروسک گروه 5 آتشین خواهید شد.همچنین در قرعه کشی اهدا ی 3 دستگاه عروسک استاد چیفو نیز شرکت خواهید کرد!

 

 

برای تسهیل تصمیم گیری شما در برقراری تماس چند جمله ی اول این آموزش ها رو براتون به اشتراک میذارم!

 

 

توجه:این قسمت فقط برای دختر های دم بخت مناسب است!

 

 

هروز تو دنیا 91957224438 نفر از دنیا میرن و به جاش 91957225578 به دنیا میان که شماره اولیه دستم نیست ولی دومیه مال خودمه!

 

 

یا مثلا حمله ی مغول ها به کانال سوئز از عرض جغرافیایی 91957225578 انجام شد

 

 

مثلا چیزی نمیتونستم بنویسم

 

 

خخخخ

 

 

پ.ن1:آقا تو شمارهه یه رقم اضافی گذاشتم که یه دفعه به جرم اخفال نوامیس نگیرن بندازنمون هلفدونی!

 

 

پ.ن2:از موزیکه لذت ببرید.

 

 

 

پ.ن3:بقیش با خودتون

  • ۵ نظر
  • ۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۷
  • ۲۳۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

شبتون بخیر باشه و البته قشنگ به قشنگی همین آهنگ(البته از نظر من) که الان آپلود کردم.

 

 

خیلی وقت بود از این وبلاگ و من صدایی در نمیومد و چنتا از دوستان پیگیر بودن و خواستیم با این کار بگیم که نترسید ما زنده ایم!

 

 

 

و چه چیزی از موزیک بهتر برای اعلام حیات :))

 

 

امیدوارم خوشتون بیاد!

  • ۲۸ نظر
  • ۲۹ مهر ۹۶ ، ۰۱:۰۳
  • ۴۳۷ نمایش
  • یه بنده خدایی