!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۸ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

از بالای پل!

۲۹
آبان

پسرک بالای میله های حفاظ پلی در حالی که پاهایش را در هوا تکان میداد نشسته بود و مشغول تماشای ماشین هایی که از زیرش رد میشدند بود...شاید در دنیای کوچک خود زیاد ماشین باز نبود و مدل آن ها را نمیدانست ولی با خود میگفت شاید روزی یکی از این ماشین ها را خریدم...برخی از مردمی که از زیر پل حرکت میکردند با دست او را بهم نشان میدادند و تاسف میخوردند ولی او غرق در رویا در حال فکر به آینده بود که به ناگاه دید چراغ راهنمایی و رانندگی قرمز شده...سریع پایین آمد و دستمال و شیشه پاک کن خود را به کار گرفت!

  • ۸ نظر
  • ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۰:۱۹
  • ۲۱۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

 

  • ۴ نظر
  • ۲۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۹
  • ۲۸۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست :)

  • ۱۵ نظر
  • ۲۴ آبان ۹۸ ، ۲۲:۲۳
  • ۲۹۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

مادرم نشسته بود با جلاسنج داشت وسایل فلزی ای که کمی کدر شدنو تمیز میکرد...وقتی نتیجه رو دیدم با خودم گفتم یعنی میشه یه روزی تکنولوژی یا چیزای دیگه ای بتونن کدری ما آدم ها رو هم تمیز کنن؟!

  • ۸ نظر
  • ۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۰
  • ۱۶۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

هر لحظه ی این زندگی از نفس هامون بگیر تا قدم هامون در حالی که به نوعی انگار رو به جلوعه ولی اگه دقیق تر بهش نگاه کنیم میفهمیم که دارن منجر به پایانمون هم میشن...شاید دوای این داستان "دوست داشتنباشه!

  • ۱ نظر
  • ۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۳:۳۶
  • ۱۳۵ نمایش
  • یه بنده خدایی
اگه به بچه هاتون یاد بدید که تو تاکسی حتما نباید به حالت ١٨٠ بشینن شاید ما دفعتاً دفعبار(از عصبانیت تا تولید ترکیب های جدید) نخوریم به اون خانومه که بغلمون نشسته و کل مسیر حواسمون باشه که خودمون رو جمع و جور کنیم:/
  • ۱ نظر
  • ۱۹ آبان ۹۸ ، ۰۷:۰۶
  • ۲۰۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ آبان ۹۸ ، ۲۳:۲۴
  • ۱۶۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

آنا بالای پل کنار واسیلی ایستاده بود و نگاهش متوجه پایین پل بود...محلی ها یک بار هم که شده راست میگفتند...آب رودخانه در اکتبر از باقی سال بیشتر است...نگاهی به واسیلی کرد و به او گفت:شاید اتفاقات از قبل چیده شده ان  تا منو و تو امشب و در این موقع اینجا باشیم...شاید این همون  راه فراری باشه که مدت هاست دنبالشیم...میتونیم تمومش کنیم،کمی بهش فکر کن...اینجوری هم من از دست خونوادم خلاص میشم و هم تو از دست طلب کارا...واسیلی نگاهی به آنا انداخت...در نظرش دخترک از همیشه زیباتر بود،بدش نمی آمد تا همه چیز را تمام کند ولی در همان لحظات دلش از یک چیز لرزید...ترس دنیای دیگری که بدون آنا باشد!

  • ۳ نظر
  • ۱۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۲۰
  • ۱۷۰ نمایش
  • یه بنده خدایی