!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

رای دادگاه

۱۶
ارديبهشت
به نام صاحب رای
امروز آماده میشوم که به دادگاه بروم.دادگاهی برای اعاده ی حیثیت.من متهم به سوء استفاده از موقعیت و دست بردن در تقدیر هستم.
ماهیت آن را اصلا نفهمیدم و نمیفهمم ولی توضیخی که به من داده اند این است که بیش از حد در زندگی امروز خوشحالم مخصوصا در ده سال گذشته.
آن ها شواهد و مدارکی پیدا کرده اند که نشان میدهد من در ده سال گذشته بدترین اتفاقات ممکن را تجربه کرده ام ولی هروز خوشحال تر از دیروز بوده و هستم.
ولی آیا این گونه بوده است؟
خودم هم که به گذشته نگاه میکنم میبینم تناسب اتفاقات خوب و بد در زندگی من پنج به دو به نفع بدی هاست.
پس چرا اینقدر خوشحالم؟
جوابش آسان است انتخاب های کوچک ولی تاثیر گذار که حتی بعضی از آن ها انتخاب های بدی از نظر دیگران بوده اند ولی من با شجاعت از آن ها دفاع میکنم.
میگویند رای دادگاه مشخص است ولی باید از وکیلم تشکر کنم که یک شانس مجدد از دادگاه گرفته است تا شاید بتوانم به زندگی ام ادامه دهم.
آن شانس چیست؟
می گویند باید سوار ماشین زمان بشوم،به ده سال قبل برگردم و کارهایی کنم که امروز اینقدر خوشحال نباشم.
من هم قبول کرده ام زیرا از مرگ میترسم و همیشه ار آن گریزان بوده ام.ولی این بار بیشتر از هر زمانی به من نزدیک شده است.
به شخصه حاظرم یک ماه غذاهای سوخته و ته کشیده و وا رفته ی یک تازه عروس را بخورم ولی به مرگ دست رفاقت ندهم.
بگذریم اینجا دیگر آخر خط است شبیه آخرخط های راه آهن که قطار آنجا مجبور به ایستادن است و من  الان همان قطار خسته و فرسوده هستم که باید بایستم.
 بالاخره با کش و قوس های فراوان مرا سوار ماشین زمان کردند.
ماشین را روشن کردند اولش همه چیز خوب بود که ناگهان قبل از شروع سفر ماشین به لرزشی عجیب افتاد و خاموش شد.
هنوز علت این ماجرا مشخص نشده و بازرسان و متخصصان در حال تحقیقات هستند ولی بدون شک اگر این مشکل حل شود و من  به ده سال قبل برگردم کارهایی میکنم که تا امروز اینقدر خوشحال نباشم.
و حالا این اتفاقات برایم نمی افتاد
  • ۲ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۰
  • ۴۹۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

اشتباه

۱۱
ارديبهشت

به نام خالق

درست میگفت:

جنون واقعا مانند جاذبه است و در این حالت فقط به یک ضربه نیاز دارد.

آن لحظه ای که فکر میکنی اری این دیگر خودش است ، این همانیست که ارزشش را دارد و با او میشود همه کاری کرد.

این بلا سر خیلی هایمان می آید و آمده.ما اشتباهاتی میکنیم که هیچ جای دفاعی برای آن نداریم

گاهی اوقات فکر میکنم که ما خواسته اشتباه میکنیم.شاید ذاتمان این است که یک خوشی زودگذر را سر زندگیمان قمار مکنیم.از آن قمار های 1 به 10.بزرگمان که آدم بود و سر یک سیب و وسوسه ما را به این جهنم دره تبعید کرد خودمان هم که قشنگ میشود با این بیت به حالمان پی برد

     پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت       ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم

برگردیم سر خواستن یا نخواستن به واقع این مهم ترین مسئله ی حیات ماست حتی مهم تر از بودن یا نبودن هملت لعنتی.وقتی اشتباه میکنیم و میفهمیم که باز هم این قمار را باختیم مطمئنا مزخرف ترین حال دنیا را داریم و شاید بدترین اشتباهمان را خواسته یا ناخواسته در همین حین انجام میدهیم و آن واکنشی است که خیلی مواقع وقتی از زاویه ی بیرون به قضیه نگاه میکنیم میگوییم کاش لااقل این کار را نمیکردیم.ولی باز هم میگویم همه و همه اش از همان اولین قدم اشتباهمان شروع میشود.

                   خشت اول گر نهاد معمار کج                تا ثریا میرود دیوار کج

پس بیایید خواسته یا ناخواسته دیگر اشتباه نکنیم

اصلا بیخیال من را چه به این حرفا من خودم کسی هستم که کل زندگی اش را در این قمار لعنتی باخته است و باز آن لبخند مزخرفی که کاملا احساس احمق بودنم را به مخاطب القا میکند.

  • ۱۴ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۰
  • ۴۶۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

شام آخر

۰۵
ارديبهشت

به نام خدا

#مهدی_ذوالقدر

با بوسه و لبخند مخالف هستی
مجموعه محجوب لطائف هستی
یک خورده بگیر چادرت را شل تر
انگار که استاد معارف هستی
..............................................
روزی روزگاری و بعد از مدت ها به فست فودی رفتم و مهیا ی غذا خوردن شدم،تازگیه خوبی داشت برایم ناگهان دیدم که روی شیشه ی فست فود کاغذی زده شده.اشک شوق در چشمانم جمع شده بود.نه اشتباه نکنید خبری از پول یا طلای پیدا شده نبود تا بتوانم صاحبش بشوم.رو کاغذ با فونت ب نازنین با اندازه ی بیست و هشت و رنگ قرمز نوشته شده بود"وای فای فیری"
سریع گوشی ام را که از قضا جی ال ایکس بود و راحت از تو جیب در می آمد درآوردم و وای فای را روشن کردم اولش همه چیز خوب بود.بعد هم خوب بود.بعدش کم کم خسته شدم.ناگهان پیامی برایم آمد.با خود گفتم جووووون وصل شدیم.
پیام را باز کردم و محتوایش نزدیک بود سکته ام بدهد"از وای فای ما بیرون بکش با تشکر مدیریت فست فود"
...............................................
ذهن مشوش من منبع این داستان است
...............................................
پ.ن:این داستان از یک رویداد کاملا واقعی با انبوهی از تخیلات برای شما روایت شد.
پ.ن تر:از انجام این حرکات در خانه و بدون مربی مجرب خودداری کنید.
پ.ن ترتر:میگن ما تبلیغ جی ال ایکس کردیم،شما چی میگید؟!
پ.ن ترترتر:خوب الان یسری میان میگن چه ربطی به شما آخر داره این متن؟خوب رفته بودم که شام بخورم و از قضا اون آخرین شام فست فودیم بود.
پ.ن ترترترتر:یه حرفی که جدیدا میشنوم اینه که دست خودته.باباجان دست من نیست بگردید ببینید دست شما نیست؟واقعا مشکل شده بدون اون زندگی کردن.

پ.ن ترترترترتر:شما هم اگه دوس داشتین خاطرات باحالتون رو توی جاهای عمومی بگید.


پ.ن ترترترترترتر:تمام سعیم رو کردم که این متن #کاپی نباشه ولی مثل اینکه بازم #کاپی کردیم
پ.ن ترترترترترترتر:عاشق اون لحظه ای بودم که میگفت:شما کاپی میکنی عزیزم

  • ۲ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۷
  • ۵۶۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

شبی لعنتی وار

۰۲
ارديبهشت

به نام آن که هستی ام برای اوست

آن شب از اولش یک چیزی بد میلنگید.
از حرف نزدن هایش تا صدای خورد و دیوانه کننده ی موزیکی که پسرک را با دردهایش تنها کرده بود.
از نحوه ی پهن شدن سفره ی شام بدون شور و اشتیاق همیشگی اش از زیر لب غرغر کردن های پدر
از گوشه نشینی های مادر و از تکرار یک جمله ی کثافت"بس کنید"که توسط دختر کوچک خانه گفته میشد.
بساط شام تبدیل شده بود به میدان جنگ و منتظر جرقه ای بودند که زده شد.میدان جنگی که شاهد پرتاب انواع اراجیف به یکدیگر توسط زن مرد بود و هر کدام زخمی به یکدیگر میزدند.از مادری که حرف مردم برایش مهم بود و پدری که فقط چشمش نیاز های مادی و ظاهری فرزندان را میدید.انگار قبول کرده بود که تنها نقش او نقش یک خودپرداز است.

خیلی جالب است وقتی 2 فرد با هم جر و بحث میکنند و میزنند به سیم آخر.
واضح است چرا⬅چون آنجاست که حقایق گفته میشود و چهره ی واقعی افراد از زیر این ماسک های
گندیده رویت میشود.
پسرک آن شب فهمید که پدرش فلان کار و بهمان کار را میکند.
پسرک آن شب فهمید که مادرش اینقدر کوته بین هست که نقد را ول کند و نسیه را بچسبد،حرف کسانی را باور کند که شاید اصلا واقعیت نداشته باشند.پس اعتماد به یکدیگر چه؟!اعتماد به یکدیگر کیلویی چند است 
اعتماد مانند یک کاغذی است که دقتی تایش کردی دیگر شکل اولش را ندارد و ظاهر صاف خود را با یک ظاهر خط خطی عوض کرده و از بین میرود.
چه دعاهای خوبی که در حق یکدیگر نکردند.
چه صحبت های زیبایی که به سرانجام رسیدند.
 و چه احترام هایی که هیچوقت شکسته نشد.

  • ۱ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۵۸
  • ۳۹۸ نمایش
  • یه بنده خدایی