!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



حقیقتا خستم...

  • ۱۱ نظر
  • ۲۲ دی ۰۱ ، ۰۰:۰۳
  • ۲۸۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

واقعا متاسفم...رسما کاری کردید که هیچ دختری اعتماد نداره...پایان نامه من این وسط گیر کرده و دارم زمان از دست میدم...اونم به علت چشم چرونی و غلبه شهوت یسری پسری که مغزشون تو...هست:/

  • ۳ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۳
  • ۲۳۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

بیچارگان 02

۰۱
خرداد

 قسمت اول

(بخش دوم از نامه اول)

بگذریم...میشود چندکلامی هم درباره پرده اتاق شما صحبت کنیم واورِنکا؟ واقعا زیباست...شما اینطور فکر نمیکنید؟ به هرحال من که میدانم شما هم به در همه حال (چه درحال کار نشته باشم و یا بخواهم بخوابم و یا بیدارشوم) به من فکر میکنید...شما من را به خاطر دارید و به خوبی هم خواستان به خودتان هست. اگر پرده را پایین بکشید معنای آن را میدهد که خدانگهدار آقای ماکار آلکسیویچ...دیگر وقت خواب است و وقتی آن را بالا میکشید به معنای سلام آقای ماکار آلکسیویچ...دیشب خوب خوابیدید یا آیا حالتان خوب است جناب آقای آلکسیویچ میباشد. تا آنجایی که خودم میدانم شکر خدا سالم هستم...میبینی عزیزکم...همه چیز به خوبی پیش بینی شده و اصلا نیازی به نامه نگاری (رمزگشایی از کارهایت) نداری...از نظرت من زبان بازم؟ البته همانطور که میدانی این کار ایده خودم بوده...به نظرت من از پس انجام این مدل کارها خوب بر می آیم واروارا الکسیونا؟

واروارا الکسیونا می توانم به شما اطلاع دهم که به خوبی خوابیدم و واقعاً بابت آن خوشحالم...اگرچه خوابیدن از وقتی که شما به این محل آمده اید کار آسانی نیست و همیشه یک جای کار میلنگد! امروز صبح مثل یک گل آفتابگردان (با نور و روشنایی روز) بیدار شدم و چقدر این حال برایم مثرت بخش بود عزیز دلم... پنجره اتاقم کاملا باز بود...خورشید میتابید و پرندگان کوچک جیک جیک می کردند...هوا مطبوع و بهاری بود و تمام طبیعت به ذات زندگی دمیده شده بود و همه چیز کاملا مطابق میلم بود...همه چیز...درست عین مطلوب بودن بهار.

(از تو چه پنهان) امروز کمی رویاپردازی هم کردم و هرچه رویا پردازی کردم درمورد شما بود واورنکای عزیز...من شما را با پرنده کوچک بهشتی ای مقایسه کردم که برای دلنوازی مردم و زینت بخشی طبیعت آفریده شده است...تازه به خودمان هم فکر کردم واورنکا...به نظرم افرادی که در مراقبت و نگرانی زندگی می کنند باید به شادی بی خیال و معصوم پرندگان آسمان نیز حسادت کنند... من تا دلت بخواهد چنین مقایسه های غریبی انجام داده­ام. واورنکا من این کتاب را در دست دارم و این هم همان چیزهای تکراری را دارد...همه چیز را در همان مقیاس واقعی­اش توصیف کرده. پس چرا من همانطور که میدانی دارم جوری مینویمسش که انگار رویایی متفاوت است...حالا که بهار است و ایده های من زیبا و لطیف و مبتکرانه هستند و هرچه میبینم به زیبایی گل های رز می مانند...این دلیلی است که داریم چنین می نویسم...ولی درواقع همه را از این کتاب تاثیر گرفته ام...کتابی که نویسنده­اش در بخشی می­گوید: چرا من یک پرنده نیستم؟ پرنده­ای درنده خو!

بگذریم...ایده های زیاد دیگری هم برای بیان وجود دارند ولی چیزی نمیگویم...به من بگو که امروز صبح کجا رفتی واروارا الکسیونا...من هنوز برای رفتن به کار آماده نبودم...اما تو مثل یک پرنده کوچک بهاری از اتاقت بیرون آمدی و از محوطه بیرونی با دقت و به زیبایی گذر کردی...چقدر با دقت به تو نگاه میکردم...وای واورنکا...واورنکا...ناراحت نباش...اشک ها کمکی به اندوه تو نمیکنند...این چیزی است که من میدانم عزیزکم...این تجربه ایست که من بدستش آوردم...اما حالا که حالت خوب است و کمی روانت آرام تر است از فدورا برایم بگو...چه زن دوست داشتنی ای است...برایم بنویس...واورنکا...برایم بنویس که زندگی در آنجا با او چگونه است و آیا شما از همه چیز راضی هستی یا خیر... ممکن است که فدورا کمی بدخلق باشد ولی نباید نگران آن باشی...واورنکا نگرانش نباش...دوست داشتنی است درکل.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۴
  • ۲۲۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

بیچگارن 01

۰۶
فروردين

به نام خدا

ترجمه بیچارگان از متن ترجمه شده به زبان انگلیسی توسط سی جی هوگراث

بیچارگان نخستین رمان از داستایفسکی می­باشد که نوشتن آن حدود 9 ماه طول کشید و در 1845 برای نخستین­بار منتشر شد. این اثر توسط منتقد معروف زمان خود بلینسکی به عنوان یک ادبیات آگاهانه اجتماعی ستوده شد و وی داستایفسکی را گوگول جدید نامید. تاحدودی می­توان گفت که این رمان از اثر کوتاه گوگول به نام شنل تاثیر پذیرفته که قهرمان مرد اینجا نیز در یک بایگانی دولتی مشغول به کار میباشد. زمان بیچارگان در قالب مکاتبات بین دو شخصیت اصلی نگاشته شده است و مانند رمان کوتاه شنل، توجهی عمیق و دلخراش از زندگانی مردمان روس کم درآمد در میانه های قرن 19 میلادی می کند.

هشتم آپریل (بخش اول از نامه اول)

باربارا آلیکسیِونای عزیزم، نمیدانی که دیشب چقدر بی اندازه و عجیب خوشحال بودم و این بدان جهت بود که تو برای اولین بار در زندگی ات قبول کردی که تسلیم خواسته­های من گردی. حوالی ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدم (همانطور که میدانی من معمولا پس از انجام کارهایم خواب کوتاهی می کنم.) همانطور که گفتم بیدار شدم و شمع را روشن کردم، برگه­هایم را برای نوشتن مهیا کردم و قلمم را هم تیز کردم. اما یکباره، بنا به دلایلی نامشخص متوجه اتفاقی عجیب در قلبم شدم. خودت میدانی از چه حرف میزنم، میدانی که قلبم در ولع چه چیزی به آن روزگار افتاده بود. بله، متوجه شدم که پرده پنجره اتاقت به همان شکل که پیشنهاد داده بودم حلقه شده بود و به بالای پنجره جسبیده بود؛ و به نظر میرسید که شما با آن چهره عزیز و درحشانتان در تاریکی اتاق دارید به من نگاه میکنید. با اینحال از این بابت که نتوانستم چهره شما را به خوبی ببینیم ناراحتم! برای این نارحتم که زمانی وجود داشت که من و شما میتوانستیم بدون مشکل همدیگر را ببینیم. ای عزیزترینم، پیری و گذر عمر همیشه یک نعمت نیست! در این لحظه همه چیز – بواسطه اشک­ های درون چشمانم – را با حالتی کج و معرب می بینم... برای مردی که مجبور است تا پاسی از شب کار کند و صبحش چشمانش از کمخوابی قرمز شده و به طور ناخواسته اشکانش از آن چشمان به بیرون میجند، سخت است که حتی با غریبه ها دیدار کند. اگرچه که توانایی این را داریم که آن لبخند درخشان و دلپذیرت را تجسم کنم ای فرشته من... همان لبخند زیبا و دلربایت که من را یاد حسی می­اندازد که در قلبم نهفته است ... همان حسی که پس از اولین بوسه­ مان داشتیم ای باربارای کوچکم.

یادت می آید ای عزیزم؟ با اینکه به نظر میرسید با آن انگشتان ظریفت در حال تهدید من هستی... حالا واقعا داشتی من را تهدید میکردی؟ به نظرم که شما باید در نامه بعدی تان در آن مورد بنویسید و من را مطلع کنید.
پ.ن: دوست داشتید یه نظری بدید:))

  • ۱ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۱۹
  • ۲۰۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

اگر بتونم...

۰۴
فروردين

تو این 6 سال و خورده ای با احوال مختلف کارای مختلفی توی این وبلاگ شده و همیشه نوشتن یا منتشر کردن دلخواسته هام برام مهم بودن...سنم رفته بالا...وقتم بشدت درگیر مسائل دیگری شده...حوصلم شاید نگیره ولی نمیخوام اینجا رو مث یه باری که قبلا اتفاق افتاده تعطیل کنم...به همین جهت سعی میکنم تا اگر بتونم چراغ اینجا  روشن بمونه و کرکرش بالا... برای همین تصمیم گرفتم که به مرور (خیلی زمان منظم نداره) با ترکیب برخی از علایقم یه بخش جدیدی (که احتمالا بخش اصلی اینجا میشه برای مدتی نامشخص) به اینجا اضافه کنم که بشینم و ترجمه کنم...هم برای خودم و هم برای شما...برای خودم که کمی زبان تمرین کنم و برای شما که اگر دیگه هیچ جوری نمیتونید کتاب بخرید و بخونید شاید بهانه ای بشه که اینجا بخونیدش و از شدت افتضاح بودن ترجمه برید هرجور شده کتاب رو بخرید و بخونید و لذت ببرید:))
ترجمه اول: رمان بیچارگان از فئودور داستایفسکی👇

 

  • ۹ نظر
  • ۰۴ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۴۹
  • ۲۶۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

برای جلوگیری از زایل شدن قوای تحلیلی و عملیاتی مغز در زندگیتان اصلا بحث خواب و خواب مناسب  و صحیح را دست کم نگیرید و نگارنده و شرایط قمردرعقربی که در آن گیرکرده را به عنوان درس عبرت قرار دهید:))

  • ۰ نظر
  • ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۰۵:۲۱
  • ۱۷۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

درست چند ثانیه بعد از خروج اتوبوس از پایانه به آنجا رسیدم و سوز سرما و انتظار برای رسیدن اتوبوس به پایانه کشنده بود...طبق معمول لباس مناسب با خود به همراه نداشتم... برای جلوگیری از سرماخوردگی زیپ لباس نچندان ضخیمم را تا انتها بالا کشیدم و دست هایم را هم سریعا در جیب هایش جا دادم... کمی که با فضا اخت شدم متوجه 2 چیز تیره در سمت چپ خود شدم...دو دختر که هریک به لحاظی خاص زیبا بودند...اولی سریع و پس از فهمیدن آگاهیم به فضا به سمت دیگر ایستگاه قدم زد و خود را از من دور کرد...اما دومی...دختر دوم با آن استایل خاصش روی صندلی نشسته بود و متمرکز به سمت من بود...اصلا برایش مهم نبود که من میدانم یا خیر...گویی که یک نه و صد دل عاشقم شده بود...بی توجهی کردم و خودم را به کوچه علیچپ زدم ولی سنگینی نگاهش امانم را بریده بود...ناگهان به به طرز ناخودآگاه به سمتش نگاه مستقیمی انداختم... متوجه شدم عمق نگاهش کمی بالاتر از من است...با خود گفتم لابد دخترک الان دارد در فکر و خیالش با من سیر میکند و زیر امواج تخیل راه گم کرده...اتوبوس نمی آمد و دیگر از این موش و گربه بازی ها خسته شده بودم...گفتم برم به سمتش و از او علت این نگاه های سنگین را بپرسم ولی خجالت میکشیدم از بس که سربه زیر هستم... به بهانه پرسش اطلاع از برنامه اتوبوس ها سر صحبت را با وی باز کردم و پس از یکی دو دیالوگ از مقصد من جویا شد... مقصدم را برایش شرح دادم و بین خود و او فاصله انداختم...داشتم با خود و خدای خود به جهت پیدایی یکی از نیمه های احتمالی گمشده صحبت میکردم و مهیای بالا آوردن سر و دستان به سمت آسمان بودم که ناگهان با تابلو اعلانات پایانه اتوبوس رانی مواجه شدم که دقیقا بالای سرم بود...دقیقا همانجایی که نگاه دخترک به آن دوخته شده بود:)))
-------------------------------
پ.ن: بعد مدت ها با یک عشقی که نطفه خفه شد جدید:))

  • ۱ نظر
  • ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۰۵:۱۵
  • ۲۲۳ نمایش
  • یه بنده خدایی