!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای جلوگیری از زایل شدن قوای تحلیلی و عملیاتی مغز در زندگیتان اصلا بحث خواب و خواب مناسب  و صحیح را دست کم نگیرید و نگارنده و شرایط قمردرعقربی که در آن گیرکرده را به عنوان درس عبرت قرار دهید:))

  • ۰ نظر
  • ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۰۵:۲۱
  • ۱۸۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

درست چند ثانیه بعد از خروج اتوبوس از پایانه به آنجا رسیدم و سوز سرما و انتظار برای رسیدن اتوبوس به پایانه کشنده بود...طبق معمول لباس مناسب با خود به همراه نداشتم... برای جلوگیری از سرماخوردگی زیپ لباس نچندان ضخیمم را تا انتها بالا کشیدم و دست هایم را هم سریعا در جیب هایش جا دادم... کمی که با فضا اخت شدم متوجه 2 چیز تیره در سمت چپ خود شدم...دو دختر که هریک به لحاظی خاص زیبا بودند...اولی سریع و پس از فهمیدن آگاهیم به فضا به سمت دیگر ایستگاه قدم زد و خود را از من دور کرد...اما دومی...دختر دوم با آن استایل خاصش روی صندلی نشسته بود و متمرکز به سمت من بود...اصلا برایش مهم نبود که من میدانم یا خیر...گویی که یک نه و صد دل عاشقم شده بود...بی توجهی کردم و خودم را به کوچه علیچپ زدم ولی سنگینی نگاهش امانم را بریده بود...ناگهان به به طرز ناخودآگاه به سمتش نگاه مستقیمی انداختم... متوجه شدم عمق نگاهش کمی بالاتر از من است...با خود گفتم لابد دخترک الان دارد در فکر و خیالش با من سیر میکند و زیر امواج تخیل راه گم کرده...اتوبوس نمی آمد و دیگر از این موش و گربه بازی ها خسته شده بودم...گفتم برم به سمتش و از او علت این نگاه های سنگین را بپرسم ولی خجالت میکشیدم از بس که سربه زیر هستم... به بهانه پرسش اطلاع از برنامه اتوبوس ها سر صحبت را با وی باز کردم و پس از یکی دو دیالوگ از مقصد من جویا شد... مقصدم را برایش شرح دادم و بین خود و او فاصله انداختم...داشتم با خود و خدای خود به جهت پیدایی یکی از نیمه های احتمالی گمشده صحبت میکردم و مهیای بالا آوردن سر و دستان به سمت آسمان بودم که ناگهان با تابلو اعلانات پایانه اتوبوس رانی مواجه شدم که دقیقا بالای سرم بود...دقیقا همانجایی که نگاه دخترک به آن دوخته شده بود:)))
-------------------------------
پ.ن: بعد مدت ها با یک عشقی که نطفه خفه شد جدید:))

  • ۱ نظر
  • ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۰۵:۱۵
  • ۲۳۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

اوج خلاقیت در کپشن نویسی رو دارم به خرج میدم براتون که یه وقت نگید این بچه 6-7 ساله چیزی بلد نیسا:))

پی نوشت بعد از حدود 4 ساعت: اینقد ذهنم درگیر دانشگاست که اسم استادمون رو به جای خواننده نوشته بودم🤐

 

  • ۲ نظر
  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۲۸
  • ۹۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

  • ۱ نظر
  • ۰۵ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۳۳
  • ۹۰ نمایش
  • یه بنده خدایی