!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

 

  • ۲ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۸
  • ۳۲۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

امروز داشتم به ترک دیوار نگاه میکردم و...

قبلش بگم که یسری از تئوری ها و نظرات من کاملا از محو شدن به یه جایی بدست میان حالا بگذریم داشتم فک میکردم درمورد خلقت و با خودم گفتم چی میشد انسان ها هیچوقت گرسنه نمیشدن اونوقت یه عالمه وقتمون رو میشد صرف یسری کار دیگه کرد بعدش گفتم چی میشد اگر انسانها از اون اول نیازی به مدرسه رفتن نداشتن و اگه اینجوری میشد یه عالمه دیگه از وقت هایی که صرف این کار شده هم کم میشد!(راستش الان دارم فک میکنیم چی میشد که نیازی به پول نداشتیم)

وقتی به موضوعات بالا فکر میکردم فقط مقصودم صرف زمان بودش ولی خب بعد از کمی مکث با خودم فک کردم فقط زمان خرج نمیکنیم که و تو خیلی از مسائل از دید من مشکل هست مثلا چی میشد اگه انسانها تو زندگی دیگران دخالت نمیکردن یا مثلا پشت کسی حرف نمیزدن یا برای دیگران تصمیمی نمیگرفتن و یا حتی آشغال هاشون رو زمین نمیریختن تا یک فرد دیگه ای بیاد و جمعشون کنه!

یا مثلا چرا وقتی ما یه مشکلی داریم انسانها نمیان کمک کنن و به قول معروف گوشی رو در میارن و از شرایطمون عکس و فیلم و سلفی میگیرن!

یذره دیگه فکر کردم با خودم گفتم واقعا کاش انسانها حقوق دیگران رو هم همونجوری واسه حقوق خودشون میجنگن تا زنده کنن زنده کنن!یا اصن چی میشد یسری از انسانها یکمی شعور داشته باشن که هرجایی فحش ندن شاید یکی حالش بد شه با این کلمات!

کلا متن داشت با این اوضاع خراب به فنا میرفت که یهو یادم افتاد یه دسته ای از این همین نژاد آدم ها هستن که هم عاشق میشن و هم راستگو هستن و از مظلوم دفاع میکنن،راه درست رو به آدم نشون میدن،تو سختیا برعکس دیگران که میان سلفی بگیرن دستت رو میگیرن و بهت کمک میکنن،حالت بد باشه حالت رو خوب میکنن،یه کتاب خوب بهت معرفی میکنن و یه عالمه کار خوب که تورو امیدوار میکنه به اصلاح اون دسته ی دیگه 

بشدت به وجود این آدما نیاز دور بر هرکدوممون قطعا!


  • ۶ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۳
  • ۲۹۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

آورده اند که سعید میرزا از اوضاع کساد نظرات وبلاگش کلافه بود.

ابو حنیقه ی کاجوری حتی گفته است که کار به خودکشی به سبک راسل کرو در یک فیلم خارجی فاخر را هم کشیده بود و سعید میرزا این را میخواست انجام بدهد ولی از فرط استرس به خاطر این که بلایی که سر تام یا رود رانر می آمد قبل از پرش خود را خراب کرده و به مستراب بالای پل رفته و خود را تمیز کرده.

در مورد آن اواخر مجسید الدوله ی گاتامی(فکر کنم همشهری بتمن بوده)میگوید روزی سعید میرزا را دیدم که کنج ایوان نشسته و در افکار خود غرق شده بود.

زدم بر روی شانه هایش و خواستم به او روحیه بدهم ولی سعیدمیرزا از شدت ترس مرا به باد کتک گرفت و اینقدر من را زد که تا دو هفته در کما بودم.

بحّار العما میگفت روزی در پی شیخ بودم که سعید میرزا را دیدم در حالی که دامن شیخ را گرفته و از او طلب کمک میکند.

بحّار ادامه داد که شیخ وقتی وضعیت سعیدمیرزا را دید دعاهایی کرد به شرح زیر:

 الهی کسی که کامنت نمیگذارد برای تو اول کمرش بترکد سپس چشم هایشار حدقه دان بیرون بزند و آنگاه سیاتیکش بزند بیرون علاوه بر این زن و فرزنداش را از دست بدهد و کارش به دست آن هیولا های خشن هری پاتر بیوفتد.

در همین حین قلبش بگیرد و سکته کند ولی پزشکان نفهمند و تنها به زدن چسب زخم بر روی نافش بعد از عمل آپاندیسش افاقه کنند و در نهایت انگشت کوچکش دائما بخورد به لبه ی میز.

  • ۹ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۰
  • ۲۴۶ نمایش
  • یه بنده خدایی
 
 
  • ۵ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۲
  • ۲۰۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

  • آورده اند که در عهد بوق کیوان میرزایی بود چون الدنگان روز و شب و شب و روز به تیر چراغ برق که هنوز کاربرد های امروز(امثال نوازش داورها و غیره)را نداشت تکیه میدادندی و مدام میگفتندی:"جووووون"
  • روزی پدرش او را در حال الدنگی بدیدندی و بدو گفتندی:ای خاک بر سر چرا تغییری در زندگی ات نمی دهی؟
    خیر سرت 2 سال دیگر میروی درون 30 سال دیگر چه میخواهی؟
    مدرکت را که خریدم،اجباری ات را همینطور،هر خواستی داشتی اجابت کردندی،آیا حق نداشتندی که تو را در لباس آدمیت بدیدندی؟
    کیوان:ای پدر برو پیری پیدا کن تا برویم و آدم شدندی.
    بعد ما وقع پدر قریب به 2 سال از این بلاد به آن بلاد بگشتندی و پیری سالم و نخراشیده پیدا کردندی.
    پس آن دو پس از تعیین وقت قبلی از منشی پیر پیش آن حضرت برفتندی و پدر شروع کردندی:ای پیر این فرزند مرا نصیحتی بنما که آدم شود و آنگاه ما از خجالت شیخ در می آییم.
    پیر دستی بر گریبان و در ریش های خود کردندی و بگفت:ای پسر برو و کنار پدرت کاری بنما تا هم پیشه ی پدر را برگیری و هم پولی به جیب زنی.
    پدر با لحن اعتراض آمیزی:ای پیر استثناعا فقط این یک مورد را فراموش کنید که دخل و خرج بازار خراب است و کفاف حضور شخص دیگری را در حجره نمیدهد.
    پیر:خوب پس برو زنی بستان تا در کنارش آرامش یابی و زندگی ات سامان یابد.
    پدر:آخر نمیشود که به پسر تا کار و درآمد نداشته باشد دختر نمی دهند.
    پیر:پس ای پدر برو نزد کسبه ی محل و کاری برای وی جور کردندی که این کارت باعث خشنودی خداوند میشود.
    پدر:حرفش را نزن پیر که حاضر نیستم آبروی چندین و چند ساله ام به خاطر یک الدنگ بر باد برود.
    خلاصه هرچه پیر راهکار ارائه میداد پدر با یک بهانه نمیگذاشتندی که کار به نتیجه برسد.
    دست آخر پسرک از نزاع بین پیر و پدر خسته شدندی و به بقالی محل رفتندی و یک کیلو تخمه خریدندی و دوباره به تیر چراغ برق تکیه دادندی و گفتندی:جووووووون
    سال ها گذاشت کیوان کنار همان تیر برق زنی ستاند و بچه دار شدندی و بچه هایش تمام تیر برق های محل را مال خود کردندی.
    کتابی هم در مورد زندگی اش با عنوان "زندگی کنار یک الدنگ" نوشتدی که دست بر قضا معروف شدندی و پولدار.
    پیر هم از آن کتاب برای مباحث الدنگ شناسی در کلاس هایش استفاده کردندی.
    پدر هم سه نسخه از کتاب رو مزین به امضای کیوان میرزا به مزایده گذاشتندی و پول هنگفتی به جیب زدندی.
    پس از مرگ کیوان میرزا هم به پاس زحماتی که او در طول عمر خود کشیدندی به او لقب پدر علم الدنگ شناسی دادندی و پیر هم به پاس مباحثی که از کتاب ارائه داد و فلسفه ی الدنگدادگی را مطرح کرد جایزه ی نوبل سال را برد.

  • ۴ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۴
  • ۳۹۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

در باز میشود... یک مرد(مامور) با یک پرونده زیر بغل وارد اتاق میشود و در را میبندد و رو به روی متهم می ایستد!

صندلی را به بیرون میکشد و روی آن مینشند،پرونده را روی میز می اندازد ونگاهی به متهم میکند و میگوید:کاراگاه ساکت هستم از دایره ی جنایی مسئول رسیدگی به این پرونده.

 ولی همچنان متهم سرش پایین است درحالی که صورتش خشک شده از خون است.

مامور پرونده را باز میکند و صدای خود را صاف میکند و شروع به خواندن میکند:وحید فنایی(شروع به ورق زدن پرونده میکند)رتبه ی 7 کنکور(ورق میزند)  دانشگاه تهران (و باز ورق میزند)بار اول به جرم ضرب و شتم جزئی 2 روز بازداشتگاه(ورق میزند)بیخیال سابفت توی بازداشتگاه که چن بار اتفاق افتاده و الان اینجایی برای 3 فقره قتل!

متهم آب دهن خود را قورت میدهد و فقط یک لحظه به گوشه اتاق خیره میشود و سپس سر خود را مجددا پایین می اندازد و یک آه میکشد.

مامور:قبل اینکه شروع کنیم چیزی نمیخوای؟
متهم باز آب دهن خود قورت میدهد و میگوید:سیگار(سر خود را تکان میدهد)

کاراگاه:میدونی که اینجا سیگار کشیدن ممنوعه!

متهم با بغض:من برای محدودیت هام قبر کندم و دفنشون کردم!دیگه این دنیا چیزی برای به اسم محدودیت وجود نداره!

کاراگاه(با کمی تعجب):ببینم میتونم کاری برات بکنم یا نه!حالا چیز دیگه ای نمیخوای؟

متهم:یه ضبط صوت و چنتا نوار که بشه گفته هام رو ضبط کنم!

کارگاه با تعجب: ما اینجا هرچی اتفاق بیوفته رو هم به صورت ویدیویی و هم به صورت صوتی ضبط میکنیم ضبط صوت میخوای چیکار؟!

متهم:برای خودم میخوام یه خواسته هم از خودت دارم که آخرش بهت میگم.

کاراگاه انگار گیج شده:خب باشه...الان یعنی وکیل نمیخوای یا ملاقات با خانوادت؟!

متهم: نه فقط همین 3 تا خواسته رو دارم فعلا!

کاراگاه به بیرون اتاق می آید و کمی با تعجب به افسر پایین رتبه ی خود میگوید:هرچی خواست رو براش بیارید هروقت آماده شد به من بگید تا کار رو شروع کنیم.

افسر:چشم قربان

کاراگاه به روی شانه ی افسر میزنده و به سمت اتاق خود حرکت میکند.

حین حرکت به سمت اتاق متوجه یک سر و صدای بلند میشود و به سمت سر و صدا میرود.یک پیرمرد با نارحتی درحال درخواست از یک نگهبان برای دیدن افسر یک پرونده است.مردم هم در حال اعتراض به نگهبان که دست از اذیت کردن پیرمرد بردارد.

پیرمرد:توروخدا بذار من برم تو خودم پیداش میکنم جایی رو هم به هم نمیریزم.(مردم خواسته ی پیرمرد را تکرار میکنند)

نگهبان:پدر جان بخدا نمیشه اقایون عزیز نمیشه خانومای عزیز نمیشه بخدا...یعنی نمیتونم بذارم چون قدرتش رو ندارم!شما از این در بری تو منو توبیخ میکنن.جان عزیزت اذیتم نکن!من چندبار زنگ زدم ولی گفتن توی دفترش نیست هروقت اومد اجازه میدن بری پیشش کاراگاه ساکت اینجور آدم خوبیه کارت رو راه میندازه.

در همین حال کاراگاه وارد فضا میشود و از کم و کیف ماجرا میپرسد.

پیرمرد قبل نگهبان بی هیچ مقدمه ای:من پدرشم!

پایان قسمت اول


پ.ن:آقا ما یه کانال زدیم ولی هیاهوی خاصی توش نیست فقط یسری نطالب نتفاوت با اینجا هر چندوقت یه بار توش میذاریم اگر دوست داشتید توش عضو شید.ممنون

برای عضویت در کانال اینجا رو کلیک کنید

  • ۵ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۰
  • ۳۸۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

 

  • ۴ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۰
  • ۲۷۹ نمایش
  • یه بنده خدایی
  • اینکه نمایندگان مجلس در یک حرکت انتحاری با یک خانوم بی حجاب که دست برقضا از دشمنان ملت ایران است عکس یادگاری میگیرند نشان دهنده ی این است که آن ها میخواهند علنا به مردم نشان دهند که در پی قانونی کردن بی حجابی و رد از اسلامیت ایران و ورود به یک نظام لیبرالیسم افراطی برپایه ی نظرایات حسگرایانه و اساس شکیات دیوید هیوم هستند!
    #تحلیل_های_کاملا_از_ته_دل_درست
    هرکس متوجه نشد بگه براش تفسیر کنم کلمه به کلمه رو 😂😂😂😂
    #برجام #مجلس #سیاست #خرکی#تعطیلات #تحلیف #دشمن_شاد_کن#سلفی_نندازیم
    در نهایت باید بگم این متن یه شوخی بودش 😁😁😁
  • ۲ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۰
  • ۲۳۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول

مهشید که پدرش رو کمی عصبی میدید سریع شروع به عذرخواهی کرد

+باباجون ببخشید خب!شما پدرمی ولی خب اونم شوهرمه!یعنی میخواد شوهرم باشه،دوسش دارم،اونم دوستم داره.نمیتونم جوابش رو ندم

-حرف نباشه!دخترم دخترای قدیم.باباشون میگفت بمیر نمیذاشتن باباهه به صدای ر برسه درجا میمردن حالا دختر ما برا حرف ما تره هم خورد نمیکنه!نمیدونم گناهی به درگاه خدا کردم که گیر شماها افتادم.

+عه باباجون ناراحت نشو دیگه!بخدا من دوس دارم شما رو ولی واقعا از من این یه کار رو نخواه

صدای مهشید شروع به لرزیدن میکنه و با یک بغض عاشقانه به باباش میگه :من مصطفی رو دوس دارم باباجون

دل پدر مهشید با دیدن بغض دخترش شروع به نرم شدن میکنه و سرش رو پایین میندازه

صدای گوشی مهشید باز هم شنیده میشه و پدر مهشید گوشی رو باز میکنه ولی کمی مکث میکنه و پیامی که از طرف مصطفی اومده رو نمیخونه و گوشی رو به سمت مهشید میگره و میگه:تا پشیمون نشدم بگیر بخون ببین چی میگه!

مهشید با خوشحالی گوشی رو میگره و روی مبل رو به روی پدر میشینه و پیام رو باز میکنه و یه پوزخند میزنه ولی خب سعی میکنه جلو خودش رو بگیره!

پدر مهشید کنجکاو میشه و میپرسه:

+چی گفته که اینجوری شدی؟

مهشید کمی حول میکنه و میگه:

-هیچی چیز خاصی نگفته

+عه پس چیزی نگفته؟!باشه ایشالله که خیره

پدر مهشید بلند میشه و میره به سمت اتاق و مهشید باز هم گوشی رو باز میکنه و شروع به خندیدن میکنه و در این لحظه گوشیش توسط پدرش ربوده میشه و پدرش شروع به دیدن متن پیام میکنه.پیامی با این مظمون:بابا آمریکای جنایتکار با ایران اینقدری که بابات با من دشمنی داره مشکل و دشمنی نداره!

پرده ی دوم

سعید به خونه برگشته بود و طبق معمول پای تلویزیون خوابیده بود و داشت کانال ها روعوض میکرد تا به یه برنامه ی مناسب برسه که ناگهان پدرش و طوطیشون وارد پذیرایی میشن و سعید به احترام پدرش مودب میشینه پدرش  به همراه طوطی کنار سعید میشینن.

سعید به شوخی به پدرش میگه:

+بابا اینقد که خرج این طوطی کردی خرج ما نکردیا...آخ!چرا میزنی تو گوشم شوخی کردم دیگه

-بار آخرت باشه که کارکردهای مدیریتی منو زیر سوال میبریا!من هیچوقت تبعیض قائل نمیشم بین بچه هام

+(با تعجب) بچه هات یعنی این 400 گرمی رو مث من بچه ی خودتی میدونی؟آخ!چرا میزنی باز من که ایندفعه چیز خاصی نگفتم

-همین الان گفتن تبعیض قائل نمیشم بعد تو میای تبعیض قائل میشی!حقته تا شب هی چپ و راست صورتت رو بزنم

طوطی (با بی میلی و حالت تحقیر):اسکل

سعید با نک انگشتش به سر طوری میزنه و با حرص میگه:تو چی میگی بابا؟!

چک سوم رو هم میخوره و با بغض میگه:

+بابا چرا میزنی؟یدونه انگشت زدم تو سرشا

-(با عصبانیت) تو نمیفهمی این حیوون ضعیفه میزنی تو سرش!تو میدونی چقد هزینش کردم تا به ین حد برسه!سایزش رو نگاه که یک بیستم تو هست ولی 100 برابر تو خرج برداشته تا الان برام

+خب بابا الان خودت گفتی که واسه این بیشتر از من خرج کردی...آخ...آخ چرا ایندفعه 2 تا زدی؟

-اولیش برا اینکه به ایرج خان نگی این و دومیش هم برا اینکه یاد بگیری هیچوقت از پدرت آتو نگیری

پدر بلند میشود و به اتاق میرود درحالی که سعید دست با یک صورت سرخ به گوشه ی پذیرایی خیره شده.

پرده ی سوم

رعنا و دوستش زیبا بعد از کلاس بعدالظهر دانشگاه در حال برگشت به خونه بودند و در حین مسیر با هم صحبت میکردن.رعنا:

+زیبا تو چیزی مبحث آخری که استاد مطرح کرد فهمیدی؟

-نه

+آخیش

-چرا اونوقت؟

+آخه میگن هیچ حسی بهتر از این نیست که تو کلاس از بقل دستیت بپرسی تو چیزی فهمیدی و اون هم بگه نه!

-خب تو الان حس خوبی داری؟

+(لقدی به بطری نوشابه ای که روی زمین هست میزنه) خب نه!

-پس چی میگی تو؟

+نمیدونم چندوقتیه نمیدونم دارم چیکارا میکنم بعضا!

-منظورت از چند وقت همین چند وقتیه که سعید رو نمیبینی؟

+(با کمی هول)آخ آخ ببین سرمون گرم به حرف شد نفهمیدم سرعتمون کم شده!یکم بیا سریع تر بریم تا سر این خیابون با تاکسی بریم من 17 دقیقه از برنامم عقب افتادم.

-(با شیطنت)باشه هول شدن تو هم به خاطر عقب اقتادن برنامته!

پرده ی چهارم

شب شده و همه آماده ی رفتن به رخت خواب هستند.پدر مهشید همچنان از شدت عصبانیت سرش درد میکنه و یک دستمال سفید به دور سرش بسته!

سعید همچنان صورتش از صدقه سری چک های پدر قرمز هست و به سقف خیره شده و در فکر اینکه چجوری این گندی که در رابطش با رعنا خورده رو اصلاح کنه.

مهشید و مصطفی همچنان در حال فکر کردن به هم و امیدوار که موانع پیشروشون برداشته بشه و بتونن بالاخره برن سر خونه زندگیشون.

رعنا هم با زنگ ساعتش وقت مطالعه ی خودش رو پایان میده و آماده ی خوابیدن میشه!

شب همگی بخیر!

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
  • ۳۲۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

#دلارام_طوری!

۱۳
مرداد

 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • ۲۶۸ نمایش
  • یه بنده خدایی