!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (4)

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ

پرده ی اول

مهشید که پدرش رو کمی عصبی میدید سریع شروع به عذرخواهی کرد

+باباجون ببخشید خب!شما پدرمی ولی خب اونم شوهرمه!یعنی میخواد شوهرم باشه،دوسش دارم،اونم دوستم داره.نمیتونم جوابش رو ندم

-حرف نباشه!دخترم دخترای قدیم.باباشون میگفت بمیر نمیذاشتن باباهه به صدای ر برسه درجا میمردن حالا دختر ما برا حرف ما تره هم خورد نمیکنه!نمیدونم گناهی به درگاه خدا کردم که گیر شماها افتادم.

+عه باباجون ناراحت نشو دیگه!بخدا من دوس دارم شما رو ولی واقعا از من این یه کار رو نخواه

صدای مهشید شروع به لرزیدن میکنه و با یک بغض عاشقانه به باباش میگه :من مصطفی رو دوس دارم باباجون

دل پدر مهشید با دیدن بغض دخترش شروع به نرم شدن میکنه و سرش رو پایین میندازه

صدای گوشی مهشید باز هم شنیده میشه و پدر مهشید گوشی رو باز میکنه ولی کمی مکث میکنه و پیامی که از طرف مصطفی اومده رو نمیخونه و گوشی رو به سمت مهشید میگره و میگه:تا پشیمون نشدم بگیر بخون ببین چی میگه!

مهشید با خوشحالی گوشی رو میگره و روی مبل رو به روی پدر میشینه و پیام رو باز میکنه و یه پوزخند میزنه ولی خب سعی میکنه جلو خودش رو بگیره!

پدر مهشید کنجکاو میشه و میپرسه:

+چی گفته که اینجوری شدی؟

مهشید کمی حول میکنه و میگه:

-هیچی چیز خاصی نگفته

+عه پس چیزی نگفته؟!باشه ایشالله که خیره

پدر مهشید بلند میشه و میره به سمت اتاق و مهشید باز هم گوشی رو باز میکنه و شروع به خندیدن میکنه و در این لحظه گوشیش توسط پدرش ربوده میشه و پدرش شروع به دیدن متن پیام میکنه.پیامی با این مظمون:بابا آمریکای جنایتکار با ایران اینقدری که بابات با من دشمنی داره مشکل و دشمنی نداره!

پرده ی دوم

سعید به خونه برگشته بود و طبق معمول پای تلویزیون خوابیده بود و داشت کانال ها روعوض میکرد تا به یه برنامه ی مناسب برسه که ناگهان پدرش و طوطیشون وارد پذیرایی میشن و سعید به احترام پدرش مودب میشینه پدرش  به همراه طوطی کنار سعید میشینن.

سعید به شوخی به پدرش میگه:

+بابا اینقد که خرج این طوطی کردی خرج ما نکردیا...آخ!چرا میزنی تو گوشم شوخی کردم دیگه

-بار آخرت باشه که کارکردهای مدیریتی منو زیر سوال میبریا!من هیچوقت تبعیض قائل نمیشم بین بچه هام

+(با تعجب) بچه هات یعنی این 400 گرمی رو مث من بچه ی خودتی میدونی؟آخ!چرا میزنی باز من که ایندفعه چیز خاصی نگفتم

-همین الان گفتن تبعیض قائل نمیشم بعد تو میای تبعیض قائل میشی!حقته تا شب هی چپ و راست صورتت رو بزنم

طوطی (با بی میلی و حالت تحقیر):اسکل

سعید با نک انگشتش به سر طوری میزنه و با حرص میگه:تو چی میگی بابا؟!

چک سوم رو هم میخوره و با بغض میگه:

+بابا چرا میزنی؟یدونه انگشت زدم تو سرشا

-(با عصبانیت) تو نمیفهمی این حیوون ضعیفه میزنی تو سرش!تو میدونی چقد هزینش کردم تا به ین حد برسه!سایزش رو نگاه که یک بیستم تو هست ولی 100 برابر تو خرج برداشته تا الان برام

+خب بابا الان خودت گفتی که واسه این بیشتر از من خرج کردی...آخ...آخ چرا ایندفعه 2 تا زدی؟

-اولیش برا اینکه به ایرج خان نگی این و دومیش هم برا اینکه یاد بگیری هیچوقت از پدرت آتو نگیری

پدر بلند میشود و به اتاق میرود درحالی که سعید دست با یک صورت سرخ به گوشه ی پذیرایی خیره شده.

پرده ی سوم

رعنا و دوستش زیبا بعد از کلاس بعدالظهر دانشگاه در حال برگشت به خونه بودند و در حین مسیر با هم صحبت میکردن.رعنا:

+زیبا تو چیزی مبحث آخری که استاد مطرح کرد فهمیدی؟

-نه

+آخیش

-چرا اونوقت؟

+آخه میگن هیچ حسی بهتر از این نیست که تو کلاس از بقل دستیت بپرسی تو چیزی فهمیدی و اون هم بگه نه!

-خب تو الان حس خوبی داری؟

+(لقدی به بطری نوشابه ای که روی زمین هست میزنه) خب نه!

-پس چی میگی تو؟

+نمیدونم چندوقتیه نمیدونم دارم چیکارا میکنم بعضا!

-منظورت از چند وقت همین چند وقتیه که سعید رو نمیبینی؟

+(با کمی هول)آخ آخ ببین سرمون گرم به حرف شد نفهمیدم سرعتمون کم شده!یکم بیا سریع تر بریم تا سر این خیابون با تاکسی بریم من 17 دقیقه از برنامم عقب افتادم.

-(با شیطنت)باشه هول شدن تو هم به خاطر عقب اقتادن برنامته!

پرده ی چهارم

شب شده و همه آماده ی رفتن به رخت خواب هستند.پدر مهشید همچنان از شدت عصبانیت سرش درد میکنه و یک دستمال سفید به دور سرش بسته!

سعید همچنان صورتش از صدقه سری چک های پدر قرمز هست و به سقف خیره شده و در فکر اینکه چجوری این گندی که در رابطش با رعنا خورده رو اصلاح کنه.

مهشید و مصطفی همچنان در حال فکر کردن به هم و امیدوار که موانع پیشروشون برداشته بشه و بتونن بالاخره برن سر خونه زندگیشون.

رعنا هم با زنگ ساعتش وقت مطالعه ی خودش رو پایان میده و آماده ی خوابیدن میشه!

شب همگی بخیر!

  • ۹۶/۰۵/۱۵
  • ۳۲۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی