!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاهی وقتا

۳۰
خرداد
گاهی وقتا دلم میخواد کلم رو بکوبونم تو دیوار و در جا مخم با خون بپاچه رو دیوار آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب میترسم مامانم دعوا کنه که دیوارا رو کثیف و خونی کردم!
********
گاهی وقتا دلم میخواد از پنچره ی یه ساخنمون 120 طبقه خودم رو بندازم پایین آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب بزرگترین ساختمون نزدیک ما 1 طبقه هست تازه زیرش هم استخر داره!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم روی طبقه ی دوم پل صد بعد خودم روبندازم زیر تریلی ای که داره از اون پایین رد میشه آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب رانندگی ماشین های سنگین اونجا ممنوعه!
********
گاهی وقتا دلم میخواد با چاقئ خودم رو آبکش کنم بعد جلو یکی از جای چاقو ها رو بگیرم تا خون با فشار بیشتر از زخم های دیگه بزنه بیرون آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب هم مادرم چاقو ها رو گذاشته یه جایی که دستم بهشون نرسه و هم اینکه من از خون میترسم!
********
گاهی وقتا دلم میخواد از فرط عصبانیت هرکی سر راهم میبینم بزنم لت و پارش کنم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب معمولا اولین نفری که میبینم بابام هست که اولین اشتباه از من یعنی اخراج از خونه!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم توی یه خونه ی دوستام بعد کلی درد و دل بزنم کل وسایلشون رو داغون کنم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب نمیشه اخه یه دفعه تصادفی لیوان یکی از بچه ها رو شکستم زد تو گوشم و از خونش بیرونم کرد!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم پیج آدم معروفا هرچی از دهنم در میاد بهشون بگم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب یه دفعه برا یکیشون جک فرستادم و بلاکم کرد!
********
خیلی از گاهی وقتا دلم میخواد هام رو نمیشه توضییح داد ولی میشه گفت زندگی من یا ما پر از گاهی وقتا هست که خیلیاش رو نمیتونیم عملی کنیم یا نمیذارن عملی کنیمشون پس بی خیالشون میشیم و از کنارشون میگذریم که شاید یه روزی بتونیم از زیر فشار کارای بیهودمون بیرون بیایم به یه شکلی که بنونیم.

پ.ن:شما دوس دارید چنتا گاهی اوقات دلم میخواد به این جملات اضافه کنید؟!خدا رو چه دیدی شاید یه چالش با مزه شد اگر جدی گرفته بشه و بتونیم برای لحظانی فقط یکمی بخندیم!

  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۷
  • ۳۶۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول

مامور نظافت دانشگاه در حین تمیز کردن راهرو ی دانشکده متوجه چیز عجیبی شد!

متوجه شدکه از دستشویی مردونه ی اون طبقه آب داره میزنه بیرون!

وقتی رفت جلوی دری که ازش آب بیرون میومد، صدای شر شر آب زیادی میومد و کسی داشت داخل دستشویی آواز میخوند.

مامور نظافت نگاهی به اطراف خودش کرد و دید که ظرف مایه ی دستشویی شکسته شده.

دیگه طاقتش تموم شد و در زد،صدای شر شر آب و خوانندگی شخص داخل دستشویی قطع شد.

سعید با صورت کفی در دستشویی رو باز کرد و با لبخند گفت الان میام بیرون!

نظافت چی از فرط تعجب و ناراحتی سری به سمت سعید تکون داد و راه خودش رو گرفت و رفت و فقط به گفتن لفظ خر وحشی بسنده کرد.

پرده ی دوم

سعید مشکل بوی عرق رو حل کرده بود و حالاپاچه ی شلوار خودش رو توی جورابش زد و نوهاش رو هم درست کرده بود فقط مونده بود مشکل دمپایی ها رو حل کنه پس به دنبال یه راه حل گشت و شروع به فکر کردن کرد ولی خب راهی پیدا نمیشد بعدش راضی شد که با همون دمپایی ها بره سر کلاس.

زمان کلاس اولش تموم شده و بود باید آماده ی کلاس دوم خودش میشد که اتفاقا رعنا هم سر اون کلاس حضور داشت.

با چند دقیقه تاخیر طبق معمول روانه ی کلاس شد در رو باز کرد داشت دنبال رعنا میگشت ولی خب نه رعنایی در کار بود و نه کلاسی روی تخته ی کلاس نوشته شده بود کلاس تشکیل نمیشود!

پرده ی سوم

رعنا ی داستان ما دختری بود شیرین و زیرک و خوشخنده و بر خلاف اسمش با یک قد خیلی خیلی خیلی معمولی.شب ها راس 10:30 میخوابید و صبح ها راس 6:30 بیدار میشد.همیشه کتونی هاش رو دوگره میزد یا مثلا چایی صبحونش باید دو قاشق و نصف شکر داشت باشه.هرچی نباشه اون توی یک خانواده ی سلطنتی قدیمی بزرگ شده بود و وارث اون اخلاق بود.جد اون ها لطفعلی خان زند بود و خانوادش هنوز به سبک درباریان لباس میپوشیدن و نشست و برخواست میکردن.خلاصه که برنامه های روزانش همیشه از قبل معین و مشخص بود و خللی در برنامه هاش نداشت.همیشه برای دوستانش سوال بود که چرا همچین دختری با این چهارچوب های محکم باید با فردی مثل سعید برو بیا داشته باشه!

خود رعنا هیچوقت یک جواب درست برای این سوال پیدا نکرده بود ولی از وقت گذروندن کنار سعید خوشش که نه ولی بدش هم نمیومد!

یه جورایی انگار اون خشکی رعنا با منعطف بودن سعید یه پیوند عجیب شیمایی درست کرده بود که کشش بالایی داشت.

پرده ی چهارم

مهشید روی مبل داخل خونه نشسته بود و داشت به پیام های مصطفی جواب میداد.

مصطفی:مهشید این بابات کی میخواد دست از سر ما برداره؟

مهشید:درست میشه به امید خدا،دیشب خواب دیدم داریم با هم زندگی میکنیم.

مصطی:پس لابد قراره توی خواب به هم برسیم از دست پدرت!!

تنها بود و داشت کارتون میدید.اسنک های حلقه ای دونه دونه میکرد دور انگشت های دست چپش میکرد و یکی یکی میخوردشونو با دست راستش با گوشیش کار میکرد.صدای کلید توی قفل رو شنید و سریع کانال رو عوض کرد.

در باز شد و پدرش وارد خونه شد،مهشید از جاش بلند شد و سلامی کرد.پیام ها رو در جا پاک کرد.پدرش جوابش رو با اشاره داد.خسته بود،اولین چیزی که به زبون آورد کلمه ی آب بود،مهشید سریع رفت و یک لیوان آب آورد و داد به پدرش.

پدر مهشید:گوشیت رو بده!

مهشید:باباجون امروز دیگه واقعا کاری با هم نداشتیم،پیامی ندادیم و زنگی هم به هم نزدیم.

پدر مهشید:بده ببینم.

مهشید:بفرما باباجون.شما ببین اصن اسم مصطفی رو نمیبینی توی لیست پیام ها و زنگ ها

پدر مهشید:باشه حالا برو یه چایی برام بیار،باباجون نمیخوای به بابای پیرت یکم برسی؟

مهشیدلبخندی زد و گفت:چشم باباجون همین الان

مهشید رفت داخل آشپزخونه و شروع به تدارک برای پدرش میشه.صدای اس ام اس میاد.برای گوشی مهشید بود.

مهشید با استرس برگشت رو به پدرش که گوشیش دستش بود و مضطرب که نکنه مصطفی باشه.

پدرش با تعجب گفت اپراتوره!

مهشید:پس چرا تعجب میکنی باباجون؟

پدر مهشید:آخه نوشته کجا رفتی دختر بازن اون بابات اومد و بین ما فاصله انداخت؟!

  • ۲ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۳
  • ۳۹۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول
مصطفی دقیقا مثل یک بمب ساعتی از خانه خارج شد.خسته شده بود از بس پس کله و پس گردنی خورده بود،همین هفته ی پیش بود که رفت پیش دکتر و دکتر گفته بود این ضربات باعث ایجاد لخته ای خود در نقطه ی فوقانی کاسه ی سرش شده بود:

داخل مطب(یک هفته پیش)

دکتر بعد از دیدن عکس هایی از سر مصطفی رو به مصطفی کرد و گفت:

دکتر:آقای هاشمی شما همراهی ندارید؟

مصطفی:نه آقای دکتر چطور مگه؟!

دکتر:خبر های خوبی براتون ندارم متاسفانه نمیدونم آماده ی شنیدنش هستید یا نه!

مصطفی: دکتر بگید لطفا

دکتر:شما متاسفانه دچار یک حالت عجیب شدید و اون اینه که یک لخته ی خون عجیب در نقطه ی فوقانی کاسه ی سرتون شدید!

مصطفی:این یعنی چی آقای دکتر

دکتر:فعلا نظر خاصی نمیشه داد ولی احتمال میدم که در آینده براتون مشکل ایجاد بکنه لطفا از سرتون محافظت بکنید.

زمان حال:

مصطفی داشت به سمت دانشگاه میرفت و در فکر بود از اون گنجشک کوچیک لب جوب تا گفته های دکتر ذهنش رو درگیر کرده بودن.

پرده ی دوم

سعید روی تخت دراز کشیده بود و در خواب داشت 7 پادشاه را میدید که جلوی اون زانو زده بودن که یهو با یک ضربه ی محکم از خواب بلند شد.

بله پدرش بود،با عصبانیت به سعید گفت:مردک انترِ  گاو مگه تو نگفتی فردا 8 کلاس داری از ساعت 6 داریم صدات میکنیم ساعت 7:50 هست باز خواب موندی؟!

سعید تا خودش رو جمع و جور کنه دومین سیلی رو هم خورد.

سعید:عه بابا چرا این یکی رو زدی؟

پدر:بابا و مرگ زدم خوبم زدم تا بفهمی من با کسی شوخی ندارم حالا برو اماده شو برسی سر کلاست.

سعید با عجله بلند شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
توی تاکسی نگاه مسافرین بهش عجیب بود ولی توجه نمیکرد،وقتی یکی از مسافرین میخواست پیاده بشه مردم خیابون هم همینطور بهش نگاه میکردن.

کم کم وقتی تاکسی خالی شد رو به راننده تاکسی گفت:آقا ببخشید من مشکل خاصی دارم؟

راننده:چطور؟

سعید:آخه همه یجوری من رو نگاه میکنن فک کنم مشکلی دارم امروز

راننده:ببین از نظر من اگه آدم یه روزی بدن بوی عرق بده و دهنش بوی چیز و دکمه هاش رو جا به جا ببنده مشکلی نیست حتی وقتی با دمپایی بیاد از خونه بیرون و پاچه ی زیر شلوارش از شلوار روییش بزنه بیرون و اصن حتی موهاش ژولیده باشه

سعید که انگار آب سردی روش ریخته باشن پول رو داد و خواست از ماشین پیاده بشه و تشکر کرد از راننده

رانند قبل از اینکه سعید در رو ببنده رو به سعید کرد و گفت:راستی زیپ شلوارت رو بکش بالا

سعید دیگه نتونست خودش رو جمع و جور کنه و همونجا کنار خیابون روی جدول نشست دقیقا جلوی دانشگاه.

*

قسمت سوم بزودی قرار میگیره روی این وبلاگ

*
کانال تلگرام:cafeSaeedR@

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۲
  • ۴۲۸ نمایش
  • یه بنده خدایی
به نام خدا

پرده ی اول
مصطفی امروز بهش میگم.
مصطفی:چی رو بهش میگم؟اصلا به کی میخوای بگی؟!
سعید:معلومه دیگه به همونی که میدونی.
مصطفی:احمق نشو.خودت میدونی که اون قضیه دیگه تموم شده.همین دیروز نبود که بهم میگفتی مصطفی بزن تو گوشم اگه یه بار دیگه با دختر جماعت حرف بزنم.
سعید:دیروز بود کلمه به کلمش رو یادمه ولی...
مصطفی:ولی نداره بیا بریم بیخیالش شو.

پرده ی دوم
ساعت 2:30 دقیقه ی بامداد
تلفن مصطفی زنگ میخوره.مصطفی چشم هاش رو میماله و به صفحه ی تلفن نگاه میکنه.
تعجب میکنه چون سعید هستش.جواب میده.
الو.بله؟!
سعید:سلام احوال داش مصطفی چطوره؟!
مصطفی:باور نمیکنی اگه بگم.
سعید:چطور؟!نه بگو داداش.من اینجام که باور کنم.
مصطفی:هیچی،تا چن ساعت پیش داشتم گوسفند میشمردم که خوابم برد و حالا تو ی گوسفند زنگ زدی و بیدارم کردی.
سعید:خواب بودی؟!
مصطفی:به نظرت ساعت 2:30 نصفه شب نباید خواب بود؟!
سعید:منطقیه.ببین یه زحمتی برات داشتم...
مصطفی با کلافگی:ببند اون دهنتو گوسفند خدافظ تا فردا صبح.
و تلفن رو قطع میکنه و عین یه خرس قطبی میخوابه.

 پرده ی سوم
ساعت 4:30 بامداد
تلفن مصطفی زنگ میخوره.دوباره چشم هاش رو میماله و با تعجب به تلفنش نگاه میکنه.
یه شماره ی ناشناس و این وقت شب؟!
تلفن رو جواب میده.
مصطفی:بله؟!
طرف جواب میده ولی با یه صدای دست کاری شده از اون جنس صداهایی که علی عبدالماکی اول آهنگاش میزاشت(نمیدونم هنوز میزاره یا نه)
این کار باعث تعجب بیشتر میپرسه:ببخشید شما؟!
شخص مذبور:من دوست رعنا هستم.اومدم بهت بگم میکشمت لعنتی تو گند زدی به تمام احساسات رعنا.
مصطفی:من؟!خانم کجا رو گرفتی؟اصلا میدونی من کی هستم؟
دوست رعنا:مشخصه تو سعید هستی همونی که رعنا رو به بازی گرفت.
مصطفی:اشتباه گرفتی خانم من سعید نیستم.
دوست رعنا که دید گندش دراومده صداش رو درست کرد و گفت:جدا؟! من فک میکروم تو سعیدی.
مصطفی:من دوستشم.مصطفی.
دوست رعنا با شنیدن این جمله قند تو دلش آب شد آخه کیه که ندونه یه دانشگاه دختر دنبال این پسر هستن.
با خوشحالی گفت:عه چه خوب ببخش تورو خدا.میخوام از دلت دربیارم.
مصطفی:نه خانوم من ناراحت نشدم به هر حال انسان خطا میکنه.
دوست رعنا:عه یه سر بیا کافی شاپ پایین دانشگاه حساب من یکم هم حرف بزنیم(گوشه ی لبش رو گاز میگره و منتظر جواب مثبت هست)
مصطفی:ببینید خانوم...لازم نیست این کارا.
دوست رعنا:بیا نترس(میخنده)
مصطفی:ببین یه مسئله این وسط وجود داره.
دوست رعنا:چه مسئله ای؟!
مصطفی:این که من نامزد دارم.شب شما بخیر.
تلفن را قطع میکنه.

پرده ی چهارم
صبح شد بالاخره این شب کوفتی برای مصطفی.
شب رو که درست نخوابیده اون از بیخوابی اول شبش و بعدش زنگ سعید و بعدترش زنگ دوست رعنا و نهایتا بیدار باش پدرش که عادت داره راس ساعت 7:30 بیدار باش بده.
رادیو روشنه قوری روی سماور و مادر داره صبحونه رو آماده میکنه. 
پدر داره ظرف تخمه ی کاسکو رو عوض میکنه و با کاسکو بازی میکنه.
پدر:شامپولی شامپول جقلی بقول شادیس بادیس
پدرسوخته چقد تخمه خوردی(میخنده)
مادر مصطفی:آقا چن بار بگم اینجوری با این کاسکو حرف نزن یاد میگیره و ابرومونو میبره.
دیروز آقا ی مصباحی اومده در خونه کاسکو برداشته بهش میگه چطوری کچل
آبرمونو جلو در و همسایه برده.
پدر مصطفی:جدا به مصباحی گفته کچل؟
یه ریز خنده میره
مصطفی خمیازه میکشه
پدر مصطفی ادامه میده:چقد باحاله این پدر سوخته بیا این تخمه های اضافی واس شیرین کاریه دیروزت.
مادر مصطفی:من میگم ابرومونو برده تو بهش تخمه میدی؟
پدر مصطفی:کاری نکرده واقعیت رو گفته.
کشیدن دومین خمیازه از طرف مصطفی همانا و پس گردنی خوردنش از پدر همانا.
پدر ادامه داد:اگه شب تا صب جای اینکه با اون مهشید اس ام اس بازی نکنی و بگیری بخوابی الان اینجوری نمیشدی.
مصطفی:من؟!بابا اون بنده خدا اصن دیشب به من پیام نداد.
دومین پس گردنی
پدر مصطفی:این واسه این که دروغ نگی به بزرگ ترت.
مصطفی با ناراحتی:مامان
مادر مصطفی:مامان و مرگ راس میگه دیگه اخر ماه مشخص میشه تو قبضت چقد ور الکی زدی باهاش.
مصطفی:مامان مهشید نامزدمه باید با هم حرف بزنیم خوب.
پس گردنی سوم.
مصطفی:بابا اینقد زدی پس گردنم از پشت صاف شدم.
پدر مصطفی:بیا برو اماده شو از کلاست جا نمونی بلبل زبونی میکنی واسه من.

*قسمت دوم این متن رو هم بزودی میزارم اگر خدا بخواد

  • ۶ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • ۴۵۰ نمایش
  • یه بنده خدایی