!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (2)

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۲ ق.ظ

پرده ی اول
مصطفی دقیقا مثل یک بمب ساعتی از خانه خارج شد.خسته شده بود از بس پس کله و پس گردنی خورده بود،همین هفته ی پیش بود که رفت پیش دکتر و دکتر گفته بود این ضربات باعث ایجاد لخته ای خود در نقطه ی فوقانی کاسه ی سرش شده بود:

داخل مطب(یک هفته پیش)

دکتر بعد از دیدن عکس هایی از سر مصطفی رو به مصطفی کرد و گفت:

دکتر:آقای هاشمی شما همراهی ندارید؟

مصطفی:نه آقای دکتر چطور مگه؟!

دکتر:خبر های خوبی براتون ندارم متاسفانه نمیدونم آماده ی شنیدنش هستید یا نه!

مصطفی: دکتر بگید لطفا

دکتر:شما متاسفانه دچار یک حالت عجیب شدید و اون اینه که یک لخته ی خون عجیب در نقطه ی فوقانی کاسه ی سرتون شدید!

مصطفی:این یعنی چی آقای دکتر

دکتر:فعلا نظر خاصی نمیشه داد ولی احتمال میدم که در آینده براتون مشکل ایجاد بکنه لطفا از سرتون محافظت بکنید.

زمان حال:

مصطفی داشت به سمت دانشگاه میرفت و در فکر بود از اون گنجشک کوچیک لب جوب تا گفته های دکتر ذهنش رو درگیر کرده بودن.

پرده ی دوم

سعید روی تخت دراز کشیده بود و در خواب داشت 7 پادشاه را میدید که جلوی اون زانو زده بودن که یهو با یک ضربه ی محکم از خواب بلند شد.

بله پدرش بود،با عصبانیت به سعید گفت:مردک انترِ  گاو مگه تو نگفتی فردا 8 کلاس داری از ساعت 6 داریم صدات میکنیم ساعت 7:50 هست باز خواب موندی؟!

سعید تا خودش رو جمع و جور کنه دومین سیلی رو هم خورد.

سعید:عه بابا چرا این یکی رو زدی؟

پدر:بابا و مرگ زدم خوبم زدم تا بفهمی من با کسی شوخی ندارم حالا برو اماده شو برسی سر کلاست.

سعید با عجله بلند شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
توی تاکسی نگاه مسافرین بهش عجیب بود ولی توجه نمیکرد،وقتی یکی از مسافرین میخواست پیاده بشه مردم خیابون هم همینطور بهش نگاه میکردن.

کم کم وقتی تاکسی خالی شد رو به راننده تاکسی گفت:آقا ببخشید من مشکل خاصی دارم؟

راننده:چطور؟

سعید:آخه همه یجوری من رو نگاه میکنن فک کنم مشکلی دارم امروز

راننده:ببین از نظر من اگه آدم یه روزی بدن بوی عرق بده و دهنش بوی چیز و دکمه هاش رو جا به جا ببنده مشکلی نیست حتی وقتی با دمپایی بیاد از خونه بیرون و پاچه ی زیر شلوارش از شلوار روییش بزنه بیرون و اصن حتی موهاش ژولیده باشه

سعید که انگار آب سردی روش ریخته باشن پول رو داد و خواست از ماشین پیاده بشه و تشکر کرد از راننده

رانند قبل از اینکه سعید در رو ببنده رو به سعید کرد و گفت:راستی زیپ شلوارت رو بکش بالا

سعید دیگه نتونست خودش رو جمع و جور کنه و همونجا کنار خیابون روی جدول نشست دقیقا جلوی دانشگاه.

*

قسمت سوم بزودی قرار میگیره روی این وبلاگ

*
کانال تلگرام:cafeSaeedR@

  • ۹۶/۰۳/۰۶
  • ۴۳۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی