پایان باز یک رویا در دنیای تعلیق
طبق معمول یادمنمیومد
کجا بودم.مثل هر بار با یه سر گیجه و سر درد پاشدم ولی اینبار یسری چیزا برام مشخص
بود البته خیلی کمتر از نا مشخص ها.
فقط میدونستم از خواب یا
بیهوشی یا هرچیزی بلند شدم و توی خونه ی خودمون بودم.
همه جا تاریک بود الا
اتاقم که برقش روشن بود،رفتم سمت اتاق و دیدم یه قابلمه پراز آب چند دونه عدس یا
لپه و یک نخ نازک توی آب در حال گردش هستن.
تعجب کردم و نمیدونستم
چرا این چیزها رو جمع کردم یاآیا اصلا من جمع کردم؟
تلخی ایندفعه برام بیشتر
بود و مثل این بود که من توی یک هزار تو هستم و راه به بیرونش رو پیدا
نمیکنم.نمیدونم چرا ولی باز به قابلمه بیشتر نگاه کردم و دیدم سرعت چرخش آب بیشتر شده و اوننخ هی داره بزرگتر میشه.
اون نخ یک آن تبدیل شد به
یک مار،همینجا داخل پرانتز بگم که من کلا یه نوع حیوان هراسی وحشتناک دارم و کلا
از این موجودات خوشم نمیاد و از بعضی هاشون بشدت میترسم درست حدث زدید من بیشتر از
هر چیزی از مار میترسم.
مار به بیرون قابلمه اومد
و شروع کرد به دور خودش چرخیدن با اون صدای نحس و جیغ و گوش خراش که هر لحظه
من رو وادار میکرد که به دنبال یک شلوار دیگه بگردم.
مار نگاهی به من کرد و
مثل لحظه ای که انگار طعمه ی خودش رو پیدا کرده به سمت من حرکت کرد.
نمیدونم میتونید تصور
کنید یا نه ولی من بهتون میگم اون مار لحظه به لحظه به من نزدیک تر میشد و من
کاملا به صورت یه آدم گردن به پایین فلج افتاده بودم روی زمین و داشتم سکته
میکرودم.
با اینکه اتاق من خیلی کوچیک
هست و با ۵ قدم
نیم متری میتونی ازش خارج شی ولی نمیدونم چرا اینقدر طول میکشید که این مار نحس و
کرخت به من نزدیک شه الان که دارم اینا رو میگم فک میکنم ماره یه حس خاصی به تعلیق
داشته و اینطوری میخواسته منو زجر کش کُنه، قطعا اگه آقا ی فراستی این صحنه رو توی
قاب سینما میدید بالاخره این جمله رو بکار میبرد که این صحنه قطعا در اومده و
کاراکتر ها بالاخره از تیپ به شخصیت تبدیل شدن.
بگذریم مار آخرین ثانیه
های رسیدن به من رو داشت میگذروند و ناگهان مثل یا خرگوش جستی زد و پرید روی هوا و
باز با اون صدای بی همه چیزش و دهن بازش جوری که نیش هاش رعشه رو بی مثال به تن من
فرو میکرد به سمت صورت من داشت میومد.
یهو نمیدونم از کجا دستم
از اون حالت بی حسی خلاص شد و یدونه مهره ی شبیه به مهره ی تسبیح از توی جیبم در
آوردم و درست گرفتم جلوی صورتم و با تمام وجود داد زدم.
مار از توی سوراخ اون
مهره رد شد و یکهویی ناپدید شد.
دوباره چشمام رو باز کردم
ولی اینبار توی خونمون نبودم و نمیدونم چرا و چجوری توی یه اتاق بودم و یک نفر
داشت باهام حرف میزد و ازم سوال هایی میپرسد.
اون:مار خطرناک ترین
آدمکش حرفه ای روی زمینه و باید بدونیم چرا هدفش تو بودی؟!چجوری تونستی اون مهره
رو درست کنی؟!کسی بهت یاد داده یا خودت تنهایی فهمیدیش؟!
من که هنوز جوابی نداشتم
بدم یا جوابی داشتم و دادم و یادمنمیومد و حالا هم یادم نمیاد داشتم همینطوری فکر
میکردم درحالی که دوباره از سردرد و سرگیجه درد میکشیدم.
اون ادامه داد:مار میتونه
تغییر چهره بده یعنی هم مار باشه هم آدم؛خیلی خوش شانس بودی که تونستی از دستش
فرار کنی.
یهو یادم اومد،من طرز
ساختن اون مهره رو از توی یه نامه یاد گرفتم.نامه ای که اسم نویسندش برام هم
خوشحال کننده و هم سرگیجه آور توی اون نامه چیزهایی نوشته شده بود و در نهایت امضا
شده توسط پرفسور اسنیپ بود.
چی شده بود که منو اسنیپ
اطلاعات رد و بدل میکردیم رو اصلا یادم نمیاد این قطعا یکی از ناراحت کننده ترین
بخش این داستان بود و هست و خواهد بود.
بگذریم قرار شد که من رو
برای در امان بودن از کشور خارج شم.الان برام سوال های بی جوابی پیش میاد که همون
احساس سردرگمی توی اون ماجرا سراغم میاد سوال هایی مثل :
یعنی مار اینقدر خطرناکه
و نمیشد جلوش رو گرفت؟!
من چه شخصیتی بودم که
اینقدر تحویلم میگرفتن و برای نجات جونم اینقدر تلاش میکردن؟!
ماجرای من و اسنیپ دقیقا
از کجا شروع شده؟!
من سوار هواپیما شدم و
خوشبختانه بدون مشکل از کشور خارج شدم.یکدفعه دیدم اوضاع عوض شد و استرسی عجیب و
زرد بر تمامیه ما غالب شد.مشخص شد که مار داستان رو فهمیده و اون هم از مرز به
دنبال من خارج شده.
خلبان گفت:به من دستور
داده شده که به داخل کشور برگردم.نمیتونم برم جلو و دستور صریح داده شده که من
هواپیما رو برگردونم.
حالا ما باید با تمام
نهایت استرس موجود در این دنیا به جایی برمیگشتم که بتونم دستور قتل خودم رو امضا
کنم.
چشم هام رو باز کردم،دو
به شک که کجا هستم!!در اتاق خودم همونجایی که قصه شروع شد ولی اینبار چراغ اتاق خاموش
بود و نور بیرون اتاق باعث روشنایی خونه و اتاق شده بود.بیدار شده بودم و از اون
دنیای عجیب دوست داشتنی بیرون اومده بودم.
میدونید چرا میگم دوست
داشتنی؟! چون توی زندگی واقعیم این همه ترس و استرس و هیاهو نداشتم فقط یه مرگپر
هیجان میتونه این زندگیم رو به چیز بهتری تبدیل کنه و از همه مهم تر توی این دنیا
اسنیپ هم با من کاری نداره.
پ.ن:برای شرکت توی این چالش باحال اینجا رو کلیک کنید!
- ۹۶/۰۶/۰۱
- ۶۹۳ نمایش