!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



زندگی بعد از زلزله

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ب.ظ

 

گویند در زمان های قدیم یک زلزله ی بزرگ در روستای چنارستان اتفاق افتاد.

خانه ها تخریب شد و مردم عزیزانشان را از دست دادند.هر یک از کمک های مردمی یک زانوی غم تحویل گرفته و های های میزدنند زیر گریه.البته تا اینجای ماجرا کمی خوب است چون مردم با فروش آبغوره های طبیعی حاصل از اشکهایشان توانستند کمی مایحتاج زندگی از قبیل :چادر،لباس،غذا،آب معدنی،مقداری داروی فراموشی و یک دیش ماهواره تهیه کنند که همان اول کار مامورین زحمت کش نیروی انتظامی دیش ها جمع شد و به هرخانوده یک گیرنده ی دیجیتال داده شد.در گزارش ها آمده است که مردم از این کار نیروی انتظامی بشدت خوشحال شده و برای قدردانی از زحمات این ارگان یک ساندویچ ١٢٠٠ متری درست کردند ولی خب قبل از اینکه دوستان نیروی انتظامی برای میل کردن آن سر برسند مردم قریه کاجستان که از کمک های نامتوازن مردم ناراحت بودند به سمت آن یورش برده و آن ساندویچ رعنا را معدوم کردند.یکی از بزرگان کاجستان گفته بود که دلیل اصلی حمله ی آن ها به ساندویچ کمک نکردن نیروی انتظامی به آنها و ندادن گیرنده ی دیجیتال است.

چندوقتی از زلزله گذشت و کم کم اهالی چنارستان فراموش شدند.آنها ماندند و غم هایشان مملکتی که نه در آن جای ماندن بود و نه از آن توان دل کندن.

حال که چندین سال از آن اتفاق گذشته است میشود بدون خودسانسوری مباحث مربوط به آن را مطرح کرد.

شیخ سعید ابوباکری یکی از حادثه دیدگان است که دست برقضا فهمیدیم از اهالی کاجستان بوده ولی بعدها به شهر ما مهاجرت کرده است.کمی با به صحبت پرداختیم او حالا ٩١ سال سن دارد و در زمان وقوع زلزله ٢١ ساله بوده.

 او از آنچه رخ داده بود حرف زد،حرف هایی دردآور که بر ناراحتی ما لحظه به لحظه می افزایید.از اینجا به بعد مقاله را با رسم الخط و گویش خود شیخ سعید ادامه میدهیم تا شما نیز در این غم سهیم باشید.

*والا یکی دو روز اول داستان خیلی خوب بودش و ملت خوب کمک میرسوندن!

*یسری آدمم هی می اومدن محل ما و با ما عکس میگرفتن یه بار یکیشون سر انگشتاش رو با زبونش خیی کرد بعد مالید زیر چشاش و لبش رو به سمت افق غنچه ای کرد و با نصف صورت من تو کادر سلفی انداخت.

*یه بار طرفای ساعت یک و نیم شب بود بعد دیدیم یه صدای عجیب و وحشتناکی داره میاد.فک کردیم زلزله دوباره اومده ریختیم تو کوچه ها یهو یکی به سرعت با چند عکاس دوید سمت من. بقلم کرد برد تو چادر گفت نترس عزیزم من یه مسئول خیلی رده بالای این مملکتم اومدم بهت کمک کنم و دردت رو تسکین بدم فقط محض خوب بودن عکس بوگو سییییییییییب.

*چن ماهی از زلزله گذشته بود که گفتم برم یه شغل برا خودم پیدا کنم آخه جایی که قبلا کار میکردم هم همشون از شهر مهاجرت کرده بودن و هم محل کارم تخریب شده بود پس با بدبختی دنبال کار میگشتم که سبک درخواست نیرو ی شرکت ها منو از پیدا کردن کار ناامید کرد.

مثلا یه بار یه آگهی دیدم نوشته بود توش:به یک منشی خانوم مجرد،قد بلند،بدون اضافه وزن،چشم عسلی و با روابط عمومی بالا نیازمندیم.

*به خاطر زلزله و شیوع بیماری ها توی دام ها ما مقدار زیادی گاو،گوسفند،مرغ و تخمِ مرغ از دست دادیم که این اتفاق باعث کمبود از این قبیل محصولات شد و قیمتشون بالا رفت مثلا یادم میاد که تخم مرغ شده بود شونه ای بیست هزارتومن.

*کم کم ما فراموش شدیم و خودمون موندیم و غم هامون.دیگه عادت کرده بودیم،خودمون داشتیم خونه هامون رو درست میکردیم.

*یه بار یه نماینده ای از جناح مخالف دولت وقت اومد سمت محل ما و شروع کرد به داد و بیداد و فغان از بی عدالتی که ما دیدیم داره از دست میره یکم سبوس برنج بهش دادیم اعصابش آروم شد.

مرور خاطرات توسط شیخ سعید داشت به درازا میکشید و ما برخی از آنها را برای چاپ گزینش کردیم ولی چیزی که مارا برای این پخش این مقاله مصمم کرد خودکشی شیخ سعید بود درست زمانی که از دادن گیرنده ی دیجیتال به چنارستانی ها پرده برداشتیم زیرا در آن زمان شیخ سعید در یکی از بیمارستان های اطراف کاجستان بستری بود و چیزی از این ماجرا نمیدانست.

ما این حرکت شیخ سعید را یک اپوزیسیون وطنی برای مقابله با بی عدالتی های موجود میدانیم و تسلیت گرمی را به خانواده ی آن سرور گرامی تقدیم مینماییم.

 

پ.ن١:دیشب که داشتم اینو مینوشتم همزمان زلزله اومد

پ.ن٢:زمان انتشار ٧٣١ روز بعد از افتتاح این بلاگ یعنی ٢ سالی شد که بلاگ شده خونمون و تو این ٢ سال هیچوقت دلم رو نزد و هر روز برام جذاب تر شد.

پ.ن٣:هم اکنون منتظر هدیه های تولد بلاگ خود میباشم پس دست بجبنانید!

پ.ن٤:بنظرتون منو بلاگ تا کجای قصه پیش میریم؟!

پ.ن٥:تمامی أسامی در این نوشته ساخته ی ذهن بیمار نویسنده میباشد و لطفا از انجام این حرکات در خانه شدیدا پرهیز بکنید.

پ.ن٦:آهان راستی به یک دختر خیلی خوب قد بلند،چشم عسلی،بدون اضافه وزن،زیبا رو،دوستدار فوتبال و سینما،ترجیحا پولدار و خاکی برای انجام کارهایی نیازمندیم(رزومه ی خود را به صورت خصوصی بفرستید تا بتونم انتخابتون کنم)

پ.ن٧:حال کنید بابا جامعه باید نشاد داشته باشه!

پ.ن 8 : همیشه بودند دوستانی که میگفتن برا نوشته هات عکس بذار و من در شروع سال سوم این بلاگ این قول را خواهم داد که طبق سلیقه ی خودم عکس هایی رو برای مطالب قرار بدم.

  • ۹۶/۱۰/۰۶
  • ۳۶۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

نظرات (۲)

  • ** سیلاک **
  • به متن کار ندارم ولی خدایی این استعداد رو نزار حروم بشه فکاهی نویسی ات حرف نداره :))) خیلی قشنگ سرهمش کردی :)))

    این زلزله هم دست از سره ما برنمیداره ..

    اینطور که به نظر میاد وب من و وب شما هم سن و سالن :)))
    پاسخ:
    درمورد ٢ خط اول:
    خیلی ممنون که به نوشته های من توجه میکنید و انرژی مثبت زیادی رو منتقل میکنید 
    درمورد اینکه استعداد رو درست مصرف کنیم هم باید بگم که والا من جایی رو نمیشناسم ولی خب به چن جا پیام دادم و منتظرم که خدا کنه جواب بدن!

    درمورد خط سوم:
    شاعر میگه که این گسله یا فنره؟!😂
    البته گران کردن عوارض خروج در عدم توانایی خروج زلزله از ایران هم بی دلیل نیست 

    درمورد خط چهارم:
    جدا؟!
    چادر جالب

    تبریک میگم تولد وبتون رو😁

    کلا ایران افتاده رو ویبره :/ :(
    این همه استعدادت رو نذار هدر بره
    پاسخ:
    شاعر میفرماد که این گسله یا فنره؟!
    مشکل اینجاست که نمیدونم کجا باید خرجش کنم😂
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی