!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



۷۱ مطلب با موضوع «داستانک طوری» ثبت شده است

اگر بخوام به فیلم های ایرانی ای که در چند وقت گذشته نمره بدم به یه شکل زیر نمره میگیرن:

مغزهای کوچک زنگ زده:خیلی زیر صفر

بمب یک عاشقانه:خیلی زیر صفر

قانون مورفی: کمی کمتر از دو فیلم بالا زیر صفر

یوقت به خودتون نگید لابد مورفی فیلم خوبیه با این تفاسیر،نه به خاطر بهش بهتر نمره دادم

 چون لااقل توش فاز روشنفکری و شعار خیلی خاصی نیست!

ولی جدا باید فکری به حال سینمای کمدی ایران کرد که سازندگانش برای درآمدزایی

راهبردی غیر از نوشتن 3 خط داستان و سر ریز کزدن سطل هایی از شوخی های زشت

جنسی-اروتیک بر سر مخاطبی که خسته از سختی های روزش میخواد اتصالش رو برای دقایقی با دنیای بیرونش قطع کنه ندارن!

  • ۵ نظر
  • ۳۰ دی ۹۷ ، ۱۳:۱۶
  • ۲۶۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

+(با سرحالی)سلام،خوبی؟!

-(با کمی تعجب)سلام،ممنون،شما؟!

+(با تم خودمانی)من ... هستم.چندوقته به اینجا میام

-(کمی رسمی)آهان،موفق باشین

+(با حس بازیگوشی)ممنون.من میتونم با شما درمورد یه چیزی حرف بزنم؟

-(فاصله را حفظ میکند)بفرمایید!

+(با صداقت کامل) همونطور که گفتم من چند وقتی هست که به اینجا میام و تو این مدت از شما خوشم اومده!

-(با تعجب به فرد نگاه میکند) 

+(با کمی تردید)اگه دعوتت کنم به یه قرار میای؟!

-(بدون فوق وقت) آره

+(با تعجب)جدی میگی؟!

-(با بی تفاوتی)آره دیگه میام،قبوله!

+(با عصبانیت) برو بابا ایسگای منو گرفتی؟!من که نه قیافه دارم نه پول تو به چیه من دلخوش کردی که میگی آره؟

-(با کوهی از تعجب)وا چرا اینجوری میکنی؟!

+(هنوز کمی عصبی)برو بابا منو مسخره میکنه!(دست هارو به هوا پراتب میکنه)من اصن در حد تو نیستم که!

-(کاملا گیج)یاخدا این چش شده؟!

+(با ناخوشی تمام)من اصن میرم...مثکه ما اصن همدیگه رو نمی فهمیم!

میرود و حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کند!

  • ۳ نظر
  • ۲۴ دی ۹۷ ، ۱۹:۱۲
  • ۲۳۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

بسم الله الرحمان الرحیم

حدود شش یا هفت سال پیش بود که بعد از کمی صحبت با یکی از دوستان و باتوجه به اینکه از قدیم به نوشتن علاقه داشتم تسمیم گرفتم یک وبلاگ بزنم.خب بهترین گزینه ی اونموقع ها چیزی جز بلاگفا نبود و من وبلاگ خودم رو تو بلاگفا ایجاد کردم و داشتم برای خودم کیف دنیای وبلاگ داشتن رو میکردم و کم کم جا میوفتادم که یه روز وقتی سعی کردم وارد پنل کاربریم بشم با خطاهایی از سرور نمیتونستم وارد بشم.بعد از کمی پرس و جو متوجه شدم که بلاگفا پوکیده.

چند مدتی توی فضای ناراحتی سِیر کردیم تا بعد از صحبت با یسری از بچه ها فهمیدم رفتن به رزبلاگ.پس تنها کاری که باید انجام میشد ایجاد وبلاگ در رزبلاگ بود.از شما چه پنهون که ضربه ای که بلاگفا بهم زد دیگه دل و دماغ کارکردن تو وب رو برام نذاشته بود اما رفته رفته بهتر شد اوضاع وبلاگ .بعد از گذشت مدتی با یکی از دوستان صحبت کردم و اون لوکس بلاگ رو بهم معرفی کرد.ریع یه پنل کاربری اونجا باز کردم و شروع به فعالیت کردم.لوکس بلاگ هم بد نبود ولی بازم اون آرامشی که باید رو نمیدیدم توش!بعد از لوکس بلاگ یه سری هم به پرشین بلاگ و مهین بلاگ(فک کنم) هم زدم ولی بازم مث قبلی ها بودن برام.

روزگار گذشت و سر یه کلاسی فردی که به عنوان استاد در جلسه حضور داشت بیان رو بهم معرفی کرد.یادمه اون زمان حالت ثبت نامی داشت.همینجوری فرم ثبت نام رو پرکردم و بعد از یه مدتی که ایمیلم رو چک کردم دیدم بیان درخواست منو قبول کرده.با خودم گفتم که ما که همه جا یه وبلاگ داریم بریم اینجا هم یه وبلاگ بزنیم ببینیم چی میشه!

از اون ببینیم چی میشه که ساعت یازده و شش دقیقه ی شب ششم دی ما گفتم دقیقا سه سال گذشته.سه سالی که اگر بخوام جمع بندی کنم در مجموع بیان نمره ی قبولی گرفته.حدود آبان ماه سال جاری بود وقتی که دیدم داریم به سالگرد سوم وبلاگم میرسیم خواستم یه کار متفاوت بکنم و تلاش کردم که با افزایش فعالیت و دست به قلم شدم یه تکونی به آمار بازدید های وبلاگ بدم.این شد که حالا تقریبا بعد از یک ماه و نیم به حدود یازده هزار و هفتصد(۱۱۶۸۷) بازدید و حدود سی هزار(۲۹۹۴۶)رسیدیم که قطعا برای من عدد دلپذیریه.توی این سه سال هم یک عالمه گپ و چت و شوخی و تفریح و لذت رو  با وبلاگ های خوب شما که واقعا همتون عالی اید(از نظرم کسایی که با توجه به وضعیت شبکه های مجازی امروزی هنوز دنیای وبلاگ در ایران رو میچرخونن آدم های با استعدادی هستن) و بعی هاتون بیشتر تجربه کردیم.دمتون گرم!

امیدوارم که وجود این وبلاگ برای شما هم مایه ی خوشی و سرگرمی بوده باشه.خب ما به اهداف کوتاه مدتمون رسیدیم.حالا دو حالت امکان داره از امشب به بعد شکل بگیره:

1. وارد فاز تازه از وبلاگ نویسی و نوشتن وارد بشیم

 2.برای یه مدت از این فضا دور شیم و بعدا شاید برگردیم.

باید ببینیم که کدوم حالت بر ما مصتولی میشه و بعدش وارد بازی زندگی بشیم.

 اگر دوست داشتید نظر بدید درمورد این وبلاگ و نقاط ضعف و قوتش رو حتی خصوصی بگید تا ما هم بتونیم ودمون رو بهتر بکنیم.


خلاصه که 3 سالگی در جمع بیانی ها بودنمون مبارک باشه.

ارادتمند همتون

یه بنده خدا=س.ر


  • ۳ نظر
  • ۰۶ دی ۹۷ ، ۲۳:۱۳
  • ۴۵۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

+جدیدا ابزورد شدی؟

-نه بابا 

+آخه یجوری شدیا!

-نه چیز خاصی نیست فقط یه چن وقتیه دیگه کار نمیکنم ، درس و دانشگاه رو بی انگیزه دنبال میکنم ، کتاب نمیخونم و فیلم نمیبینم،حال دلمم خیلی خوش نیست ، از جمع بچه ها هم خودمو کنار کشیدم و دنیا رو سیاه و سفید میبینم!

+صحیح، راستی دیدی این جوونا الکی میگن افسرده شدیم و...

  • ۵ نظر
  • ۰۵ دی ۹۷ ، ۱۳:۳۷
  • ۲۵۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

دست اضافه!

۲۴
آذر
موقع خواب بعضی وقتا یکی از دستام رو نمیتونم جای خوبی براش پیدا کنم و باعث میشه آرامش نداشته باشم
فک کنم باید بکنمش بذارمش یه گوشه و فردا صبحش دوباره دستم رو به بدم متصل کنم
  • ۲ نظر
  • ۲۴ آذر ۹۷ ، ۲۳:۴۷
  • ۴۰۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

امروز داشتم مثل همیشه همون راه همیشگی رو از مترو تا خونه میودم و فکرم به هزارجا بود.یهویی چشمم خورد به یک مرد تقریبا مسن پنجاه سال به بالا که یه گونی روی کولش بود و داشت اونو حمل میکرد.نمیدونم اون گونی حجیم مال خودش بود یا کارش جا به جایی وسایل هست و آخر شب با جا به جا کردن همین اساس هست که پول حلال سر سفره ی خانوادش میبره.

نمیدونم چرا یه دفعه فکرم رفت سمت اینکه پدرها هرکدوم به شیوه ی خودشون و تحمل سختی کارشون نون حلالی سر سفره ی ما میارن که برای ما مصرف میشه.سر همینه بعضی وقتا ما میخوایم عملی رو انجام بدیم اون ها با نصیحت و دلسوزی میگن فلان کار رو نکنی بهتره و ما شاید نارحت شیم ولی خب حالا که بهش نیگا میکنم میبینم که اونا میدونن داستان رو ولی ما نمیدونیم!


پ.ن:چارچوب قلمی و گفتاری این متن شاید با تمام متن های اینجا فرق بکنه ولی احساس کردم بد نیست گفتنش!

  • ۴ نظر
  • ۰۶ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۴
  • ۴۳۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

پاییز است و فصل عاشقی کردن!

هروز ساعت خروج خود را به رغم تمام تاخیر های خورده ام با تو هماهنگ کرده ام

بلکم یک بار دیگر تو را ببینم و تو آنچنان که لبخند به لب داری رو به من بگویی

"میشه یه هل بدی دوست عزیز! تا یه جایی میرسونمت"

چیه فک کردید قراره عاشقانه باشه؟!

نخیر عزیزای من اینجا ایرانه آخر همه ی ماجراها به منفعت ختم میشه!

  • ۱ نظر
  • ۲۲ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۷
  • ۲۱۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

طناب

۲۶
مهر


 

زندگانی واقعا عجیب است.گاهی در اوج لذتی و گاهی در اوج خفت.ما آدم ها مهره های خاک خورده ی در خدمت بازی سخت و دل ریش روزگاریم.روزگار ما را به بازی میگیرد و تماما به ریشمان میخندد ، میتواند بدون هیچ تعاقب عملی ما را جا به جا کند.عقب به جلو یا جلو به عقب،بالا به پایین یا پایین به بالا و حتی میتواند بالاخره مارا حذف کند ولی با یک هنرمندی زیبا جوری که مقدمات صحنه را میچیند که تو مجبوری طبق قواعد عمل کنی.میزان ماندن در این بازی هم بستگی به صبرمان دارد و البته ترسمان!

چرا صبر؟انگاری روزگار مارا برروی یک صندلی با دو پای شکسته گذاشته و دست بسته طنابی بر گردن ما افکنده.هرچه تعادل بهتری داشته باشی عمر بیشتری خواهی کرد اما بالاخره یک جایی خودت خسته میشوی از این چپ و راست شدن ها و به یک آن تعادلت را برهم میزنی.

و چرا ترس؟تنها چیزی که میتواند جلوی تورا بگیرد ترس توست که بعد از هر نهیبت برای برهم زدن تعادل به سراغ تو می آید و وادارات میکند که کما فی السابق به این ابتذال تن بدهی!

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۹
  • ۲۰۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

ماجرا تماما از دیدگاه و زمینه ی فکری ما آب میخورد!نگاه به موضوع #عشق تماما به زمینه ی فکری ما مربوط میشود.

میشود عشق را قصه ی یک دختر و پسر فراری از سیاره ی خود دید که برای مدت ها از هم به اجبار زمانه جداشده اند و بعد از سالها همدیگر را ببینند ولی نه دختر دیگر آن دختر معصوم است و نه پسر آن بچه ی ساده.

یا میشود عشق را در قالب اوج جنگ جهانی درون یک سینمای فرانسوی که از سر ناچاری میزبانِ هیتلر هستند و صاحبِ سینما در کشاکشِ یک رابطه ی عشق و نفرت نسبت به گذشته و حالِ خود باشد و این وسط پسرکی هم به دنبالِ سینمادار افتاده باشد.

شاید هم بشود عشق را در سکانسی از سینمای روشنفکری و جدید ایران دید که دیالوگ ها سعی در واکاوی احساس میکنند ولی چقدر در این امر موفق هستند به پای مخاطب!

 

  • ۲ نظر
  • ۰۶ مهر ۹۷ ، ۱۲:۴۷
  • ۲۴۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

این روزا همه درگیر کنکور و رتبه و سنجش و انتخاب رشته هستن و منو یاد سالی که خودم کنکور داشتم انداخت.سالی که  خیلی بیشتر با بچه ها خندیدیم و خاطرهایی ساختیم که هنوزم وقتی به یاد میاریمشون تازه و خنده دارن و همش به این فکر میکنیم چرا اینقد زود تموم شدن!

القصه متن زیر که براتون اوردم نوشته خودم درمورد شرایطم حدود چند هفته به کنکوره که از صفحه دهم همین وبلاگ کپی کردمش:


به نام خدا

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
.
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
.
بحر هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف.
.
حال اینان چی اند و چه خواهند شد بین خودم و کسانی نزدیک ولی فرصت دست داد تا بگویم آن پسوند"dr"اول اسممان الکی نبود و دکترا داریم⬅از چه نوعش؟نوشتن اراجیف . بنده دکتر سعید(دکتر در زبان فارسی امروز جز آرایه ی شاخص است)دکترا دارم ولی چه باعث شد به این نتیجه برسم؟

هیچ جز فشار زیاد امتحان(مصدر باب افتعال است).نمیدانید که باید درس و مطالعه(حرف واو باعث پیداش آرایه ی معطوف میشود که هر دو کلمه یک نقش میگیرند)دقیق و چند برابر کرد(برابر کرد فعل مرکب است).جدیدا پرخور هم شده ام(نظریه ی تحریک الکتریکی هیپوتالاموس در روانشنایی)و چند عادت عجیب پیدا کرده ام.موجودات را عجیب نام میبرم مثلا به انسان میگویم حیوان ناطق(حد تام در منطق).میدانی نتیجه ی یک سال، سال بعد مشخص میشود اگر درس بخوانی موفق خواهی شد(جمله ی شرطیه ی متصل در فلسفه).

شاعر میگوید :درخت تو گر بار دانش بگیرد به زیر آورد چرخ نیلوفری را(شعر از ناصر خسرو قبادیانی است)
زمانی که به امتحانات فکر میکنم اینچنین میشوم...نمیدانم شاید مرضی باشد که تمام همسالانم داشته باشند.
بزرگان و کوچکان و همسالان بگویند که آیا شرایط من عادی است؟؟؟؟

راستی در فیلمی طرف گفت نظام فئودالیته(نظام ارباب رعیتی که در کتاب تاریخ 2 آمده است)جالب بود برایم هیچ.



  • ۳ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۰
  • ۱۷۷ نمایش
  • یه بنده خدایی