!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (5)

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۳۰ ب.ظ

پرده ی اول

داخل هواپیما مصطفی کنار مهشید نشسته بود و هردو آماده ی حرکت هواپیما بودند مصطفی با یه شیرینی خاصی رو به مهشید:

+مهشید

-(با یک لبخند)جانِ مهشید؟

+باورت میشه بالاخره رفتیم سر خونه زندگیمون؟باورت میشه بالاخره بدون استرس اینکه بابات ببینتمون یا از کارمون سردربیاره داریم میریم دنبال زندگیمون

-وا!یجوری حرف میزنی انگار بابا ی من ضحاک ماردوش بوده و تو سیاه چال زندانیت کرده بوده!کلا بنده خدا حرفش این بود که تا شرایطت حل نشده خوبیت نداره دختر پسر باهم زیاد باشن.

+(با حالت قهرو آمیخته با شوخی)من از اولش خم میدونستم که تو بابات رو بیشتر ازمن دوست داری که الان طرف اونی

-(با تعجب) عه وا!مصطفی شوخی نکن دیگه!من جفتتون رو دوس دارم

+منم دوست دارم خانومم

-(با شیطنت)میدونم یه چیز جدید بگو آقا مصطفی

هردو یک لبخند کوچک میزنن و در همین حین هواپیما شروع به پرواز میکنه!

 

پرده ی دوم

زمان روایت در گذشته روز خراب شدن رابطه ی سعید و رعنا

ساعت 1:30 ظهر و همچنان سعید غرق در خواب و ناگهان گوشی تلفنش زنگ میخوره و از خواب میپره.

رعنا پشت خط هست و سعید به بیدار شدن و دیدن نام رعنا و نگاه به ساعت روی دیوار با دست میزنه روی سرش و با خودش میگه:اینو حالا چیکارش کنم؟

تلفن رو بر میداره و شروع میکنه به حرف زدن:

+سلام،خوبی؟کجایی تو؟آقا لطفا اون جلو ماشین رو بکش اونور ما رد شیم بخدا قرار داریم...الووو

-الو

+سلام
-
سلام.کجایی؟

+من تو راهم(موزیک پلیر رو روشن میکنه)ببین یه لحظه صبر کن آقا ببخشید میشه این صدای ضبط رو کم کنید من چیزی نمیشنوم.(دستگاه رو خاموش میکنه)ممنون آقا،خب کجا بودیم؟

-پرسیدم کجایی؟

+گفتم که تو راه

-کجای راه دقیقا؟

+دقیقا رو که نمیدونم ولی تو راهم دیگه!من سر ساعت میرسم اونجا.تاخیر که نداری؟

-نه...پس باشه خداحافظ تا بعد

+خداحافظ

سعید نگاهی به ساعت میکنه و میبینه ساعت 1:34 دقیقه هست و کمتر از نیم ساعت وقت داره تا خودش رو از شهر ری به سمت نیاوران برسونه پس بی درنگ شروع به حاضر شدن میکنه و بعد از 6 دقیقه آماده ی خارج شدن از خونه میشه!

به مصطفی زنگ میزنه:

+الو مصطفی

-سلام سعید

+خوبی؟

-ممنون!در خدمتم

+ببین دستم به دامنت من تو یه موضوعی گیر کردم

-(کمی با تعجب)چه موضوعی؟!

+ببین من باید کمتر از 20 دقیقه ی دیگه توی یک کافه تو نیاورون باشم پیش رعنا!خواب موندم راهی به ذهنت میرسه

-خب چرا زود تر بلند نشدی؟الان چیکار میشه کرد مگه؟!

+راهی به ذهنت نمیرسه؟!

-تنها راهی که به ذهنم میرسه اسی خلافه!

+اسی خلاف؟کدوم اسی خلاف

-یکی از بچه محلاست تازه از زندان خلاص شده من زیاد باهاش رفت و آمد ندارم ولی خب تو مدرسه بهش تقلب میرسوندم برا همین معمولا یه چیزی بهش بگم انجام میده

+خب بهش بگو بیاد منو ببره دیگه

-مطمئنی؟

+اره بابا بیاد منو ببره

-پای خودت هرچی شد؟

+مگه قراره چی بشه؟

-نه آخه این اسی خلاف موتور داره بعدشم باید پولش رو همونجا بدی ها میگم مشکلی نیست از نظرت؟!

+نه بابا اتفاقا الان بهتره چون ترافیکه با موتور رفت که ترافیک رو پیچوند پولشم که میدم دیگه

-باشه پس من بهش میگم تا 5 دقیقه ی دیگه جلو خونتون باشه

+دمت گرم

-خداحافظ

 

پرده ی سوم

داخل هواپیما همه خواب هستند و راهروهای با نرو کمی روشن هستند مصطفی از خواب بیدار میشه و با تعجب از اینکه چرا هنوز نرسیدن به دور و اطرافش نگاه میکنه ولی کسی بیدار نیست!

دست به صورتش میکشه و به ساعت نگاه میکنه و اینکار باعث تعجب بیشتر مصطفی میشه چون طب ساعت باید هواپیما 3 ساعت قبل به مقصد میرسیده ولی همچنان در حال پرواز هستن و همه هم خواب هستن حتی مهشید!

به دست به مهشید میزنه و میگه:مهشید جان؟! مهشید بلن شو!

یک صدای کلفت که یک پارچه روی صورتش هست با صدای یک فرد محتاج خواب:مهشید کیه؟بگیر بخواب بابا!

مصطفی بشدت میترسه و با ترس:مهشید چرا صدات اینجوری شده؟مهشید با توام!

پارچه رو برمیداره و جیغ میزنه:تو کی هستی؟

مصطفی به جای مهشید کنار یک شخص سیبیل کلفت و خشن نشسته بود و بعد از دیدن این صحنه از صندلی بلند شد به بین راهروی صندلی ها به دنبال مهشید میگشت!

بعد از اینکه در پیدا کردن مهشید موفق نبود و داد مردمی که از خواب بلند شده بودند به سمت میکرفونی که مهمانداران هواپیما برای مواقع ضروری از آن استفاده میکردن رفت و پشت میکرفون با صدای بلند و با نگرانی:مهشید کجایی؟کسی از شما نمیدونه زن من کجاست؟

یکی از مهماندارها از پشت سر مصطفی وارد شد و قصد تذکر به مصطفی رو داشت و زد به پشت اون و گفت مهشید پیش منه جناب محترم!

 وقتی مصطفی برگشت دید که پدر مهشید درلباس مهماندار خانم جلوش ایستاده و به مهشی و خودش یک کوله پشتی (حامل چتر نجات)بسته!

مصطفی با ترس و استرس اول به صورت مهشید که داشت گریه میکرد و بعد رو به پدر مهشید:

+آقا ماشالله داستان چیه؟شما چرا لباس زنونه تنوتونه؟

-داستان اینه که اومدم جواب حرفات رو بدم!

+کدوم حرفا؟

-که من آمریکای جنایتکارم یا نه!(اشاره به پیامک مصطفی در اپیزود قبلی)

اومدم دخترم رو ازت جدا کنم تا جیگرم حال بیاد تو هم نمیتونی هیچکاری کنی!

+(مصزفی که همه چیز رو در حال از دست رفتن میدید با کمی شجاعت)نه آقا ماشالله من نمیذارم این اتفاق بیوفته!
-
خیلی خب پس فقط نگاه کن!

آقا ماشالله در هواپیما رو باز میکنه و آماده میشه که خودش و مهشید رو از هواپیما خارج کنه که با مصطفی گلاویز میشه و در همین حین روبه مصطفی

-ول میکنی یا یه بلا سرت بیارم؟!

+ول نمیکنم چون نمیخوام عشم رو ازم بگیری!مهشید فرار کن

*(با ترس)کجا فرار کنم؟

-مهشید بابا همونجا وایسا

*چشم باباجون

+یعنی چی بابا جون بیا اینور من ازت دفا...

صدای گلوله حرف مصطفی رو قطع میکنه و جیغ مهشید با دیدن تیر خوردن مصطفی شروع میشه!(تیری که از سمت آقا ماشالله شلیک شده بود)

مصطفی به آرومی به زمین میوفته و با صدای صوت گلوله فقط به خروج آقا ماشالله و مهشید از هواپیما نگاه کرد و با خروج آن ها چشم هاش به آرومی بست!

ناگهان با صدای بلند اسم مهشید رو صدا کرد و از خواب بلند شد!

 

پرده ی چهارم

حدود 15 دقیقه ای بود که رعنا توی کافه تنها نشسته بود و منتظر سعید بود!

کم کم آماده ی رفتن شده بود که یکهو سعید با یک ظاهر عجیب وارد کافه شد.

مسئول کافه که فکر کرده بود سعید یک فردی هست که حالت عادی نداره سریع بلند شد و به سمت سعید حرکت کرد تا اون رو به بیرون کافه بفرسته ولی سعید بلافاصله گفت آقا من با اون خانوم اونجا قرار دارم اگر میشه بذارید برم پیشش.بعد از اینکه کافه دار و رعنا با هم هماهنگ کردن به سعید اجازه داده شد تا بره و سر میز رو به روی رعنا بشینه!

(سعید با کمی لبخند): +سلام!خوبی؟

(رعنا باعصبانیت و فریادی خفه): -کجا بودی این همه وقت؟

+ممم تو راه!

-همین؟

+همین دیگه...نمیدونی یسری داستان پیش اومدن که اگه بهت بگم باور نمیکنی!

سعید میخواست وقایع رو تعریف کنه که رعنا با عصبانیت حرفش رو قطع کرد!

-این همه تاخیر داشتی و منو منتظر گذاشتی حالا اومدی جلوی من با لبخند میگی این همه مدت فقط تو راه بودی اونم بدون هیچ دلیل موجهی؟

+(سعید با کمی باتعجب و عصبانیت فراخورده):صبر کن ببینم!الان یعنی داری منو بازخواست میکنی؟

-(یعنی چی؟

+جالبه حالا تو میگی یعنی چی؟یعنی چی؟یک خنده ی مسخره میکنه و میگه یعنی نمیدونی یعنی چی؟(حالا دیگه سعید به حد انفجار رسیده بود)نکنه این فضا اکو میده صدا رو که هی منیعنی چی میشنوم!

رعنا که از این عصبانیت سعیدکه تا اون موقع سابه نداشت کمی ترسیده بود و ترجیح داد که میز رو ترک کنه و بره و فقط با بغض و ناراحتی گفت:خیلی الاغی!

سعید بلند شد و از لبه ی کیف رعنا اون رو نگه داشت!و با همون عصبانیت:

+نکنه ناراحت شدی؟ای وای ببخشید که ناراحتت کردم!

-(رعنا با بغض)بس کن سعید!

توجه میز های اطراف کاملا روی این حرکت جمع شده بود و حتی مدیر کافه هم داشت به اون ها نگاه میکرد!

+یه سوال ازت میپرسم و بعد ولت میکنم!نابینا تشریف دارید

رعنا تا بخواد جوابی بده سعید حرفش رو قطع کرد و گفت خفه شو...(یک خنده ی دیگه)بذار مردم دیگه جواب بدن!آقا شما فک نمیکنی من یکمی مشکل داشت باشم!

مرد نشسته پشت میز با کمی ترس:کمی ظاهرتون نگران کننده هست بخصوص کبودی زیر چشمتون!

سعید با یک خشمی که انگار خوشحال بود:ایول دمت گرم!ببین همه نگران این ظاهر منن اونوقت تو نگران 15 دقیقه ی کوفتی هستی؟تو انسانی؟درک داری؟فهم داری؟

رعنا اینبار دیگه چیزی نمیتونست بگه و فقط به سعید خیره شده بود!منتظر یک هل بود تا بغضش دیگه کاملا جلوی مردم متلاشی بشه!

سعید که دیگه از کروه در رفته بود و بشدت عصبانی شد یک سیلی حواله ی صورت رعنا کرد و فقط گفت:از اول نباید جلوت زیاد تحولت میگرفتم چون از یه جایی به بعد احساس کردی وظیفمه که بهت خوبی کنم!

با گفتن این جمله از کافه بیرون رفت و در رو هم محکم بست ولی رعنا دست به روی صورت همونجا نشسته بود و مغزش قفل کرده بودو توانایی حرکت کردن نداشت!

چند ساعتی از اتفاقات کافه گذشته بود و رعنا همچنان پشت صندلی نشسته بود و خیره شده بود به یک فنجان خالی!

مسئول کافه بالاخره جرات کرد و به سر میزی که نشسته بود رفت و با کمی ترس:

+خانم میخواید براتون یه آژانس بگیرم

-(کمی مکث کرد ولی با خودداری) ممنون میشم اگر لطف کنید!

 

پایان
مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (1)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (2)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (3)

مصطفی سعید رعنا دوست رعنا و پدر مهشید (4)

  • ۹۶/۰۶/۱۳
  • ۶۷۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

نظرات (۳۳)

خیلی وقت بود رمان نخونده بودم از اول خوندم اخرش اشکم در اومد😢
واقعیه یا ...؟
پاسخ:
ممنون که وقت گذاشتی امیدورام لایق بوده باشه!

و واقعی نیست!

یه چیز دیگه هم اینکه چند اپیزود همچنان باقی مونده تا پایان داستان!
خیلی خوب گفته اون شخص معروف ....
ممنون
پاسخ:
خواهش میکنم
:(
پاسخ:
:)
وای من کلا نه رمان می خونم نه فیلم و سریال می بینم آخرش که تموم میشه تا یه مدت حالم بده واسه همین سعی می کنم نرم دنبالش ولی شما که ما شا الله اینقدر تبحر در نوشتن دارید چرا چاپشون نمی کنید تا کسانی که دوست دارند لذت ببرند از قلم شما و هم یه منبع در آمد براتون باشه .. چند سطر اول رو که خوندم خیلی خوب همه چی رو توصیف کرده بودید ..موفق باشید :)))
پاسخ:
ممنون از لطفتون والا ما هم خیلی دوس داریم که نوشته هامون رو چاپ کنیم و اون نوشته ی بالا ی وبلاگ که گفته "شاید یه روزی یسریشون رو کتاب کردم!" بیانگر همین علاقه هم هست ولی خب آشنایی برای چاپ کتاب ندارم و به مراحلش آشنا هم نیستم درضمن یک جایی خوندم که تیراژ کتاب بشدت طی این سال ها پایین اومده و ناشرین برای نویسنده های کتاب اولی ریسک زیادی نمیکنن!
وگرنه من از خدامه که چاپشون کنم چون نوشتن رو دوست داشتم از اون اوایل!!
ایشالا که این آقا سعید شما نیستی:))) خیلی شلخته و بی نظمه 
من بابای مهشید و درک میکنم:)))
پاسخ:
نههههههههههههههههههه من این همه شلخته نیستم یه چند مرحله بدترم 

خخخخ
تهش غمگینه؟:) 
اگه غمگینه نخونم:) 
من اهل رمان نیستم...طاقت تلخی ندارم:( 
چندروزهه هی میام بالا پایینش میکنم به اسمای توش که خیلی جذابن برام فکر میکنم چندتا اسم توش هی چشمک میزنن بهم:) 
ولی نمیخونم میرم:) 
پاسخ:
این وسطشه😂😂😂
نصفش رو نوشتم و نصفش رو هنوز نه😅😅
حالا شما هم بخون تا اینجا اگه توانش بود چن قسمت بعدی هم نوشته خواهد شد😬😬😬
دقت نکردم وسطشه😂😂😂
تازه متوجه شدم
اولش کو پس😐😅
چرااز اینجا سر دراوردم پس😐
انشاالله تهش خوب باشه:( 
تهش غمگین باشن یجوری گریه میکنم وبلاگتونو اب ببره:( 
یکم همین وسطشو خوندم خوشم اومد خوب مینویسید:) ولی باید برم سرشو پیدا کنم😂
تحلیل کنم همین یه چند خطو که خوندم ؟😅
تحلیلاتم:
سعید دست بزن داره،مرد زندگی بشو نیست😂
رعنام خیلی لوسو ننرو بی درکه زن زندگی نیست😂

پاسخ:
تحلیل ها که فوق زیربنایی بود😂😂😂
 ولی برای پیدا کردن سر داستان دوتا راه داره که یکی همین قسمت پنجمه که اون اخرش چهار قسمت قبلی رو لینک کردم
و دیگری هم از اون بخش موضوعات تو قسمت مجموعه ها میشه پیداشون کرد 😎😁
من همیشه تحلیلام فوق زیر بناییه😅😂
تشکر،دیشب پیداکردم ۴قسمت قبلو:) 
یکم ذهنم درگیر بود خنگ طور شده بود:/ 
هروقت خوندم بازم تحلیل میکنم 😂
پاسخ:
امان از ذهن های درگیر😁😁
فقط مشخص کنید زیربناتون چیه مثلا مث مارکس اقتصاد رو زیر بنا میکنید که مثل نئومارکسیست ها فرهنگ رو😂😂
پس ما منتظر تحلیل هاتون میمونیم یا تنقلات که بشینیم پاشون😅😅
فقط قلب درگیریو مشغولیت پیدا نکنه،بقیه مشغولیتا ودرگیریا ذهن شوخینو ملالی نیست...:) 
نقدای من حوزه اجتماعین:D 
تنقلات چی میگه:| 
من میخوام تحلیل کنم مگه جوک میخوام بگم؟:/ 
تحلیلا منو میبرید زیرسوال؟😂
بترسید از خشم یک نقد کننده که همه متنتون ونوشتنتونو میکوبونه از ما گفتن:P 

اولین کوبوندنو آغاز میکنم😂
جناب متنتون فرا خشونتیه خیلی خشونت داره این خشونت باعث تحلیل بنیان خانواده ها وخراب شدن روابط بسیاری میشه
چه وضعشه این شخصیت سعید بخاطر یه ناز کردن رعنا زرت زد تو صورتش؟
چطوری یه پسر به خودش اجازه میده بزنه تو صورت دختر:/ 
این افکار مردسالاری شما رو نشون میده:P شما به وضوح دارید درجهت اشاعه ی مرد سالاری متن مینویسید
و بااین متن مردها رو تحریک به خشونت میکنید:D بسیار حرکت ناشایستی بود:( 
من اصلا این قسمتوندوس:/ 
حالا تنقلاتتونو بخورید:P وقتی انجمن ضدمردسالارها تشکیل دادم علیتون شورش کردم متوجه خواهید شد😂

حالا فقط همین یه تیکه رو خوندما😅 یاد نقدای مسعود فراستی افتادم😂

پاسخ:
کلش رو خوندید؟!😅😨😅
نه از لحاظ جذابیت منظورم بود😬 
اینکه خشن هست یا نه بستگی داره کل قسمتا رو خوندید یا نه 😅😅😅
اگه از چن خط همچین نقدی وارد میشه من برم یه جایی قایم شم که قراره اوضاع سخت بشه😁😁😂
نه هنوز نخوندم کلشو مدل مسعود فراستی نقد کردم اونم یه تیکه فیلمومیدید میزد کل فیلمو میترکوند با نقداش😂
برید قایم بشید که از چند خطش این نقدم بود😂

پاسخ:
😂😂😂😂😂😂😂😂
همشو خوندم:) 
مهارت نویسندگی خوبی دارید:) موفق باشید
فقط خشونتتون کمتر کنید:/ 
همه دارن هی کتک میزنن چرا :/  دست بابا سعید ومصطفی چراانقد وِله😂
یکمم این شخصیت سعیدو قابل تحملتر کنید:/ 
باتچکر:P 

پاسخ:
عه...مشالله سرعت عمل
بالاخره یکی پیدا شد حوصله نوشته های بلند رو داشته باشه😅😅
اگه اشتباه نکنم اسن اولین سری نوشته های بلندم بودن ولی اگه الان بخوام بنویسم شاید تغییراتی توش ایجاد شه که ملموس باشن ولی من که از شخصیت مردها راضی هستم😂😂
سعید بهترین کاراکتر خلق شده در تاریخ ادبیات جهان هست اصن😬😂
چون خودم دست به طومار نوشتنم بالاست
حوصله طومار خونیمم زیاده:) 
وبلاگی که بودم مدیرش یکم شبیه شما بود املا واینا ضعیف:D 
همیشه متنای بلند مینوشت بعد من به سرعت نور میخوندم غلطاشو لیست میکردم بهش میگفتم ویرایش میکرد:) 
غلط گیر بودم:) 
شخصیت مردا که کلاًرومخن،سعید که نگم دیگه:D 
پاسخ:
یاخدا😨😨
من معمولا چون تند و بی حواس مینویسم یسری رو غلط املایی دارم امیدوارم زیاد نباشن😂😂
سعید ایز د بست کاراکتر هز بین کریتد😂😂
یه اتفاق جالب بعد خوندن نوشته ی شما برام افتاد خیلی یهویی یاد یکی از نوشته هام افتادم!نوشته ۳سال پیش!
اخه یه اسم مشترک تو نوشته شما ومن وجودداره که منو یاد نوشتم انداخت
تو یادداشت گوشی نوشته بودم گشتم پیداش کردم!
تاریخشو نگا کردم برا۳سال پیش نبود!و نیمه کاره رها کردم...
الان که یادش افتادم خوندمش ....برام سوال بود پایانش چی قرار بود بشه...۳سال پیش چی تو فکرم بود...کاش تمومش میکردم:( 
البته مهارت نویسندگی من که افتضاحه:) اما الان عمراًبتونم دیگه درهمون حدم بنویسم:( 

پاسخ:
اره این حس که بری گذشته رو شخم بزنی و پی این باشی که اینجا فک میکردی فلان و بهمان یا واقعا اینجا چرا اینکار رو کردم واقعا جالبه...ما که دوست داریم این حالت رو😅
دقت کردید از وقتی پیدام شده باپرحرفیام همه پستاتون خراب کردم؟😂
من میخواستم مثلاً از مجازی دور بشم
یهو سروکلم اینجا پیدا شدو یه بند ازاون روز دارم حرف میزنم😑
پاسخ:
من قبلا هم گفتم،بازم میگم که من خراب کردنی نمیبینم و از نظرم نه تنها اشکال نداره که خوبم هست حتی😁
نکنه این شخصیت سعیدو براساس خودتون وویژگیا خودتون نوشتید انقد از شخصیته تعریف میکنید؟😁

جالبه منم رفتم داستانمو خوندم ....یه شخصیت با اسم خودم باتمام ویژگیا خودم گذاشته بودم تو داستان...
اینکه ادم بره گذشته وخاطراتشو بخونه آره خیلی جالبه...
یه سری دفتر خاطره دارم اونا رو ولی باید منهدم کنم😂
امااین متنی که ازش حرف میزدم که یادش افتادم رمانطور بود:) 

من تو پستای دوستامم حرف میزنم این حس خراب کردن پستشونو دارم😂
بارها هم بهم گفتن راحت باشن همینجوری خیلی خوبی که حرف میزنی،انرژی بهمون میدی😅
ولی بازم میگم😅
من فک کنم خوش شانسم آدمایی به پستم میخورن که از پرحرفیام اذیت نمیشن:) 

جواب  سه کامنتتون رو تو  یک کامنت دادم😁
پاسخ:
نه بابا من کجا و این سعید خان کجا😂😂

انهدام چیه...اونا باس اکران عمومی بشن تا ملت توی این فشار زندگی یه راه نفسی براشون باز بشه 😁😁

چه مدیریت منابعی...به این میگن استفاده بهینه از امکانات و زمان 😎😁
بنظرم اون خشونت درونی ومردسالاریه شخصیت داستان سعید باشما که شبیه😝

خاطره ها من اکران عمومی بشن😧راه نفس باز بشه؟😁😒
دیگه چییییی؟!😒😂
حیف خسته وله م😐
وگرنه یه چشمه خشونتمو نمایان مینومایدم😬😎😂
خدابه دادتون رسید😂

پاسخ:
همانا خداوند یاور مومنان است 😬😬😬
:) 
پاسخ:
کار رو بردم تو زمینه عرفانی که بحث رو ببرم😂😂
😂😂😂
کسی از من بحثو هیچوقت نمیبره😎من فقط به خواست خودم میذارم طرف مقابل فک کنه بحثو برده😎
هاهاها چقد خفن😂(مثلاً من خیلی خفنم😅)
پاسخ:
حالا هرچی که بوده 
مهم اینه من بردم🤪🤪
:( 
باشه شما بردید:( 
پاسخ:
اینه😂💪🏻🤙🏻
شما هم نقش اقا تختی رو ایفا کردید😁
😁😁😁😁
پاسخ:
:)
الان دوساله همه رو گذاشتی تو کف!
خب پس بقیش چی میشه؟

پاسخ:
نمیدونم والا...
بدیم باقیش رو؟؟
خخخ
...
خدا رو شکر من که نبودم ولی دوس دارم بدونم آخرش اون دختره رومخ(رعنا)
چی میشه...آدم میشه یا نه؟
پاسخ:
پول میگیرم پایان داستان رو لو میدم😂😂😂
من اگه پول داشتم اینجا نبودم که...
تمام دارایی من همون 80 تومن سهام عدالت بود که به جهت خود شیرینی دودستی تقدیم کردم به خانواده!
پاسخ:
من همونم ندارم 😂
گویا اطلاعات ثبت نامیمون به مرحله آخر نرسیده😂😂😂
می خوای شناسناممو بهت قرض میدم...آخه مهلت ثبت نام تموم شده...
ولی ازت راضی نیستم اگه اون 80 تومن رو مثه خودم بدی به یکی دیگه!

پاسخ:
شناسنامه چرا؟!
شماره کارت میدم ٨٠ تومن واریز کن😁😁
چون بهم زحمت ندی...خودت برو فرم مشخصاتو عوض کن تازه هر چند وقتم بهت پول میدن!
پاسخ:
😎😎😎😎تنکیو ادی فاصله اس نقطه دی جان😁
.  .
 _
پاسخ:
؟؟؟
الان دقیقن فازت چی بود که اسم منو اینجوری نوشتی؟
پاسخ:
خب اسمت مگه همین نیست؟!😁😁
حرفی ندارم...ولی فقط یه چی...
آخر اسمم بی داره نه دی!
پاسخ:
نمیدونم چرا جدیدا اینقد اشتباه میکنم😂😂😂
من پستای قبلیتو که خوندمم فهمیدم خیلی اشتباه می کردی...
عب نداره از مشکلات کهنسالیه!
پاسخ:
عه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اومدی اذیت کنی پس😂
من؟؟؟؟؟
من تمام آزارم کردن مورچه ها لای پرزای قالی خونمونه!
باتوجه به نظرات پستای دیگه ای که برات گذاشته بودن به این نتیجه دست پیدا کردم...
پاسخ:
اره مشخصه
دور مورچه ها دایره نمیکشی؟

خخ

دیگه اشتباه کردن کاریه که از دستم برمیاد 😂
نه فقط میگیرمشونو...بعدم با مهارت تمام به شهادت میرسونمشون...
من باعث به بهشت رفتن مورچه های بسیاری شدم...
خووووووووووووووبه...به اشتباهات ادامه بده...منم تورو الگو وسرمشق خودم قرار میدم!
پاسخ:
پس مورچه ها عکست رو زدن رو دیوار با دارت سوراخشون کنن :))))
جرئتشو ندارن...
البته یه مدتیه که دیگه دست به کشتار وقتل نبردم!
چن وقته که پاکم...
پاسخ:
پس الان ادی هستی یک پاک شده😂😂
بعلللللله ...چه جورم!

پاسخ:
یه کف مرتب :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی