!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)




"ضعیف ترین و شکننده ترین قشر جامعه قشر دانشجوعه"

شاید تا دانشجو نشی اینو نفهمی.

وقتی دو روز از این کتاب فروشی به اون کتاب فروشی میری و کتاب مدنظرت

رو گیر نمیاری و تو این وا نفسا جد و آباد شخص مذبور رو تو دلت فحش میدی.

آقا با دانشجو ها مهربون باشید.

خخخخخخخ

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۳
  • ۲۶۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

جهانم

۰۸
مهر


حال نوشتن ندارم،باز همان حرف های تکراری.

احساس میکنم دیالوگ هایم در مقابلت دوچار دور شده اند.

دست خودم نیست ولی این دور را دوست دارم.

پس برای بار هزارم میگویم:

"جهانم بی تو الف ندارد"

  • ۲۱ نظر
  • ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۸
  • ۳۰۸ نمایش
  • یه بنده خدایی

خدا رو شکر

۳۱
شهریور
نمیدونم شما هم با من موافقید یا نه ولی من احساس میکنم این بچه های تیز هوشان یه دنیای عجیبی دارن و همین باعث میشه هروقت باهاشون رو به رو شدم باعث خندم میشن.
همه چی رو یجور دیگه میبینن و تو تخیل و اینا محون.
البته من همیشه خدا رو شکر میکنم که تیزهوشانی نشدم تا این حال رو داشته باشم.
پ.ن:الان یکیشون اومده به مسئول مدرسه میگه آقا فلانی داره به من فحش میده،خب شما میخوای نخندم 
به دنیاشون.
پ.ن:این فقط یک شوخی با تیزهوشانی ها بودش وگرنه ما خیلی هم تیزهوشانی ها رو دوست داریم
  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۷
  • ۵۰۶ نمایش
  • یه بنده خدایی

شانس

۳۱
شهریور


فک کنم ما موقع تقسیم شانس هم سرمون کلا رفته.

همیشه اون دختر خوشکله که دوس داشتیم بیاد و تو تاکسی 

کنارمون بشینه رفته تاکسی بقلی و اون پیرزنه سوار تاکسی ما میشه که

یه عالمه هم خرت و پرت داره و تا مقصدمون اینقد خودش رو میندازه رو ما که له میشیم.


  • ۲ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۰
  • ۵۰۶ نمایش
  • یه بنده خدایی


اگر دست من بود اسکار را به تو میدادم.

این جایزه برای توست با تمام نقش آقرینی هایت.

با آن گریم های سنگین و دیالوگ های ماندگارت.

قشنگ ترین دیالوگت را هم از بر هستم:

"بی تو هرگز"

  • ۱ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۸
  • ۳۶۱ نمایش
  • یه بنده خدایی

آرامش

۲۵
شهریور

+یک چیز بگویم؟
-بگو!
+از همان اول هم گوشت بدهکار نبود.
-چطور؟!
+مگر نگفته بودم لبخندت اسباب آرامش من است.
-چرا گفته بودی
+فکر کنم زیادی با آرامش رابطه ی خوبی نداری که لبخند را فراموش کرده ای.
 (و او میخندد و حالا آرامشی که همیشه آن را میخواستم)
  • ۲ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۱۸
  • ۲۴۴ نمایش
  • یه بنده خدایی

باران میخواهم

۲۲
شهریور

باران میخواهم منتها در کنار خودت.
باران میخواهم،همان بارانی که اولین بار باعث آشماییمان شد.
یادت هست که آن روز بارانی در مسیر دانشگاه چتری نداشتی و مثل گنجشک ها از ترس خیس شدن بال هایشان زیر درختان و جاهای خشک میرفتی.
آن چتر آن روز شد پلی بین من و تو و دیواری دور ما در برابر بد دیگران.
یادت هست اولین لبخندت را که به جانم نشست و مثل یک بستنی در گرمای تابستان آب شدم.
این من لعنتی بودم که غرورم را همه چیزم را برای تو  به زیر کشیدم.
وقتی تو بودی زندگی برایم خاص میشد و از خاکستری به رنگارنگ تغییر نمیکرد.
اولین عکسی که از تو گرفتم چه؟
اخم کرده بودی و تا گفتم 
       "چند وقتیست که لبخند تو را ندیده ام          خانه ات آباد یک بار دیگر بگو سیب"
خندیدی و دنیایم را برایم رنگ زدی،چه رنگی هم.فکر کنم در دانشگاه هنر چند واحد نقاشی خوانده باشی.شاگرد ممتاز کلاست هم بودی لابد.
چه شد رفتی را نمیدانم ولی چه شد که این شدم را مومو به میدانم.
کمی شکستگی که چیزی نیست فکر میکردم بیشتر بشکنم.
 سرت سلامت باشد که مطمئنا هست چند تا از مو هایم موهایم از نبودنت رنگ باخته اند به قول پسر عمویم مو هم سفیدش خوب است.
برای چه سرت را با این حرف های معمولی به درد بیاورم.
فقط یک چیز از تو میخواهم فکری به حال جگرم کن.
قربانت.

  • ۸ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۸
  • ۳۲۵ نمایش
  • یه بنده خدایی

دیگر جانم به لب رسیده و صبرم به آستان.
میخواهم‌بر خلاف میل باطنی ام صریح ترین نامه ی سیاسی تاریخ را برای شخصی بنویسم که به عنوان منتخب ملت انتخاب شد.
سلام آ شیخ حسن،احوال شما،خبری نیست جز  اشتیاق دیدن شما.گلایه هایی دارم از شما و دولتتان که میخوام‌ با زبان سرخ بگویم تا شاید بعدها بهانه داشته باشید که سر سبزم را بر باد دهید.خسته شدیم از این وضع فلاکت بار زندگی هایمان.همه اش شده سیاست زدگی و اقتصاد مریض و بیماری که نفس پدرانمان را گرفته.
استاد من از شما انتظار نداشتم که به عنوان مدیر و مسئول و دبیر و مجری(ماشالله چن شغله اید شما خدا سایه اتان را کم نکند از روی سر این مشاغل)این وضع باشید،بالاخره ما شما را با امید و آرمان و آمال هایی بر مسند قدرت نشاندیم.
مگر چه شده؟
"از چی بگم برات؟انتظار داری چه چیزی از جیب من دراد؟به جز کاغذ سفید پاره رفیق...حرف توشه ولی با خودکار سفید(کاپی هم میکنیم مشکلی دارید؟)"
از کجای این آش شلم شوربایی که دستپخت شما و دوستانتان هست شروع کنم آخر؟
اولش میگویم این نامه را باقلبی آکنده از درد برای شما مینویسم.
کدام درد؟ای بابا استاد شما که هیچ چیزی را نمیدانی و همه اش سوال میپرسی(یک وقت سوال دانت پاره نشود)
شاید اگرهم بگویم این یک نامه ی یادبود برای دوستم است که صدایش شنیده نشد میخواهی بگویی کدام دوستت؟(یک وقت به شما فشار نیاید که یکهو اینقدر اطلاعات بر شما وارد میشود)

لابد ناصر را نمیشناسی؟یک ناصر است و یک کشوری با اسم ایران که شما اداره اش میکنید.
رسما بهترین آشپز ایران است.شما یک بار قرمه سبزی هایش را بخور قول میدهم بعدش باید با اجبار شما را از روی سفر بلند کنیم
(جان مادرتان یک کار برای این پسر در ساختمان ریاست جمهوری دست و پا کنید دیگر کچل شده ام از بس به ناصر گفته ام شیخ کار ها را درست میکند)
از موضوع دور نشویم میخواهم اعتراض کنم و شما اجبارا باید به حرف هایم گوش کنید.
بحث ناصر را ادامه بدهم؟داشتید علاقه مند میشدید؟
نه بحث خودم را ادامه میدهم.
حالم چطور است؟
بد، اصلا خوب نیستم چون عزادارم.
چرا؟
چرا همه اش را من باید توضییح بدهم کمی خودتان بفهمید وضع را.
چی؟پرو بازی در بیاورم می اندازینم بیرون؟
(غلط کردم خب)
خب مثل آدم میگویم:اسی رفیقم که شوق بازی در تیم ملی را داشت دیروز در اثر برخورد با گاردریل فوت کرد و من ماندم و آن غم بزرگ و کمر شکنش.
میشود برگردیم سر بحث اصلیمان؟
خیلی ممنونم.
خب بحث اصلی...
اممممم بحث اصلی...
ولش کن یک وقت این فکر به سرتان نزند که بی برنامه آمده ام ها ولی میدانم شما که به آنها گوش نمیدهید و الکی انرژی ام مصرف میشود پس بیایید نکنیم و نکنم که برای هر دوی ما بد میشود.
فقط لطفا چرخ زندگی امان بچرخد و کاری کنید که تابستان ها به ما بچسبد ممنونیم از شما.
ولسلام.
ای نامه که می روی به سویش
از طرف من دست بزن به گونش
پ.ن:شوخی ای بود با رئیس جمهور صدای ما که شنیده نمیشه ولی یکم با دوستای خودمون باهاش میخندیم.
پ.ن:بیکاری در تابستان هم موضلی شده😁

  • ۱ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۸
  • ۴۹۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

تشکرنامه

۱۲
مرداد

داشتم یه ویدیو میدیدم که توش خبرنگار از یه بچه میپرسه که: اینجا چه چیزایی یاد گرفتی؟

بچه اولش به تفکری عمیق فرو میره و همراه با کلوزآپ فیلمبردار تنها کاری که میکمه مثل یه بچه شیر از ندونم کاری غرش میکنه رو به خبر نگار.

وقتی این ویدیو رو دیدم فقط و فقط یاد خودمون افتادم😂
خودمون که مجبور بودیم سالی دو جین کتاب و درس های مختلف بخونیم و آخرش هیچیش به کارمون نیاد😐
تهش هم یه کنکور بدیم و مثلا خودمون رو خلاص کنیم😲
بعضی وقتا شده نفهمی قضیه چیه؟
سیستم آموزشی ما دقیقا همینه خودشونم نمیفهمن قضیه چیه 😒
فقط میان میگن قبلیا خراب کردن و ما اومدیم درستش کنیم😤
هر از چند گاهی هم برای تنوع میشینن میگن یه تغییر پوزیشن بدیم و مثلا از پنج سه سه یک بریم به شیش شیش یک که بهتر باشه 😇
اخه اینجوری هم توی دفاع خوبیم با شیش تا مدافع هم وسط زمین رو بستیم با شیش تا هافک و اون یه مهاجم رو هم با سیستم فرج(توپ ها رو میفرستیم توی هیجده قدم و ایشالله یه فرجی بشه یه چیزی به توپ بخوره به تو گل حریف)ساپورت میکنیم😎
 پ.ن:ممنونیم از تمام وزیران آموزش و پرورش که ما رو با استراتژی های مختلف آشنا کردن و هر روز عین این شعبده بازا یه نظام جدید از تو کلاهشون در میارن👏
پ.ن دوم:به خدا ما سیاسی نیستیم اینارم از راننده تاکسی خط جلو خونمون یاد گرفتیم
😊

پ.ن بین دوم و سوم: آخه اینایی که الان گفتی چه ربطی به سیاست داشت اوشگول :/

پ.ن سوم:سخن بزرگان:خاک بر سر آموزش و پرورش که بعد دوازده سال نتونسته بهت سلام کردن رو یاد بده😂
پ.ن چهارم:ولی هیچی به اندازه ی خاطرات این دوران بدرد نمیخوره😍

  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۱
  • ۳۷۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

به نام حق

آورده اند که در عهد بوق کیوان میرزایی بود چون الدنگان روز و شب و شب و روز به تیر چراغ برق که هنوز کاربرد های امروز(امثال نوازش داورها و غیره)را نداشت تکیه میدادندی و مدام میگفتندی:"جووووون"
روزی پدرش او را در حال الدنگی بدیدندی و بدو گفتندی:ای خاک بر سر چرا تغییری در زندگی ات نمی دهی؟
خیر سرت 2 سال دیگر میروی درون 30 سال دیگر چه میخواهی؟
مدرکت را که خریدم،اجباری ات را همینطور،هر خواستی داشتی اجابت کردندی،آیا حق نداشتندی که تو را در لباس آدمیت بدیدندی؟
کیوان:ای پدر برو پیری پیدا کردندی تا برویم و آدم شدندی.
بعد ما وقع پدر قریب به 2 سال از این بلاد به آن بلاد بگشتندی و پیری سالم و نخراشیده پیدا کردندی.

پس آن دو پس از تعیین وقت قبلی از منشی پیر پیش آن حضرت برفتندی و پدر شروع کردندی:ای پیر این فرزند مرا نصیحتی بنما که آدم شود و آنگاه ما از خجالت شیخ در می آییم.
پیر دستی بر گریبان و در ریش های خود کردندی و بگفت:ای پسر برو و کنار پدرت کاری بنما تا هم پیشه ی پدر را برگیری و هم پولی به جیب زنی.
پدر با لحن اعتراض آمیزی:ای پیر استثناعا فقط این یک مورد را فراموش کنید که دخل و خرج بازار خراب است و کفاف حضور شخص دیگری را در حجره نمیدهد.
پیر:خوب پس برو زنی بستان تا در کنارش آرامش یابی و زندگی ات سامان یابد.
پدر:آخر نمیشود که به پسر تا کار و درآمد نداشته باشد دختر نمی دهند.
پیر:پس ای پدر برو نزد کسبه ی محل و کاری برای وی جور کردندی که این کارت باعث خشنودی خداوند میشود.
پدر:حرفش را نزن پیر که حاضر نیستم آبروی چندین و چند ساله ام به خاطر یک الدنگ بر باد برود.
خلاصه هرچه پیر راهکار ارائه میداد پدر با یک بهانه نمیگذاشتندی که کار به نتیجه برسد.
دست آخر پسرک از نزاع بین پیر و پدر خسته شدندی و به بقالی محل رفتندی و یک کیلو تخمه خریدندی و دوباره به تیر چراغ برق تکیه دادندی و گفتندی:جووووووون
سال ها گذاشت کیوان کنار همان تیر برق زنی ستاند و بچه دار شدندی و بچه هایش تمام تیر برق های محل را مال خود کردندی.
کتابی هم در مورد زندگی اش با عنوان "زندگی کنار یک الدنگ" نوشتدی که دست بر قضا معروف شدندی و پولدار.
پیر هم از آن کتاب برای مباحث الدنگ شناسی در کلاس هایش استفاده کردندی.
پدر هم سه نسخه از کتاب رو مزین به امضای کیوان میرزا به مزایده گذاشتندی و پول هنگفتی به جیب زدندی.
پس از مرگ کیوان میرزا هم به پاس زحماتی که او در طول عمر خود کشیدندی به او لقب پدر علم الدنگ شناسی دادندی
  • ۱ نظر
  • ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۷
  • ۳۵۶ نمایش
  • یه بنده خدایی