!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

...پیرمردی که ساکن اینجا بود،بار سفر بست ولی خب بعد یه مدت برگشت

!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت

دائما یکسان نباشد حال ما!
امیدوارم که اینجا و خاطراتش رو از یاد نبرید:)



روایت شده بر اساس یک داستان کاملا واقعی ،حوادث این داستان در سال 1395 در تهران صورت گرفته،بنا به احترام درگذشتگان و خانواده های آنان نامی از آن ها برده نخواهد شد

همه چیز آماده ی فیلم برداری از آخرین سکانس فیلم جدید کارگردان معروف و پرحاشیه ی سینمای ایران بود.
قرار بود نقش اول فیلم وارد آسانسور بشه و بره به طبقه ی آخر تا انتقام قتل دختر و همسرش رو بگیره،قبل از فیلم برداری طبق رسم همیشگی سینمای ایران کارگردان همه ی عوامل رو دور خودش جمع کرد و ازشون تشکر کرد . با تهیه کننده صورت همدیگه رو کیک مالی کردن و همه خوشحال بودن و همگی بعد از این مراسم کوچک سر جای خود قرار گرفتن تا ضبط این سکانس به انجام  برسه.

کارگردان:صدا...دوربین...حرکت


صدای یک نفر میاد که میگه:من رو نکش من زن و بچه دارم!

صدای شلیک یک گلوله میاد و بعد نقش اول با یک دست لباس غرق به خون وارد صحنه میشه با یک شات گان که ازش خون میچکه روی زمین ،دکمه ی آسانسور رو میزنه و صبر میکنه تا آسانسور به پایین بیاد. در اتفاقی عجیب آسانسور به طبقه ی مورد نظر نمیاد و کارگردان علت رو جویا میشه و میفهمه گویا یکی از ساکنین طبقه ی بالای اونها آسانسور رو نگه داشته چون خودش کار داشته و نمیخواسته آسانسور بره به پایین تا معطل بشه!

بعد از چند دقیقه مشکل مرتفع میشه و همه سر جای خود قرار میگیرند و همان روال قبلی نقش اول دکمه ی آسانسور رو میزنه و اینبار آسانسور میاد ولی پر از نفراتی که از طبقه ی پایین سوار شدن و جایی برای قرارگیری شخصیت اول فیلم و فیلمبردار نیست!

کارگردان که کمی عصبی شده بود با کمی خوردن آب خودش رو آروم میکنه و باز آماده ی فیلم برداری میشه!

طبق روال دو بار گذشته شخصیت رو به روی آسانسور می ایسته و دکمه ی آسانسور رو میزنه از طبقه ی پایین خبر میدهند که در آسانسور گیر کرده و نمیشه فعلا ازش استفاده کرد.اینبار علاوه بر کارگردان بازیگر اصلی هم از کوره در میره و شروع به داد و بیداد میکنه.

بعد از چند دقیقه با تلاش افراد مختلف مشکل آسانسور حل میشه اینبار شخصیت اول وارد آسانسور میشه آسانسور به حرکت در میاد ولی اینبار آسانسور در جایی بین طبقه ی 19 و 20 گیر میکنه!
خبر به کارگردان میرسه و حسابی عصبی میشه و میره به سمت مسئوا هماهنگی و سر اون داد میزنه:چه وضعشه گندشو درآوردی این دیگه چه ساختمونیه انتخاب کردی برا این کار؟یه کار به تو سپردم و الان این شده نتیجش تو همین الان اخراجی

مسئول هماهنگی که پسر تهیه کننده بود سریع به سمت پدرش میره و داستان رو براش تعریف میکنه و تهیه کننده به سمت کارگردان میاد و با تشر به کارگردان میگه:چته یابو؟ دور برداشتی! بدبخت اگه سرمایه ی من نبود که بعد اون افتضاحت تو فیلم قبلیت نمیتونستی این فیلم رو بسازی! برداشتی پسزت رو آوردی کردی نقش اول فیلم چیزی نگفتم هرکاری خواستی با پول هنگفتی که من هزینه ی این فیلم کردی حالا اومدی سر پسر من داد میزنی؟!

بار آخرت باشه که سر پسر من داد میزنی!حاظرین که شاهد کدورت بین کارگردان و تهیه کننده بودند سعی در آرام کردن تشنج جو کردند و اون دو نفر رو به آرامش دعوت کردن و دو طرف هم دیگه رو بقل کردن و کارگردان رفت به سمت پسر تهیه کننده که اون رو هم بقل کنه که ناگهان خبر اومد نقش یک توی آسانسور خراب از حال رفته فیلمبرداری که کنارش هست بشدت نگران حالشه

کارگردان که دیگه نگذان حال پسرش بود از شدت عصبانیت دست هاش رو که بلند کرده بود تا طرف مقابل رو بقل کنه انداخت دور گردن اون فرد و شروع به خفه کردنش شد و داد زد:اگر توی احمق نبودی الان پسرم اونجا نبودش،میکشمت عوضی!بعد از لحظاتی پسر تهیه کننده دیگه جونی توی بدن نداشت و حالا دست های کارگردان به خون اون آغشته شده بود.

تهیه کننده که نتونسته بود کارگردان رو از پسرش جدا کنه به محض بلند شدن کارگردان از روی زمین با یک صندلی که اونجا بود محکم کوبید به سر کارگردان و کارگردان به روی زمین افتادو خون از سرش جاری شد و حالا فقط در چند دقیقه 2 قتل رخ داده بود.

همه ی جمع در یک خفقان جدی فرو رفته بودند و از ترس نمیدونستن چکاری باید بکنند!

تهیه کننده به سمت طبقه ی 20 رفت و گفت:میرم تا این داستان رو تموم کنم کسی هم دنبال من نیاد!

به محض خروج تهیه کننده از طبقه افراد حاضر به پلیس زنگ زده و شرح ماجرا رو گفتن و پلیس گفت به سرعت خودش رو به محل حادثه میرسونه!

تهیه کننده خودش رو به طبقه ی 20 رسوند و در آسانسور رو به سختی باز کرد کپسول آتش نشانی ای رو که برای اطفای حریق اونجا قرار داده شده بود بین در گذاشت تا در بسته نشه،آنسانسور دقیقا نیم متر پایین تر از در متوقف شده بود و تهیه کننده بروی آسانسور ایستاد تا در بالاییش رو باز کنه!
به محض باز کردن در اول فیلمبردار رو بالا کشید و آوردش بیرونو با هم نقش اول فیلم رو بیرون اوردن و اول به فیلمبردار کمک کرد از در آسانسوری که با کپسول باز نگه داشته بود بیرون بره.همینکه فیلمبردار نجات پیدا کرد یگان پلیس ها به داخل طبقه رسیدن و به نشانه رفتن اسلحه ها به سمت تهیه کننده که نقش اول نیمه جان در بقلش بود فضای پر تنشی رو ایجاد کردند!یکی از ماموران پلیس روی صحبت رو با تهیه کننده باز کرد:
+میخوای چیکار کنی؟
-میخوام کار رو تموم کنم!

+یعنی چی؟ببین بیا عقلانی کار کنیم تو الان عصبی هستی و نمیدونی داری چیکار میکنی!(کم کم به سمت تهیه کننده حرکت کرد و میخواست دست تهیه کننده رو بگیره)

-(با بغض) اتفاقا الان خیلی خوب میدونم دارم چیکار میکنم اون داغ پسرم رو به دلم گذاشته منم همین کار رو میکنم.

در این حین در آسانسور طبقه ی 21 باز شد و دو مامور با تفنگ به سمت تهیه کننده نشونه رفتند!

تهیه کنند با بغض گفت:دیگه راه برگشتی وجود نداره پس باید به همین راهی که اومدم رو ادامه بدم.

خودش و نقش اول رو به پایین پرت کرد و در این حال پلیس به سمت اونها پرید تا بتونه اونها رو بگیره ولی دیگه دیر شده بود!

پایان


پ.ن اول: اون خط اول داستان یه شوخی الکی بود که دوست داشتم یه جایی ازش استفاده کنم که بالاخره اینجا قسمت شد.

پ.ن دوم:من کلا دوس داشتم از اینجور داستانا بنویسم که خون و خون ریزی توش باشه ولی همیشه ترس اینو داشتم که نتونم خوب بنویسم ولی خب اینبار دل رو زدم به دریا تا ببینیم چی میشه.

پ.ن سوم:فرض کنید همچین اتفاقی میوفتاد،اوه اوه چی میشد

پ.ن چهارم:منتظر نظراتتون چه عمومی و چه خصوصی هستم پس دریغ نکنید لطفا

پ.ن پنچم:ببخشید اگر طولانی شد!

پ.ن ششم:قربان شما

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۶
  • ۳۲۹ نمایش
  • یه بنده خدایی

 همیشه انسان هایی که هیاهو های زیادی دور و بر خورد دارند در درون غمیگن ترند!
برعکس دیگران ما غم هایمان برای خودمان است و بس!در کل زندگی باید سنگ صبور باشیم و بس.از اولش در طالعه ی ما نوشته بودند حرف های دیگران بشنو با آن ها مهربان باش و بکوش تا مشکلاتشان را حل بکنی،مبادا تلخی روزگارت رو برای دیگران بیاوری!اما نباید این انتظارات را از آنها داشته باشی ،یار نمیخواهی!همدم نمیخواهی!هم صححبت نمیخواهی!شاید نمیخواهی فعل غلطی باشد،شاید باید گفت نباید بخواهی.یار تو سکوت است و سکوت است وسکوت است و سکوت و در نهایت فریادهایی که در خود خفه میکنی!نباید در رویت نمایان شود که مشکلی داری.اینکه به دیگران این را بفهمانی گناهیست نابخشودنی.البته موفقیت در این راه بستگی به ظرفیت ما هم دارد،از یک جایی به بعد این فشار بیرون میزند در رنگ و رویمان!
شاید موی سپیدمان تنها میداند چه بر ما گذشته!ما همان هایی هستیم که فکر کنم در آرزوی یک بغل و یک صحبت با کسی که درد هایمان را بشنود از این دنیا برویم!

  • ۱ نظر
  • ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۹:۴۲
  • ۲۹۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

گاهی وقتا

۳۰
خرداد
گاهی وقتا دلم میخواد کلم رو بکوبونم تو دیوار و در جا مخم با خون بپاچه رو دیوار آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب میترسم مامانم دعوا کنه که دیوارا رو کثیف و خونی کردم!
********
گاهی وقتا دلم میخواد از پنچره ی یه ساخنمون 120 طبقه خودم رو بندازم پایین آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب بزرگترین ساختمون نزدیک ما 1 طبقه هست تازه زیرش هم استخر داره!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم روی طبقه ی دوم پل صد بعد خودم روبندازم زیر تریلی ای که داره از اون پایین رد میشه آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب رانندگی ماشین های سنگین اونجا ممنوعه!
********
گاهی وقتا دلم میخواد با چاقئ خودم رو آبکش کنم بعد جلو یکی از جای چاقو ها رو بگیرم تا خون با فشار بیشتر از زخم های دیگه بزنه بیرون آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب هم مادرم چاقو ها رو گذاشته یه جایی که دستم بهشون نرسه و هم اینکه من از خون میترسم!
********
گاهی وقتا دلم میخواد از فرط عصبانیت هرکی سر راهم میبینم بزنم لت و پارش کنم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم ولی خب معمولا اولین نفری که میبینم بابام هست که اولین اشتباه از من یعنی اخراج از خونه!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم توی یه خونه ی دوستام بعد کلی درد و دل بزنم کل وسایلشون رو داغون کنم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب نمیشه اخه یه دفعه تصادفی لیوان یکی از بچه ها رو شکستم زد تو گوشم و از خونش بیرونم کرد!
********
گاهی وقتا دلم میخواد برم پیج آدم معروفا هرچی از دهنم در میاد بهشون بگم آخه عمرم رو روی چیزای بیهوده گذاشتم  ولی خب یه دفعه برا یکیشون جک فرستادم و بلاکم کرد!
********
خیلی از گاهی وقتا دلم میخواد هام رو نمیشه توضییح داد ولی میشه گفت زندگی من یا ما پر از گاهی وقتا هست که خیلیاش رو نمیتونیم عملی کنیم یا نمیذارن عملی کنیمشون پس بی خیالشون میشیم و از کنارشون میگذریم که شاید یه روزی بتونیم از زیر فشار کارای بیهودمون بیرون بیایم به یه شکلی که بنونیم.

پ.ن:شما دوس دارید چنتا گاهی اوقات دلم میخواد به این جملات اضافه کنید؟!خدا رو چه دیدی شاید یه چالش با مزه شد اگر جدی گرفته بشه و بتونیم برای لحظانی فقط یکمی بخندیم!

  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۷
  • ۳۷۰ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول

مامور نظافت دانشگاه در حین تمیز کردن راهرو ی دانشکده متوجه چیز عجیبی شد!

متوجه شدکه از دستشویی مردونه ی اون طبقه آب داره میزنه بیرون!

وقتی رفت جلوی دری که ازش آب بیرون میومد، صدای شر شر آب زیادی میومد و کسی داشت داخل دستشویی آواز میخوند.

مامور نظافت نگاهی به اطراف خودش کرد و دید که ظرف مایه ی دستشویی شکسته شده.

دیگه طاقتش تموم شد و در زد،صدای شر شر آب و خوانندگی شخص داخل دستشویی قطع شد.

سعید با صورت کفی در دستشویی رو باز کرد و با لبخند گفت الان میام بیرون!

نظافت چی از فرط تعجب و ناراحتی سری به سمت سعید تکون داد و راه خودش رو گرفت و رفت و فقط به گفتن لفظ خر وحشی بسنده کرد.

پرده ی دوم

سعید مشکل بوی عرق رو حل کرده بود و حالاپاچه ی شلوار خودش رو توی جورابش زد و نوهاش رو هم درست کرده بود فقط مونده بود مشکل دمپایی ها رو حل کنه پس به دنبال یه راه حل گشت و شروع به فکر کردن کرد ولی خب راهی پیدا نمیشد بعدش راضی شد که با همون دمپایی ها بره سر کلاس.

زمان کلاس اولش تموم شده و بود باید آماده ی کلاس دوم خودش میشد که اتفاقا رعنا هم سر اون کلاس حضور داشت.

با چند دقیقه تاخیر طبق معمول روانه ی کلاس شد در رو باز کرد داشت دنبال رعنا میگشت ولی خب نه رعنایی در کار بود و نه کلاسی روی تخته ی کلاس نوشته شده بود کلاس تشکیل نمیشود!

پرده ی سوم

رعنا ی داستان ما دختری بود شیرین و زیرک و خوشخنده و بر خلاف اسمش با یک قد خیلی خیلی خیلی معمولی.شب ها راس 10:30 میخوابید و صبح ها راس 6:30 بیدار میشد.همیشه کتونی هاش رو دوگره میزد یا مثلا چایی صبحونش باید دو قاشق و نصف شکر داشت باشه.هرچی نباشه اون توی یک خانواده ی سلطنتی قدیمی بزرگ شده بود و وارث اون اخلاق بود.جد اون ها لطفعلی خان زند بود و خانوادش هنوز به سبک درباریان لباس میپوشیدن و نشست و برخواست میکردن.خلاصه که برنامه های روزانش همیشه از قبل معین و مشخص بود و خللی در برنامه هاش نداشت.همیشه برای دوستانش سوال بود که چرا همچین دختری با این چهارچوب های محکم باید با فردی مثل سعید برو بیا داشته باشه!

خود رعنا هیچوقت یک جواب درست برای این سوال پیدا نکرده بود ولی از وقت گذروندن کنار سعید خوشش که نه ولی بدش هم نمیومد!

یه جورایی انگار اون خشکی رعنا با منعطف بودن سعید یه پیوند عجیب شیمایی درست کرده بود که کشش بالایی داشت.

پرده ی چهارم

مهشید روی مبل داخل خونه نشسته بود و داشت به پیام های مصطفی جواب میداد.

مصطفی:مهشید این بابات کی میخواد دست از سر ما برداره؟

مهشید:درست میشه به امید خدا،دیشب خواب دیدم داریم با هم زندگی میکنیم.

مصطی:پس لابد قراره توی خواب به هم برسیم از دست پدرت!!

تنها بود و داشت کارتون میدید.اسنک های حلقه ای دونه دونه میکرد دور انگشت های دست چپش میکرد و یکی یکی میخوردشونو با دست راستش با گوشیش کار میکرد.صدای کلید توی قفل رو شنید و سریع کانال رو عوض کرد.

در باز شد و پدرش وارد خونه شد،مهشید از جاش بلند شد و سلامی کرد.پیام ها رو در جا پاک کرد.پدرش جوابش رو با اشاره داد.خسته بود،اولین چیزی که به زبون آورد کلمه ی آب بود،مهشید سریع رفت و یک لیوان آب آورد و داد به پدرش.

پدر مهشید:گوشیت رو بده!

مهشید:باباجون امروز دیگه واقعا کاری با هم نداشتیم،پیامی ندادیم و زنگی هم به هم نزدیم.

پدر مهشید:بده ببینم.

مهشید:بفرما باباجون.شما ببین اصن اسم مصطفی رو نمیبینی توی لیست پیام ها و زنگ ها

پدر مهشید:باشه حالا برو یه چایی برام بیار،باباجون نمیخوای به بابای پیرت یکم برسی؟

مهشیدلبخندی زد و گفت:چشم باباجون همین الان

مهشید رفت داخل آشپزخونه و شروع به تدارک برای پدرش میشه.صدای اس ام اس میاد.برای گوشی مهشید بود.

مهشید با استرس برگشت رو به پدرش که گوشیش دستش بود و مضطرب که نکنه مصطفی باشه.

پدرش با تعجب گفت اپراتوره!

مهشید:پس چرا تعجب میکنی باباجون؟

پدر مهشید:آخه نوشته کجا رفتی دختر بازن اون بابات اومد و بین ما فاصله انداخت؟!

  • ۲ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۳
  • ۴۰۲ نمایش
  • یه بنده خدایی

پرده ی اول
مصطفی دقیقا مثل یک بمب ساعتی از خانه خارج شد.خسته شده بود از بس پس کله و پس گردنی خورده بود،همین هفته ی پیش بود که رفت پیش دکتر و دکتر گفته بود این ضربات باعث ایجاد لخته ای خود در نقطه ی فوقانی کاسه ی سرش شده بود:

داخل مطب(یک هفته پیش)

دکتر بعد از دیدن عکس هایی از سر مصطفی رو به مصطفی کرد و گفت:

دکتر:آقای هاشمی شما همراهی ندارید؟

مصطفی:نه آقای دکتر چطور مگه؟!

دکتر:خبر های خوبی براتون ندارم متاسفانه نمیدونم آماده ی شنیدنش هستید یا نه!

مصطفی: دکتر بگید لطفا

دکتر:شما متاسفانه دچار یک حالت عجیب شدید و اون اینه که یک لخته ی خون عجیب در نقطه ی فوقانی کاسه ی سرتون شدید!

مصطفی:این یعنی چی آقای دکتر

دکتر:فعلا نظر خاصی نمیشه داد ولی احتمال میدم که در آینده براتون مشکل ایجاد بکنه لطفا از سرتون محافظت بکنید.

زمان حال:

مصطفی داشت به سمت دانشگاه میرفت و در فکر بود از اون گنجشک کوچیک لب جوب تا گفته های دکتر ذهنش رو درگیر کرده بودن.

پرده ی دوم

سعید روی تخت دراز کشیده بود و در خواب داشت 7 پادشاه را میدید که جلوی اون زانو زده بودن که یهو با یک ضربه ی محکم از خواب بلند شد.

بله پدرش بود،با عصبانیت به سعید گفت:مردک انترِ  گاو مگه تو نگفتی فردا 8 کلاس داری از ساعت 6 داریم صدات میکنیم ساعت 7:50 هست باز خواب موندی؟!

سعید تا خودش رو جمع و جور کنه دومین سیلی رو هم خورد.

سعید:عه بابا چرا این یکی رو زدی؟

پدر:بابا و مرگ زدم خوبم زدم تا بفهمی من با کسی شوخی ندارم حالا برو اماده شو برسی سر کلاست.

سعید با عجله بلند شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
توی تاکسی نگاه مسافرین بهش عجیب بود ولی توجه نمیکرد،وقتی یکی از مسافرین میخواست پیاده بشه مردم خیابون هم همینطور بهش نگاه میکردن.

کم کم وقتی تاکسی خالی شد رو به راننده تاکسی گفت:آقا ببخشید من مشکل خاصی دارم؟

راننده:چطور؟

سعید:آخه همه یجوری من رو نگاه میکنن فک کنم مشکلی دارم امروز

راننده:ببین از نظر من اگه آدم یه روزی بدن بوی عرق بده و دهنش بوی چیز و دکمه هاش رو جا به جا ببنده مشکلی نیست حتی وقتی با دمپایی بیاد از خونه بیرون و پاچه ی زیر شلوارش از شلوار روییش بزنه بیرون و اصن حتی موهاش ژولیده باشه

سعید که انگار آب سردی روش ریخته باشن پول رو داد و خواست از ماشین پیاده بشه و تشکر کرد از راننده

رانند قبل از اینکه سعید در رو ببنده رو به سعید کرد و گفت:راستی زیپ شلوارت رو بکش بالا

سعید دیگه نتونست خودش رو جمع و جور کنه و همونجا کنار خیابون روی جدول نشست دقیقا جلوی دانشگاه.

*

قسمت سوم بزودی قرار میگیره روی این وبلاگ

*
کانال تلگرام:cafeSaeedR@

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۲
  • ۴۳۳ نمایش
  • یه بنده خدایی
به نام خدا

پرده ی اول
مصطفی امروز بهش میگم.
مصطفی:چی رو بهش میگم؟اصلا به کی میخوای بگی؟!
سعید:معلومه دیگه به همونی که میدونی.
مصطفی:احمق نشو.خودت میدونی که اون قضیه دیگه تموم شده.همین دیروز نبود که بهم میگفتی مصطفی بزن تو گوشم اگه یه بار دیگه با دختر جماعت حرف بزنم.
سعید:دیروز بود کلمه به کلمش رو یادمه ولی...
مصطفی:ولی نداره بیا بریم بیخیالش شو.

پرده ی دوم
ساعت 2:30 دقیقه ی بامداد
تلفن مصطفی زنگ میخوره.مصطفی چشم هاش رو میماله و به صفحه ی تلفن نگاه میکنه.
تعجب میکنه چون سعید هستش.جواب میده.
الو.بله؟!
سعید:سلام احوال داش مصطفی چطوره؟!
مصطفی:باور نمیکنی اگه بگم.
سعید:چطور؟!نه بگو داداش.من اینجام که باور کنم.
مصطفی:هیچی،تا چن ساعت پیش داشتم گوسفند میشمردم که خوابم برد و حالا تو ی گوسفند زنگ زدی و بیدارم کردی.
سعید:خواب بودی؟!
مصطفی:به نظرت ساعت 2:30 نصفه شب نباید خواب بود؟!
سعید:منطقیه.ببین یه زحمتی برات داشتم...
مصطفی با کلافگی:ببند اون دهنتو گوسفند خدافظ تا فردا صبح.
و تلفن رو قطع میکنه و عین یه خرس قطبی میخوابه.

 پرده ی سوم
ساعت 4:30 بامداد
تلفن مصطفی زنگ میخوره.دوباره چشم هاش رو میماله و با تعجب به تلفنش نگاه میکنه.
یه شماره ی ناشناس و این وقت شب؟!
تلفن رو جواب میده.
مصطفی:بله؟!
طرف جواب میده ولی با یه صدای دست کاری شده از اون جنس صداهایی که علی عبدالماکی اول آهنگاش میزاشت(نمیدونم هنوز میزاره یا نه)
این کار باعث تعجب بیشتر میپرسه:ببخشید شما؟!
شخص مذبور:من دوست رعنا هستم.اومدم بهت بگم میکشمت لعنتی تو گند زدی به تمام احساسات رعنا.
مصطفی:من؟!خانم کجا رو گرفتی؟اصلا میدونی من کی هستم؟
دوست رعنا:مشخصه تو سعید هستی همونی که رعنا رو به بازی گرفت.
مصطفی:اشتباه گرفتی خانم من سعید نیستم.
دوست رعنا که دید گندش دراومده صداش رو درست کرد و گفت:جدا؟! من فک میکروم تو سعیدی.
مصطفی:من دوستشم.مصطفی.
دوست رعنا با شنیدن این جمله قند تو دلش آب شد آخه کیه که ندونه یه دانشگاه دختر دنبال این پسر هستن.
با خوشحالی گفت:عه چه خوب ببخش تورو خدا.میخوام از دلت دربیارم.
مصطفی:نه خانوم من ناراحت نشدم به هر حال انسان خطا میکنه.
دوست رعنا:عه یه سر بیا کافی شاپ پایین دانشگاه حساب من یکم هم حرف بزنیم(گوشه ی لبش رو گاز میگره و منتظر جواب مثبت هست)
مصطفی:ببینید خانوم...لازم نیست این کارا.
دوست رعنا:بیا نترس(میخنده)
مصطفی:ببین یه مسئله این وسط وجود داره.
دوست رعنا:چه مسئله ای؟!
مصطفی:این که من نامزد دارم.شب شما بخیر.
تلفن را قطع میکنه.

پرده ی چهارم
صبح شد بالاخره این شب کوفتی برای مصطفی.
شب رو که درست نخوابیده اون از بیخوابی اول شبش و بعدش زنگ سعید و بعدترش زنگ دوست رعنا و نهایتا بیدار باش پدرش که عادت داره راس ساعت 7:30 بیدار باش بده.
رادیو روشنه قوری روی سماور و مادر داره صبحونه رو آماده میکنه. 
پدر داره ظرف تخمه ی کاسکو رو عوض میکنه و با کاسکو بازی میکنه.
پدر:شامپولی شامپول جقلی بقول شادیس بادیس
پدرسوخته چقد تخمه خوردی(میخنده)
مادر مصطفی:آقا چن بار بگم اینجوری با این کاسکو حرف نزن یاد میگیره و ابرومونو میبره.
دیروز آقا ی مصباحی اومده در خونه کاسکو برداشته بهش میگه چطوری کچل
آبرمونو جلو در و همسایه برده.
پدر مصطفی:جدا به مصباحی گفته کچل؟
یه ریز خنده میره
مصطفی خمیازه میکشه
پدر مصطفی ادامه میده:چقد باحاله این پدر سوخته بیا این تخمه های اضافی واس شیرین کاریه دیروزت.
مادر مصطفی:من میگم ابرومونو برده تو بهش تخمه میدی؟
پدر مصطفی:کاری نکرده واقعیت رو گفته.
کشیدن دومین خمیازه از طرف مصطفی همانا و پس گردنی خوردنش از پدر همانا.
پدر ادامه داد:اگه شب تا صب جای اینکه با اون مهشید اس ام اس بازی نکنی و بگیری بخوابی الان اینجوری نمیشدی.
مصطفی:من؟!بابا اون بنده خدا اصن دیشب به من پیام نداد.
دومین پس گردنی
پدر مصطفی:این واسه این که دروغ نگی به بزرگ ترت.
مصطفی با ناراحتی:مامان
مادر مصطفی:مامان و مرگ راس میگه دیگه اخر ماه مشخص میشه تو قبضت چقد ور الکی زدی باهاش.
مصطفی:مامان مهشید نامزدمه باید با هم حرف بزنیم خوب.
پس گردنی سوم.
مصطفی:بابا اینقد زدی پس گردنم از پشت صاف شدم.
پدر مصطفی:بیا برو اماده شو از کلاست جا نمونی بلبل زبونی میکنی واسه من.

*قسمت دوم این متن رو هم بزودی میزارم اگر خدا بخواد

  • ۶ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • ۴۵۷ نمایش
  • یه بنده خدایی

ابر می بارد و من میشوم از یار جدا      چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا


ابر و باران و من و یار ستاده به وداع    من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا
  

ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی    چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد ، ای مَردمِ چشم    مردمی کن ، مشو از دیده ی خونبار جدا

ابر می بارد و من میشوم از یار جدا     چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع      من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا

  • ۳ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۸
  • ۳۸۷ نمایش
  • یه بنده خدایی


دست هایم  و دست هایت

.

.

چشم هایم و چشم هایت

.

.

و آغاز حرکتی ممنوعه بر لب هایت

  • ۱ نظر
  • ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۴۰
  • ۲۸۵ نمایش
  • یه بنده خدایی
راستش را بخواهید اینبار لحن این قلم‌بی صاحب کمی تلخ است.تلخی ای که به سمت گروهی از دوستان هموطن نشانه رفته،گروهی که بلای جای این مملکت شده اند و با رقص های روزانه ی خود در صفحه ی رنگیه زندگی مجازی که شاید حالا واقعی تر از هرزمان ممکن برای آن ها شده است.تلخ برای یک‌لحظه ی آن است دقیقا به اندازه ی لحظه ای اولین پیچ و مهره ی پلاسکو در رفت و در کسری از ثانیه آن سازه ی عظیم ۴۰ ساله که تلخ و شیرین روزگار را از زمان محمد رضا و روح الله تا سید علی چشیده بود.
پلاسکو ریخت ولی در کنارش چیزی عظیم تر و سهمگین تر از آن سازه ی ۱۷ طبقه ای و چند ده هزار تنی فروریخت نه تنها سطحی بلکه از پایه و اساس.
آن چیز همان غیرت و شعورمان بود.غیرت و شعوری که حالا در طاقچه های پستو های خانه ی  پدربزرگمان با آن دیوار های کاه گلی اش که بیشتر از نیمی از خاطرات سیاه و سفیدمان را در بر دارد خاک روزگار را پشت سر هم و رگباری میخورد و میخورد و میخورد.هرچند خیلی مسخره است که دیگر ما دیوار کاه گلی ای نمی بینیم و حتی پدربزرگ هایمان هم رو به تجدد و دیوارهای آجری بی روح و سرد آورده اند. بگذریم قطعا اگر ما ماشین زمانی میساختیم و به گذشته میرفتیم و با تنی چند از مردم عزیزمان در مورد وقایع تعدادی از مردمِ فقط در گفتار شریفمان صحبت میکردیم محالِ ممکن بود که باور کنند برخوردی به این صورت به روایت تصویر های رنگی با کیفیت های فوق اچ دی به ثبت برسد.
از آن گذشته بحثی مهم تر است که آن را از مادرم یاد گرفته ام با مثالی که هروز خدا برایم میزد وقتی که اسباب بازی هایم را در بازی با دیگران نابود شده میدیدم و آه و ناله ام کل محل را بر میداشت میگفت:
                            "شماها تا چیزی رو دارید قدرش رو نمیدونید"
بله تا دیروز امثال بهنام میرزاخانی در مملکت ما فراوان بوده اند ولی چون اخباری از این مردان که هنوز رگ های غیرتی در نهان آن ها وجود دارد نبود کاری با آن ها نداشتیم ولی تا اخبار پلاسکو منعکس شد حالا آن ها شده اند عزیزان دل ما که از حمایت ما برخوردارند.باز جای شکرش باقیست که کمی سرمان را از لای برف های بی توجهی و بی خیالی درآوردیم و لا اقل به ۲ متری دور و برمان نگاهکی انداختیم ولی امیدوارم این حمایت یک طبل تو خالی نباشد و بعد از مدتی از یادمان بروند.یادمان برود که مردانی خطر را بر وجود خود حلال کردند تا ما اپسیلونی اذیت نشویم.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۰
  • ۳۱۳ نمایش
  • یه بنده خدایی

به نام خدا

خب راستش یکم سخته حرف زدن در موردش یا شایدم بشه گفت خیلی ستخه.
اگه به من بگن از بین ۳ لیتر اسید و این موضوع کدوم رو انتخاب میکنی بدون شک میگم ۳ لیتر که بچه بازیه حاضرم توی وان اسید حموم کنم ولی در این مورد حرفی نزنم.
الانم اگه دارم حرفی میزنم بار خاطر اینه که یکی از همجنساشون اینجا وایساده و داره بهم فشار میاره که در موردش حرف بزنم.
همجنساشون؟!کلمه ایهام داره ولی کلا ۲ جا کاربرد داره یکیش توی بحث مواد هست که فک میکنم عقلانی نباشه که یه مواد به من فشار بیاره که درموردش حرف بزنم مگر در مواقعی.
یکی هم بحث جنسیت هست که در زن و مرد خلاصه میشه.
حالا اون جنس چی هست؟!مشخصا نمیتونه پسر باشه پسرا هم رو درک میکنن و از هم میگذرن مگر در مواقع خاصی.
حالا که فهمیدن داستان در مورد دخترا(زنها) هست بزارید بهتون بگم چرا دوس ندارم در موردش حرف بزنم.
مسئله ی ساده ای هست در عین پیچیدگی به اسم درک متقابل.ما پسرا از دید دخترا احتمالا یکی از گونه هایی هستیم که از میزان درک متقابل خیلی کمی برخورداریم.
چجوری؟!الان بهتون میگم،فرض کنید شما با دوستتون(پسر)دارید حرف میزنید و بعدش میگید اوکی بای و اون هم همین رو میگه و میرید و خوش و خرم به زندگیتون برسین ولی امان از زمانی که یه دخترخانومی بگه اوکی بای"به تعبیری شما فک میکنید همه چی آرومه و شما چقد خوشبختید ولی در زوایای پنهان این جمله اونجوری که من تحقیق کردم یه الهی بری زیر تریلی در جا بمیری تو جوبای پایین شهر خاک کنن وجود داره"
یا مثلا وقتی یه دختر خانومی بهت میگه تنهام بذار یعنی خاک بر سر الاغت تنهام نذار و بمون پیشم ولی وقتی میگه تنهام بذار یعنی سریع از جلو چشمام گمشو تا نکشتمت.
میبینید از نگاه اونها این مسئله خیلی پیچیده نیست ولی ما خیلی پیچیدش کردیم.
اما براستی مشکل از ما هست یا اونها؟!محققان جواب درستی برای این سوال پیدا نکردن و فقط به ارائه ی راهکار هایی برای بهبود درک متقابل ارائه دادن که از اونجایی که من آدم عفیفی هستم فقط پسرونه هاش رو میگم:
۱.حداقل هفته ای ۳ روز ۲ کیلو سنگ رو ببندید به شکمتون و کار ها رو انجام بدید.
۲.روزانه ۲ کیلو متر با کفش های پاشنه بلند پیاده روی کنید.
۳.معذورم
۴.خیلی معذورم
۵.آخ آخ خیلی خیلی معذورم 
چه کاریه آقا خیلی سخت شد از اونجایی که شرایط هر لحظه داره سخت و سخت تر میشه اصن ما رو بخیر و اونا رو به سلامت. والا درک متقابل مگه چی هست حالا که بخوایم به خاطرش اینقد خودمون رو اذیت کنیم.ما پسرا یکمی فقط یکمی خسته ایم و اگه خستگیمون در بره همه چیز رو خوب درک میکنیم.
  • ۱۵ نظر
  • ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۰
  • ۴۴۴ نمایش
  • یه بنده خدایی